شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

بهشت زمینی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ

خداوند به کسانی از شما که ایمان آورد. و کارهای شایسته انجام داده اند وعده می‌دهد که قطعاً آنان را حکمران زمین خواهد کرد. (نور/55)

***

«احساس انتظار، مثل احساس تشنگی است»

آنکس که تشنه است، خود را به در و دیوار می‌زند تا آبی بیابد و تشنگی خویش را رفع کند؛ حتی اگر این تشنگی به مرگ او بینجامد، دست از تکاپو برنداشته و امید نیز در او ضعیف نخواهد شد؛ یا اینکه به خواستۀ خویش می‌رسد و یا اینکه در راه آن جان می‌دهد. آنکس نیز که منتظر است، برای انتظار خویش «اقدام» می‌کند. در حقیقت «انتظار» با «اقدام» رابطۀ مستقیم دارد. اگر کسی بنشیند و بگوید: «من منتظرم تا آن مقصود بیاید» و هیچ قدمی به سوی او برندارد، مانند کسی است که در گرمای سوزناک تابستان زیر آفتاب نشسته است و می‌گوید: «بالاخره سایه بدینجا که من نشسته ام خواهد رسید.»

اقدام نکردن یا از کسالت است و یا اینکه آشنائی با وظیفه وجود ندارد. انتظار به معنای واقعی، آنست که در آن «روز مرگی»، «خفتگی» و «خمودی» وجود نداشته باشد. انسان انتظار «صاحب نظر» است. و صاحب «نظر دقیق» هیچگاه ننشسته است، تا آن نظر به ذهن او خطور کند؛ بلکه برای وصول و پرورش آن تلاش کرده تا بدان رسیده است. تکلیف امروز منتظر را «آینده» مشخص می‌کند؛ زیرا ساختن «حال» و رسیدن به «آینده» وظیفۀ انسان انتظار است.

«در فطرت عالم این اصل نهفته است که وقتی انسان هدفی را بر می‌گزیند، از آن پس، رد یا قبول هر چه به او ارائه می‌شود به مطابقت یا عدم تطابق با آن صورت ذهنی که از هدفش در درون خویش ساخته است بازگشت دارد».

انتظار پویا و هدفمند، همراه با تحرک است. چیزی که به انتظار حیات می‌بخشد، «راه انتظار» است، نه «مقصد»؛«تلاش» است نه «کام یابی». انسان دقیق و آگاه می‌داند، که وصال با تکاپو امکان پذیر است و اگر کسی در راه رسیدن به «هدف غائی انتظار» جان سپرد، بدان هدف رسیده است.

«هرکس دوست دارد از یاران حضرت قائم باشد باید در انتظار او باشد؛ به نیکوئی و پرهیزکاری رفتار نماید؛ پس اگر او به این حال، پیش از قیام او از دنیا برود، پاداش یاران مهدی را خواهد گرفت...»[1]

هر انسانی فطرتاً دنبال «مدینۀ فاضله» است؛ مدینه ای که در آن هیچ آثاری از «زشتی»، «پلیدی» و «ظلم و جور» وجود نداشته باشد. «انسان فطرتاً در جستجوی بهشت است، همان بهشتی که از آن هبوط کرده است.»

فلسفۀ تاریخ مبارزۀ انسان شیعه در راستای عدالت نیز همچنین مدینه فاضله بوده است. شهر رؤیائی بشر، که همۀ انسانها از اول خلقت تاکنون، بدنبال آنند تا حتی برای لحظه ای آن را درک کنند دور از دسترس نیست؛ «آب در یک قدمی است.»

فقط کافیست بسوی آن گام برداشت و حرکت کرد و این حرکت بسیار مهم است. آنانی که می‌گویند باید دست روی دست گذاشت، تا امام زمان (عج) بیاید، بعد همه چیز درست می‌شود، «در شب تاریک چراغ روشن نمی‌کنند چون فردا بناست خورشید عالمتاب بدمد.»[2]

«مدینه فاضله» قطعه سنگی نیست که از آسمان به زمین بیفتد، بلکه محصول تلاشهای انسانهای منتظر است که در راه رسیدن به حق گام بر می‌دارند. ابتدای شکل گرفتن شهر خوبیها- که ازعدل و داد سرشار است[3]- ظهور نیست بلکه آن زمانیست که انسانهای دین باور حقیقت جو بپا خیزند و زمینۀ آن را فراهم کنند.

«مدینه  المهدی» موتور محرک جامعۀ اسلامی است نه صرف مقصد. برای رسیدن به آن «منزل مقصود» باید «کوشید»، «جوشید» و «خروشید».

«مدینه المهدی» در زمان و مکان مشخص خلاصه نمی‌شود؛ بلکه به وسعت یک «جغرافیای جهانی عقیدتی» است. در قبال رسیدن به آن شهر آرزوها وظائفی بر عهده ماست که همۀ این وظائف در تشکیل آن سهم بسزائی دارد؛ که اگر یکی از ما به کوچکترین وظیفۀ خویش در قبل آن، عمل نکنیم، بدان غایت نخواهیم رسید.

رسیدن به «مدینه فاضله مهدی (عج)» ، بپا خاستن و قدمهای استوار در مسیر گذاشتن و زمینه را برای آن «قیام جهانی» آماده کردن است وگرنه آن «بهشت زمینی» در حد یک رؤیا باقی خواهد ماند.


 



[1] . امام صادق (ع) ، بحار الانوار، ج 52، ص 140.

[2] . مقام معظم رهبری، نیمه شعبان 1381.

[3] . اشاره است به حدیث مشهور (یملأ به الارض قسطاً و عدلاً، کما ملئت ظلماً و جوراً)

کاش همیشه بهار بود...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ب.ظ

لفظ ها هم در عالم از حقیقتی برخوردارند ؛  اگرچه اعتباری باشند.  بار معنایی خاصی را با خود حمل می کنند. این کلماتند که معنی را می رسانند و گرنه اگر کلمه نبود معنایی نبود و اندیشه ای نبود.  ظریفی می گفت : انسانها با کلمات است که می اندیشند و اگر کلمه نبود فکر نبود و انسان در بدویت ماندگار بود. در ابتدا کلمه بود پیش از آدم و از اینرو کلمه حقیقی است و کلام هم . "الیه یصعد کلم الطیب".

بهارهم کلمه ایست با معنای مشخص . یادآور شکوفایی است. معنای طراوت هم دارد. فصلی که بعد از خزانی سخت می آید و هر گاه تو به این کلمه می اندیشی خود را در آن می یابی . در فصل زمستان ، بهار، امید می دهد و در گرمای تابستان افسوسش را میخوری؛ این امید و افسوس هر دو در فراق بهار چشیدنی است و اگر نبود این فراق ، بهار معنایی نداشت.

من فصل بهار "کمی دیرتر" شجاعی را هم از این جنس می دانم . که در خزان اکنون امید را ما می چشیم و افسوسش را آنهایی می خورند که حضور بهار را چشیده اند.آنروزها "کربلایی محمد  قفل ساز" و " علامه حلی " و در زمان مامیرزا ابوالحسن اصفهانی ها، مجتهدی ها، بهجت ها و امام خمینی ها. نویسنده کمی دیرتر در فصل بهار این امید و افسوس را به خوبی به مخاطب می چشاند و پلک های مخاطب را به اشک می نشاند. داستان عالمی که می خواست امام زمان ( عجل الله فرجه ) را ببیند و با محاسباتی فهمید که قفل سازی در شهر هست که حضرت به دکان او می آید . به در دکان قفل سازی رفت و دید پیرزنی نزد او آمد و از او پرسید : اجرت ساخت کلید چند می شود و قفل ساز پاسخ داد : یک عباسی . پیرزن دوباره پرسید و قفل را چند می خری ؟ جواب شنید به یک سنار( خیلی کمتر از قیمت ساخت).  آن عالم نزد قفل ساز دیگری رفت که به یک سنار می ساخت و به یک عباسی می خرید . دانست  هموست . گفت : سلام ما را به آقا برسان و بگو چگونه می شود ایشان را دید؟ قفل ساز که گویا برای او امری عادی است فرصتی خواست . عالم برای گرفتن جواب نزد او آمد. قفل ساز گفت: حضرت فرمودند: تو در فکر دیدن ما نباش ؛ تو خودت را بساز ما به دیدنت می آییم. داستان حضور حضرت در دکان کربلایی محمد قفل ساز به همان اندازه تاثیر می کند که حضور حضرتشان در یاری علامه حلی در کتابت یک کتاب در رد کتابی که دروغ بسیار دارد. قفل سازی از جنس نور و عالمی از همان  جنس . گسترش داستانی دو ماجرا آنقدر چشیدنی است که اگر این فصل را اگر از کمی دیرتر بگیریم گویا بهار را گرفته ای و پس از فصل های مهم و دغدغه افزای پاییز و زمستان و تابستان الحق که فصل بهار به جاست. شجاعی در پی آنست تا بفهماند ارتباط با امام زمان( عجل الله فرجه) به ادعا نیست، به اخلاص است ؛ به نیت پاک است . به دکانداری نیست ؛ به سجاده و تسبیح و نعلین نیست ؛ به پست و مقام و درجه نیست؛ از کسانی مباش که قفل را به یک عباسی درست می‌کنند و 300 دینار و یک سنار می‌خرند؛ مثل کسانی باش که به یک سنار درست می‌کنند و به یک عباسی می‌خرند...

اما آنچه نگارنده این سطور را به نوشتن این سیاهه ترغیب کرد اینکه کاش همیشه بهار بود... ای کاش ادبیات حاکم بر کل داستان "کمی دیرتر " چون فصل بهار بود. کاش سید دغدغه بزرگ را فدای مسئله کوچک و زودگذر زمان ما نمی کرد. مسئله ای که سید را به نگارش این نوشته واداشته ، مسائلی است که امروز در جامعه شکل گرفته و عده زیادی در جامعه از روی ریا ، دم از ارتباط دروغین با آن یار غائب را می زنند. اما این نکته را باید گفت که این مسائل کف روی آب است و دیر یا زود حقیقت آن برملا خواهد شد و مدعیان دروغین هم از بین خواهند رفت. اما آنچه می ماند این کتاب است و دغدغه های مطرح شده در آن.

فصل اول داستان شخصی است که در هیئت نیمه شعبان وقتی همه می گویند: آقا بیا آقا بیا! او فریاد می زند: آقا نیا!  و این همان نقطه عطف داستان است که نویسنده بعد از این، از آن  راز گشایی می کند. او همه آنهایی را که در هیئت حضور دارند، به مخاطب نشان می دهد . او می گوید اگرچه این افراد منتظرند، اما منتظر امام نیستند و اگر روزی آقا بیاید ایشان به فکر روزمرگی خویشند. ایشان داغ آقا ندارند ، داغ نان و پست و جاه دارند. وزیر باشند یا مداح باشند. وکیل باشند یا سخنران باشند و در غم غیبت او سخنرانیها کنند . آنچه مهم است و شاید به صواب نزدیک باشد نقد ادعاهای دروغین انتظار است؛ اما آنچه ناصواب می نماید نزدیکی قلم سید به قلم رسانه ای و ژورنالیستی است. سید مهدی شجاعی همچون کتاب قبلی اش " دموکراسی یا دموقراضه" در حال سیاه نمایی است. او همه چیز را سیاه می بیند. آنگونه که اگر فصل بهار در کتاب نبود ، مخاطب درگیر این سوال می شد که دیگر جای امیدی نیست . بعد از خواندن سه فصل اول تمام امام زمان گفتن ها در این جامعه بی محتوا و توخالی نشان داده می شود. در این داستان که به عقیده نگارنده داستان نیست و شاید بتوان گفت یک تحلیل است ، نشانی از قهرمان و ضد قهرمانی نیست. یعنی حتی یک مورد سالم هم در آن دیده نمی شود. و در منطق ارسطویی داستان ، حضور قهرمان و ضد قهرمان از اصول مهم داستانی است. اینکه در جامعه اکنون، هستند آنهایی که به دروغ و برای منافعشان به دنبال ظهورند حقیقت است ؛ اما هستند آنهایی که هنوز هم دل در گرو یار دارند و به انتظار مقدمش نشسته اند. از سوی دیگر این سوال را از نویسنده کمی دیرتر دارم : مگر در جامعه عصر علامه حلی و کربلایی محمد چند درصد مردم در انتظار واقعی حضرتش بودند و آیا در همان زمان آنهایی که به دروغ دم از ارتباط با امام زمان می زدند، کم بودند؟

علامه حلی بودن مهم است . اگر نویسنده ای و دلت به حال امروز جامعه ما می سوزد قدم پیش نه و برای احقاق حق شمشیر قلم به کف گیر.  به امید بهار تمام اندیشه ات را روشن نگه دار . امید را به کناری نگذار که اگر امید را از انتظار بستانی، دیگر این لفظ را معنایی نیست . بدان آنروز که بهار می رسد همه در آزمونی سخت قرار خواهیم گرفت.

 {نقدی همدلانه بر کمی دیرتر جناب سید مهدی شجاعی که در ویژه نامه میلاد امام زمان مسجد مقدس جمکران چاپ شد}

غزه قادسیه است

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

غزّه در حصار جهل سران عرب در آتش کینه می سوزد ؛ نه غذایی ، نه دارویی، نه رحمی...

"شیمون پرز" از فروپاشی اسراییل میگوید و دل سران عرب برای او می سوزد. از همین سو همایش ادیان در سازمان دول(!) برگزار می کنند  تا شاید مرهمی بر زخمهای دل "پرز" شود. "شیخ ازهر" از "پرز" دلجویی ویژه ای میکند، "بن عبدالعزیز"  در خفا با او خوش و بشی... از اینکه "حماس" موی دماغتان شده است ... او را از بین ببرید.

"حسنی مبارک" با "لیدنی" دست می دهد و در پس آن "اولمرت" پارس می کند و "باراک" برای حمله دندان تیز میکند. عمو" جرج" گیلاسش را برای سلامتی" پرز" و اعوان و انصارش به گیلاس" بن عبدالعزیز"   می زند...

اولین راکت ، قلب خسته غزه را میدرد...

"هنیه" سلاح "نصرالله" را به دست میگیرد و چفیه "شیخ احمد یاسین" به گردن میگزارد. جنگ سی و سه روزه در فلسطین آغاز میشود.

امام خطبه می خواند:" اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید " ؛ "این ، دعی ابن دعی، مرا در میان دو چیز مخیر کرده است: یا شمشیرکشیدن یا خوارشدن و هیهات منا الدنیه (الذله) ؛ خدا ، رسولش و مومنان برای ما هرگز زبونی نپسندند".

علی اکبر به زمین می افتد؛ قاسم در آغوش عمویش نفس آخر را می کشد؛ علی اصغر در جواب "هل من ناصر ینصرنی" گریه آتشین می کند.

علمدار نمی تواند آب به کودکان برساند... دستانش را به خدا می سپارد... ناله سکینه به آسمان می رسد؛

"جمیله هواش" بالای خانه شان در حال بازی است که گلوله ها می بارد و بی هوش میشود... چشم می گشاید اما پا در بدن ندارد.

در مدرسه ای کودکان در خون می غلطند. در مسجدی آتش به جان نمازگزاران می افتد.

"هرکس در دفاع از غزه کشته شود شهید است".

در عالم غوغایی به پا می شود... قاضی شریح در عربستان فتوی به حرام بودن تظاهرات میدهد:"هر کس در حمایت غزه راهپیمایی کند مفسد فی الارض است"!

زینب بالای تل زینبیه ایستاده و نظاره می کند.

پدر و مادری زیر زوزه موشکها بر پیکر سه کودکشان، استوار، نماز میگزارند؛ دختر و پسری برپیکر مادر و پدرشان؛ جوانی بر پیکر برادرش.

"اوبامای" تازه به دوران رسیده در انتخاب سگ برای دخترش مانده است.

سرکرده شیطان با نگاه به آینه ، به کارهای خود افتخار می کند.

"محمود عباس" مقاومت را باعث ویرانی ها می داند... خواستار حضور نیروهای عمر سعد در غزه شده است.

"حسنی" ؛ شکستن حرمت دست دادن را "نامبارک" می داند.

در اردن با فتوای" شریح" به سمت راهپیمایان آتش گشوده اند.

"سقیفه" شورای دیگری راه انداخته است... "معاویه" تمام قطعنامه ها را وتو میکند ؛ حتی به قطعنامه صلح

خود با" امام حسن" نیز پایدار نمی ماند و" یزید" را وارث حکومت خویش خوانده است. "امام حسین" ندای وااسلاما سر داده و آیه استرجاع می خواند:" انا لله و انا الیه راجعون".

"پرز بن اباسفیان" از حمایت سران عرب از جنگ پرده برمیدارد ...

"یدیعوت آحارونوت" نوشت که سران عرب به یزید گفته‌اند که نگذارید اسماعیل هنیه به نصرالله دوم تبدیل شود.

راوی در کنار دوربین خویش مورد اصابت چند گلوله قرار میگیرد.

لشگر" گرونی"  برای اینکه صدای گریه امام بر سر نعش قاسم به کسی نرسد هلهله می کند.

"عمرسعد" قبل از آغاز جنگ ؛آب را به روی فلسطینیان بسته است تا شاید حماس به زانو درآید.

امام ، "علی اصغر" را نیز به میدان آورده است. علی اصغر در آغوش پدر تلظی میکند.

"خالد مشعل" از پیروزی قریب الوقوع می گوید:"فجر نصرت ما بسیار نزدیک است".

"اسماعیل هنیه" همه را به مقاومت می خواند و این همان معنای " لبیک یا حسین" است.

لشگر یزید در پشت دیوارهای غزه و خان یونس در باتلاقی در حال فرورفتن است با اینهمه آل سعود دم "لیت اشیاخی ببدر شهدوا"  گرفته اند.

زینب همه چیز را زیبا می بیند. او به قتلگاه بسیار نزدیک است.

غزه همان قادسیه است و قادسیه رمز پیروزی اسلام برای همیشه تاریخ است.

{ این متن در روزهای جنگ غزه نوشته شده و در یالثارات چاپ شد}

داستانهای مگوی؛

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۴ ب.ظ

هزاران ای کاش در کنج دلم خانه کرده و این روزها سر برآورده تا فریاد کند. به ما آموختند که فریاد را هم باید از روی حساب زد.حس کردم اگر این فریاد از دهان قلم برآید با حساب و کتاب تر است. فریاد از هزاران داستان مگوی.

سالهای سال است که حوزه علمیه ای ساخته اند. علمای فراوانی از آن سر برآورده اند و در آبشخور آن آب حیات نوشیده اند و علوم بسیاری در آن تولید شده اند. اگر چه فراز و نشیبهای فراوانی داشته ،اما در طول تاریخ منشا "خیرات و مبراتی" بوده که حیات امروز ما ، چه مادی و چه معنوی ، از آن است. امروز اگر اسلامی هست و پابرجاست، وسیله اش مجاهدتهای علمای حوزه است. این را نوشتم تا بگویم همه گذشته و اکنون قبول.

برشمردن نکته ها، نادیده گرفتن خوبیها نیست. سیاه نمایی هم نیست، دیدن نقصها برای برطرف کردن آنهاست. باید پذیرفت دردی در حوزه هست که درمان نشده است. باید پذیرفت نواقصی هم هست که می بایست برای رفع آن اندیشه کرد. قبول بیماری اول راه درمان است.

ریشه همه مشکلات ریز و درشت حوزه را باید در "عقب افتادگی " آن جستجو کرد.  عقب افتادگی در پایبندی به سنت ها نیست و  حق آنست  که می بایست در حفظ آن کوشید. درعدم قبول تجدد هم نیست. وقتی ما به حق تجدد را و فرهنگ آن را نپذیرفتیم، می بایست یک فرهنگ مترقی دیگر را ارائه دهیم. قبول که بالاترین فرهنگ،  فرهنگ اسلام است؛ اما آیا حوزه، تمام مسائل اسلام را فهمیده است   وآیا آنچه را که فهمیده توانسته است عرضه کند؟!

عقب افتادگی یعنی اینکه قدمی که می بایست در امروز برداشت به فردا موکول شود. عقب افتادگی یعنی از زمانه پیشی نگرفتن ؛ یعنی درجا زدن ؛ یعنی کند و بی حال و کسل راه پیمودن؛ یعنی به جای تولید علم ، مصرف کننده بودن؛ جواب مسائل مستحدثه دادن؛ دل خوش کردن به حل مساله ای که بیگانگان اصلش را یافته اند ؛ عقب افتادگی یعنی بانکهایی بر پایه ربا شکل بگیرند و بعد ببینیم آیا می شود اسلامی باشند یا نه؛ غافل از اینکه دیگر نان حلالی در جامعه مسلمان نمانده! تا برای آن بانک اسلامی دائر شود. عقب افتادگی یعنی فریاد اقتصاد اسلامی زدن اما روشی  برای اجرای آن نیافتن؛

یعنی دانشگاهها در علوم انسانی غربی غوطه ور باشند و دانشجویان تمام زوایای اندیشه ای کانت و دکارت و هگل و هیوم را شناخته باشند اما نام ملاصدرا و میرداماد را در حد نام یک خیابان بدانند.  پس از سی سال برپایی حکومت اسلامی ناگهان متوجه شویم که بنابر همان گفته های کارل پوپر و هیوم و بیکن در دانشگاههای ما تولید نظریه دینی می کنند و حالا که کار از کار گذشته است به خونخواهی دین به پا خیزیم.

عده ای از ما به تحصیل علوم دانشگاهی روی آورده ایم، غافل از اینکه فقط به مترجمان همان مفاهیم غربی اما به زبان مذهب تبدیل شده ایم. سال پیش وقتی رهبر معظم انقلاب از گرفتن مدرک افتخاری دکتری اساتید دانشگاهها ، سر باز زدند و فرمودند: "بگذارید همان طلبه ای که بودم باقی بمانم" ، به این حکمت اشارت داشت.

عقب افتادگی یعنی در یک کشوری حکومت اسلامی برپا شود و فقاهت در راس امور قرار گیرد و بعد همه به همدیگر نگاه کنند تا ببینند چه می شود . آیا فقیه برگزیده شده می تواند از عهده کار برآید یا خیر؟! اگر وظیفه احساس نکنند که چوب لای چرخ حکومت بگذارند!

در سال 1348 پس از تشکیل سازمان "اپک" و بروز حوادث جهانی ، قیمت نفت افزایش چشمگیری یافت. بنا شد برای جذب این پول ، در ایران سرمایه گذاری خارجی صورت پذیرد. در این ایام آیت الله سعیدی اعلامیه ای را با طلیعه نورانی " تکاد السموات یتفطرن..." ، در محکومیت آن صادر کردند. ایشان عملا با این سرمایه گذاری به مخالفت برخاست. همین مخالفت ها سبب شهادت ایشان شد.آنروز حکومت با طاغوت بود و امروز حکومت برای خداست. آیا رسالت حوزه های علمیه به پایان رسیده است؟

"پاسخگویی به مسائل مستحدثه حتما یک وظیفه است  ، اما در زمانی که شما قدرت نداشته باشید. وقتی قدرت دارید باید " محدث حادثه" باشید. یعنی باید نظام تکامل اجتماعی را براساس مقاصد الهی تاسیس کنید."(1)

تمام عقب افتادگیها از یک سو و عقب ماندگی مقدس مآبان از سوی دیگر. این مختص این زمان نیست و در طول تاریخ حوزه های علمیه، ردشان ظاهر و نمایان است. توصیف ایشان را می توان در این خاطره حضرت امام فهمید:

"روزی مرحوم آقای بروجردی، مرحوم آقای حجت، مرحوم آقای صدر، مرحوم آقای خوانساری رضوان الله علیهم ، برای مذاکره سیاسی در منزل ما جمع شده بودند. به آنان عرض کردم که شما قبل از هرکار تکلیف این مقدس نماها را روشن کنید. با وجود آنها مثل این است که دشمن به ما حمله کرده و یک نفر هم محکم دستهای شما را گرفته باشد. اینهایی که اسمشان مقدسین است- نه مقدسین واقعی- و متوجه مفاسد و مصالح نیستند ، دستهای شما را بسته اند." (2)  

عقب افتادگی صفت آنهاییست که عزم رفتن دارند ؛ ما را با آنهایی که در اصل رفتن تردید دارند کاری نیست. آنها نه عقبند ، نه پیش.

باید پذیرفت حکومتی در ایران شکل گرفته است که پسوند اسلامی دارد. در این میان حوزه های علمیه در پیدایش آن نقش خود را به خوبی ایفا کرده است. اما اگر امروز در جایی بلنگد، انگشت اشاره دوست و دشمن به روحانیت نشانه می رود.  حوزه ها نمی توانند از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنند. این را هم باید بدانیم که حکومت اکنون فقط نام اسلامی را بر خود دارد و تا برپایی حکومت واقعی اسلام فاصله ها بسیار است. در رساندن آن به سرمنزل مقصود حوزه های علمیه نقش مهمتری دارند.

 

پی نوشت:

(1)   استاد منیرالدین حسینی الهاشمی. کتاب معرفی دفتر فرهنگستان علوم اسلامی. صفحه 19

(2)   امام خمینی ( رحمت الله علیه ) . ولایت فقیه. صفحه 13

ن

 

تا عاشورا...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ب.ظ

حبیب ابن مظاهر در 12 پرده 


1.

از کشور اویس قرنی آمده بودند؛ با قبیله شان؛ قبیله بنی اسد. حج گزاردند و سپس رهسپار یثرب شدند. سه سال از زمانیکه یثرب ،  مدینه شد ، می گذشت. افرادی از قبیله که برای تجارت به یثرب رفت و آمد می کردند از تغییر حال و هوای شهر، بعد از آمدن محمد می گفتند ؛ از همین گفته ها بود که سران قبیله تصمیم گرفتند ترک دیار کنند.

مظاهر هم در بین قبیله بود ؛ به همراه خانواده اش. شوق دیدار پیامبر رهسپارش کرده بود. به خدمت پیامبر که رسیدند برادر مظاهر شعری خواند.  بعد از آن مظاهر دست پسر را گرفت  تا خدمت رسول خدا برسد. این حبیب جوان من است. حلاوت اولین دیدار برای جوان مظاهر، به یاد ماندنی بود.

بنی اسد در مدینه ماندند و خانه هایی برای خود تدارک دیدند. حبیب که سرگشته آموختن بود از علم الهی پیامبر ، به قدر توان ، خوشه می چید. او می دانست برای بهره از گرمای خورشید می بایست بی هیچ سایه ای در مقابل آن ایستاد.

2. 

پیامبر رحلت کرد. تمام مدینه سرگشته اند؛ قوم بنی اسد هم ؛ حبیب هم.

حبیب با علی بود؛ همراه او و شاگرد او. تا آنجا که از اصحاب سر علی شد ؛ و از یارانی که با علی پیمان شهادت و بهشت بستند؛ میثم ، رشید هجری ، حبیب و تنی چند که " شرطه الخمیس" نام گرفتند.

همراهی علی او را به کوفه کشاند. کوفه مرکز حکومت شد . پنج سال حکومت علی به جنگ گذشت. حبیب سالهای میانی عمرش را در رکاب علی گذراند ، در تمام جنگها.

از کسانی بود که علی راز به آنها گفته بود. علم سرنوشت بدانها بخشیده بود . می دانست در سپاه علی شهید نخواهد شد . در مکتب علی آموخت و در آتش مظلومیت او سوخت.

آنشب که فرق علی را شکافتند ، فرق عالم شکافت؛ فرق حبیب هم.

3.

دوران تاریکی؛ وحشت ؛ ننگ ؛ خفت؛  این را معاویه رقم زد ؛ پسر ابوسفیان ، فرزند هند. 

حبیب اکنون پنجاه و چهار سال دارد. دورانهای طلایی اسلام در زمان پیامبر را دیده  و دوران خلافت عدالت را پشت سر گذاشته است؛ موهایش آرام آرام به سپیدی گراییده.

حسن نیز روی خوش نمی بیند . نه از دشمن و نه از یاران. اما حبیب دست از حسن نمی کشد . او از حسن گامی پیش نمی نهد و نه گامی پس. بر صلح خرده نمی گیرد و نه بر قیام اصرار می ورزد. شیعه است.

خدعه معاویه در مدینه و آنهم در منزل حسن سر برمی آورد و امام دوم هم شهید می شود.

4.    

قوم بنی اسد مجلسی داشتند ؛ حبیب در مجلس حضور داشت. متوجه میثم شد که سوار بر اسب می گذرد. با اسب خود را به او رساند. به او نزدیک شد به حدی که سر اسبهایشان در موازات هم قرار گرفت:

-         شیخی را می بینم که جلوی سرش مو ندارد و شکمی بزرگ دارد و نزدیک " دار ارزق" خربزه می فروشد. او را به سبب محبت به اهل بیت پیامبرش به دار خواهند آویخت. بر دار شکمش را پاره می کنند.

میثم گفت: مرد سرخ رویی با گیسوان بلند را می شناسم که برای یاری فرزند دختر پیامبر کشته می شود و سر او را در کوفه می گردانند.

5.

معاویه مرد. یزید را به جانشینی برگزید؛ برخلاف پیمانش با حسن. یزید بیعت تمام بزرگان را می خواست. نعمان ، والی کوفه، به دنبال گرفتن بیعت بود. حبیب از بزرگان کوفه به حساب می آمد ؛ از ریش سفیدان؛ از صحابه پیامبر ؛

خبر رسید حسین با یزید بیعت نکرد و مدینه را به  قصد مکه ترک گفته است. حبیب آهنگ این خبر را می شناخت. خبر شوری در جان او افکند. با هانی ، مسلم ، مختار و عده ای دیگر از بزرگان در خانه سلیمان جمع شدند. تصمیم گرفتند نامه ای بنویسند و حسین را به کوفه دعوت کنند.

حبیب هم نامه ای نوشت.

6.

حسین مسلم را به کوفه فرستاد . مسلم در خانه مختار سکونت کرد . شیعیان خبردار شدند و در خانه مختار جمع شدند. مسلم نامه حسین را برایشان خواند. همه گریه کردند. عابس  بلند شد و سخن گفت:

-         من از دل این مردم خبری ندارم و تو را به آن فریب نمی دهم. اما از طرف خودم به خدا قسم من آماده ام تا در مقابل دشمن شما جهاد کنم. آنقدر شمشیر می زنم تا خدا را ملاقات کنم.

حبیب برخاست: خدا تو را رحمت کند که آنچه در دل داشتی،  به سخنی روان بیان کردی. به خدایی که معبودی غیر از او برایم نیست من هم بر این عقیده ام.

7.

ورق برگشت! با آمدن ابن مرجانه از بصره به کوفه؛ آنهم از سوی یزید برای ریاست دارالحکومه.

حبیب و مسلم تا آنروز از هیجده هزار نفر بیعت گرفتند. مسلم قیام کرد، اما تا شب تمام یاران از او جدا شدند. عبیدالله با پول و تهدید همه را تاراند.

دوباره داغ تنهایی بر سینه حبیب نشست . این اولین بار نبود!

در آن شب سرد از بی وفایی مردم ، حبیب و مسلم بن عوسجه مخفی شدند . در میان قومشان بنی اسد ؛ عبیدالله سخت در پی آنان بود. خبر شهادت مسلم اشک های پیرمرد را جاری ساخت.

حبیب را صبر ماندن نبود. آتشی در سینه اش زبانه می کشید. خبر آمد که حسین به کربلا رسیده است.

8.

قاصدی رسید؛" برای حبیب بن مظاهر نامه ای دارم". همسر حبیب خود را به او رساند. نامه را گرفت . حبیب در خیمه مشغول قرآن بود. بوی خوش نامه تمام خیمه را فرا گرفت. " نامه ای که منتظرش بودی، رسید . از حسین ". حبیب قرآن را تمام کرد و در گوشه ای گذاشت . به سرعت نامه را از همسرش گرفت.

-         از حسین بن علی ،

به مرد فقیه ، حبیب بن مظاهر!

ما را  می شناسی ؛ نزدیکی ما را به پیامبر می دانی؛ بهتر از دیگران. تو آزادمرد باغیرتی. ازجان خود بر ما دریغ نکن. رسول خدا در قیامت پاداشت خواهد داد.

درنگ نکرد. دلاوران بنی اسد او و مسلم بن عوسجه را که با خانواده اش آمده بود ، شبانه از کوفه فراری دادند.

9.

غروب روز چهارم محرم. امام در کربلا دوازده پرچم بر افراشت و هریک را به سرداری سپرد. یازده پرچم سپرده شد. امام درنگی کرد. همه منتظرند  دوازدهمین علم بر دوش که جای خواهد گرفت. امام گفت:

"حامل این پرچم خواهد آمد". 

گویا همیشه در عدد دوازده انتظار خوابیده است!

ساعتی بعد از دور سیاهی دیده شد . حبیب بود و مسلم . از اسب فرود آمدند. حببیب خود را به امام رساند. امام او را در آغوش گرفت. مسلم بن عوسجه هم . اشک بود و اشک.

امام دوازدهمین پرچم را به حبیب داد.  

10.

شب هشتم محرم ؛ سپاه دشمن افزوده می شود . حبیب نگاهی به دشمن دارد و نگاهی هم به سپاه دوست. قابل مقایسه نیست. خود را به امام می رساند:

-         مولای من ، قبیله بنی اسد که قبیله من است در همین نزدیکیهاست. اگر اجازه دهید به دیدارشان بروم و به یاری دعوتشان کنم.

-         خدا به تو پاداش خیر دهد. اگر می توانی برو.

شب هنگام به سوی قبیله رفت. به استقبالش آمدند. بدون هیچ درنگی بالای بلندی ایستاد و آنها را مخاطب قرار داد:

"من از کربلا آمده ام. فرزند پیامبر در نزدیکی شماست. دشمنان او را محاصره کرده اند. شما خویشان منید. مرا می شناسید. هرکس سخنانم را بشنود و حسین را یاری کند ، خداوند در دنیا و آخرت او را شریف می دارد. بهترین ارمغان من برای شما همین است."

عبدالله بشر اولین لبیک یاری را گفت. در بین بنی اسد شوری به پا شد. شمشیر کشیده و با حبیب همراه شدند.

خبر به ابن سعد رسید. ارزق را با چهار هزار سوار فرستاد تا راه را بر آنها ببندند. جنگی میانشان شد . مردان بنی اسد عقب نشستند.

حبیب خود را به کربلا رساند؛ تنها. نزد حسین رفت. ماجرا را باز گفت.

حسین گفت: لا حول و لا قوه الا بالله .

11.

روز تاسوعا ؛ شمر با چهار هزار همراه  از کوفه رسید. نزدیک غروب در کربلا هیاهو شد. شمر قصد حمله داشت. حسین برادرش عباس را برای گفتگو فرستاد. عباس از او پرسید: فکر تو چیست؟ شمر گفت: یا تسلیم شوید یا بجنگید.

عباس برگشت تا به امام آنچه را شنید ، باز گوید.

حبیب که در مقابل لشگر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:" دیروز نامه نوشتید ، امروز پیمان می شکنید؛ حرمت نمی دارید، شمشیر کشیده اید؛ بد مردمی هستید! فردا چه پاسخی برای پیامبرتان دارید؟"

کسی جوابی نداد جز تمسخر ، هلهله. حبیب با یاران برگشت. " شیطان بر آنها حکم می راند؛ حزب شیطانند، بازنده و تبهکار.

عباس از کنارشان رد شد و خود را به لشگر دشمن رساند: مولایم امشب را از شما مهلت می خواهد. جنگ باشد برای فردا.

12.  

شب عاشورا؛ نافع هراسان خود را به خیمه حبیب رساند. حبیب قرآن می خواند. نافع ادب کرد و منتظر ماند. قرآن حبیب که تمام شد ، سری به سوی او چرخاند:

-         چه شده است نافع؟

-         با حسین بودم؛ در اطراف خیمه قدم می زدیم. بعد او به خیمه خواهرش رفت. شنیدم که زینب از آزمایش یاران پرسید؛" نکند آنها در هنگام نیزه و خون رهایت کنند". ای حبیب خاطر زینب از ما جمع نشده است؛ باید کاری کرد.

حبیب برخاست و دوستان را صدا زد. جریان را به آنها گفت. همگی به پشت خیمه زینب آمدند. حبیب سخن گفت:" ای دخترپیامبر ، ای نور چشم علی ، اگر مولایمان اکنون اجازت دهند شمشیر از نیام برکشیم. ما از فاصله امشب نیز ناراحتیم. جان چه باشد که در راه حسین فدا شود؟!"

 

پرده نقاله خوانی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

1.اسفند ماه 1382؛ مزار شهدای هویزه

در صبح یک روز بهاری، شلوغی یکی از دالان های اطراف مزار توجه را به خود جلب می کند. عده ای از زائرین در آن جمع شده و به گفته های دانشجوئی گوش می دهند ؛ دانشجو با چوبی،  نقشه ای را که به "پرده ی نقاله خوانی" می ماند نشان می دهد:«اینجا مزار هویزه است که شهر هویزه در شرق آن و سوسنگرد وحمیدیه در غرب آن قرار دارند.» پس از شرح موقعیت منطقه و مختصری از عملیات می گوید:« پاسداران سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی شهید حسین علم الهدی در عملیات هویزه حضور داشته اند و پس از دو روز مقاومت جانانه در مقابل دشمن، مظلومانه به شهادت می رسند.ِ» سپس به نقل گفته ای از یاران شهید علم الهدی اشاره می کند: «این عده محدود که به واسطه ی کارشکنی های بنی صدر امکانات محدودی در اختیار داشتند با شش دستگاه آرپی جی و تعدادی اسلحه در مقابل صدها دستگاه تانک دشمن ایستاده اند وبه شهادت رسیدند. از سفاکی دشمن همین بس که بعد از شهادت آنها با تانک بر بدن های آنها رفته اند و پیکر ایشان زیر شنی تانک از بین رفت.»داستان مقاومت وشجاعت آنان را چنان با شور وهیجان بیان می کند که مخاطبان را سرشوق می آورد؛ گویی در آن فضا بوده و آنها را لمس کرده است. سن دانشجو اقتضای این امر را ندارد و همه می دانند که او در زمان جنگ کودکی بیش نبوده است با این حال مخاطبان تا آخرین حرف های او را می شنوند.پس از رفتن این عده از مخاطبان عده ای دیگر می آیند و دانشجو پرده ی نقالی خود را دوباره می گشاید...

2.سال 1367

دفتر جنگ بسته شد و آنانی که که سالها در جنگ زندگی کرده بودند و جنگ برایشان در رأس امور قرار داشت، به شهری بازمی گشتند که بسیاری از ساکنان آن مفهوم جنگ و جبهه را درک نکرده بودند؛ آمدند در حالیکه هزاران هزار خاطره در کوله پشتی خود داشتند. عده کمی از آنان در امر سازندگی سهیم شدند . عده ای دیگر نیز که در زمان جنگ، حوزه و دانشگاه، کارگاه و مزرعه های کشاورزی را رها کرده و به جبهه ها رفتند، بعد از آن هم به همانجا برگشتند؛ اما در این میان بودند عده ای که هنوز عقب ماندن از قافله در گوشه ای از قلبشان باقی مانده و نمی دانستند چه کنند! زمان می گذشت و اینان کم کم در پیچ و تاب زندگیها فراموش می شدند. در شهر اقتصاد باز و سرمایه داری آرام آرام گم شدند.  عده ای به تفحص شهدا دل سپردند ومشغول یافتن پیکرهای دوستانشان شدند و عده ای دیگر جبهه را در عرصه ای دیگر یافتند وبه فعالیت های فرهنگی مشغول شدند.

در همان سالها بود که زمزمه ای به گوش رسید؛آنانکه از دوران دفاع مقدس وظیفه ای را بر دوش خود احساس می کنند، عده ای را با خود به مناطق عملیاتی جنوب برده و خاطرات آن روزها را باز می گویند؛ در ابتدا این امر همگانی نشده و تعداد سفرها نیز محدود بود.این کاروانها بعدها "راهیان نور" نام گرفت.

3.خرداد 1376

دوران جدیدی در ایران رقم می خورد و رفته رفته ارزش ها در پس گفتمان های به اصطلاح سیاسی "دولت اصلاحات" در حال رنگ باختن است. تا جائیکه حتی هشت سال دفاع مقدس به سخره گرفته می شود وشبهات زیادی به اذهان جامعه القا می شود؛ تعداد زیادی از یاران خمینی عزلت نشینی اختیار می کنند.عده ای دیگر ضرورت را در آن می بینند تا بر تعداد سفرهای راهیان نور بیفزایند تا شاید پادزهری برای فضای مسموم جامعه باشد.

فروردین 1378 را می توان نقطه اوج حرکت راهیان نور دانست؛ زمانی که فریادگران اصلاحات، "ارتجاع" را در  دستور کار خود قرار داده و قصد برگزاری جشنی در "تخت جمشید" گرفتند. در مقابل آیت الله خامنه ای در روز هشتم فروردین ماه به "شلمچه" رفته در جمع راهیان نور متذکر می شود:

«امروز شرکت من در مجموعه ی زائرین خاک خونین شلمچه، برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و مردان بزرگی است که با خون خود، با جهاد و همت خود و با عزم و اراده ی خود نام شلمچه، خرمشهر، خوزستان و ایران را در تاریخ بلند کردند...

جوانان عزیز! مردان و زنان! در هر کجا که هستید و این سخن را می شنوید یا بعدا خواهید شنید، بدانید یک کشور و یک ملت، بالاترین سرمایه اش همت و عزم وایمان جوانان آن کشور است؛ ایمان همراه با اراده ی قوی، ایمان همراه با تصمیم و ایمان همراه با روشن بینی همان چیزی که این کشور و این ملت را حفظ کرده است همین ایمان است...

من این سرزمین را یک سرزمین مقدس می دانم. این جا نقطه ای است که ملائکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند،به این جا تبرک می جویند. این جا متعلق به هر کسی است که دلش برای اسلام و قرآن می تپد. این جا متعلق به همه ی ملت ایران است. دلهای همه ملت ایران متوجه به این نقطه، این بیابان و همه این مناطقی است که شاهد فداکاری های جوانها بوده است. شما که این جا را گرامی می دارید، کارخوبی می کنید. آمدن شما واحترام به این نقطه بسیار به جا و کار صحیحی است.

بنده هم می خواستم به ارواح طیبه شهیدان و به نفس های معطر جوانان مومن، تبرک بجویم و به این عزیزان احترام کنم؛ من هم آمدم در جمع شما شرکت کنم.»

گفته های ایشان بر آتش تنور "راهیان نور" دمید و بر سفرهای آن سال به سال افزوده شد .

شوخی های رزمندگان ، گرسنگی ها ، تشنگی ها، فضای شبهای عملیات ، نمازشبها ، دیدن یاران در حال شهادت ، پریدن سرها  ، قطع شدن دستها و پاها ، رفتن تانک بر پیکر شهدا از جمله مهمترین خاطراتی بود که روایتگران جنگ بدان اشاره می کردند؛ در این میان مسائل مربوط به حاشیه های دفاع هشت ساله و اطلاعات جامع در مورد عملیات ها ، زمان و مکان آنها و میزان همکاری گسترده کشورهای مختلف با رژیم بعث کمتر مورد توجه روایتگران قرار می گرفت.

از طرفی هرسال بر تعداد سفرها اضافه شده و این خود لزوم سازماندهی و ایجاد امکانات لازم کاروانیان و تجدید نظر در امر روایتگری را مشخص می کرد. از سوی دیگر تعداد روایتگرانی که در جبهه های جنوب حاضر می شدند نیز کفاف این جمعیت مشتاق را نمی داد ؛ لذا گروههای روایتگر به فکر آموزش روایتگری افتاده تا آموزش دیده ها و مستعدین این امر را همراه کاروانها بفرستند. "حاج عبدالله ضابط " از اولین کسانی بود که تلاش فراوانی را صورت داد و توانست عده ای از طلاب را دور هم جمع کند و ایشان را به این امر ترغیب نماید ؛ با گسترش این فعالیت ها بود که ایشان ضرورت تشکیل موسسسه ای با عنوان" گروه تفحص شهدا" را حس نمود .با شکل گیری این موسسه آموزش طلاب مشتاق روایتگری نظم خاصی یافت و اکنون شاهد حضور طلاب جوان بسیاری در امر روایتگری هستیم. موسسه ای که بعد از شهادت "حاج عبدالله ضابط" در یک سفر تبلیغی به شهرستان بابل، با نام ایشان عجین شده است . موسسه ای که امروز آنرا "روایت سیره شهدا " می نامند. بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس و سازمان بسیج دانشجویی نیز دانشجویان مستعد را آموزش داده و در امر روایتگری از وجودشان استفاده بردند.

شاید باشند عده ای که این امر را نپسندند و بدان خرده گیرند؛ یکی از دلایل آنها این است که آنانکه آن روزها را حس نکرده اند، نمی توانند روایتگر روزهای سخت باشند و حق مطلب را ادا کنند. شاید این گفته از یک سو درست باشد که این نیز جای شبهه دارد؛ زیرا عده زیادی از ایشان در بیان خاطرات به روزتر و قوی تر عمل می کنند؛ با نگاه دیگر باید گفت این فقط خاطرات شهدا نیست که می بایست در شریان حیاتی جامعه جریان یابد بلکه باید به "اندیشه سرخ" شهیدان اهتمام ورزید و آن را در جامعه منتشر کرد؛ هر چند خاطرات در برانگیختن احساسات پاک مخاطب مفید و آنرا آماده ی دریافت تفکر حق می نماید، اما از آنطرف باید اندیشه های پاک شهدا در ضمیر آنها بنشیند.

طلاب و دانشجویان جوان "راویان اندیشه های سرخ" اند. طلاب همانگونه گه بعد از گذشت 1400 سال، راوی کربلای حسین اند و تفکر یاران حسین را باز می گویند، امروز بر آن شدند که جوانان عصر خویش را با یاران دیگر حسین (علیه السلام) که در دفاع مقدس به او "لبیک" گفتند، آشنا کنند. دانشجویان نیز با دوستان خود "سر ماندگاری" آن اندیشه ها را بیان می دارند و ایشان همان "تابعین"صدر اسلامند که رسول خدا را ندیده اند،اما با دیدن اصحاب رسول خدا، خاطرات آن وجود نازنین را می گویند.

4.مزار شهدای هویزه - 1382

سرخی شفق در اطراف مزار بسیار زیباست . خورشید در خون خود می غلطد و دانشجوی راوی، پرده نقاله خوانی را جمع کرده و در حالیکه خسته است به سمت سوله های اطراف مزار میرود تا کمی بیاساید... 

   

 

 

آسمان‌گیرشدن

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۷ ب.ظ

 حاج عبدالله ضابط را شاید بسیاری از شماها بشناسید و طنین صدای او هنوز در گوش‌هاتان باشد و خنده‌های شیرین‌اش را هنوز از یاد نبرده باشید. کافی‌ است بین سال‌های 1371 تا 1382 به راهیان نور رفته و در یکی از یادمان‌ها پای روایت‌گری او نشسته باشی؛ روحانی لاغراندامی که چفیه‌ی سفیدی را به شکلی خاص به دور گردن‌اش گره می‌زد. حاج‌ عبدالله کسی نبود جز یک مُبلّغ ساده که با شهریه‌ی طلبگی زندگی را می‌گذراند و در ایام تبلیغ به شهرهای مختلف سفر می‌کرد. با آن‌که در دانش‌گاه‌های دهلی نو و فردوسی مشهد، شیمی و  علوم تربیتی خوانده بود و در حوزه هم به سطح خارج فقه و اصول رسیده بود و حتی در مؤسسات گوناگون تدریس می‌کرد، اما امر تبلیغ، امر مسلم زندگی‌اش بود. نه فقط در ایران؛ که در کشورهایی چون لبنان، سوریه، ترکیه، پاکستان، اردن، افغانستان و آذربایجان شوروی هم.

فصل آغازین کلام‌ا‌ش همیشه یک چیز بود: «به نام آن‌ که شهیدان در قهقهه‌ی مستانه‌شان و در شادی وصول‌شان نزد او روزی می‌خورند؛ به نام خدای شهیدان و سلام بر نبی مکرم(ص) و سلام بر امام شهیدان و سلام بر شهدای گلگون‌کفن، از کربلا تا کربلای ایران، شلمچه». و مکرر در هر روایت‌گری از او می‌نشیدی که می‌گفت: «شهید به‌مثابه‌ی شیشه‌عطری است که درِ آن را باز کرده‌اند، بوی آن می‌پیچد و همه‌جا را معطر می‌کند. تو را فرا می‌خواند و وقتی به سوی او می‌روی، زمین‌گیرت می‌کند. طلاییه اگر رفته باشی می‌دانی، پاها التماس می‌کنند بنشین! گرد و غبار وقتی روی لباس‌ات می‌نشیند، بوی عطر در مشام‌ات می‌پیچد و تازه می‌فهمی که آسمان‌گیر شده‌ای».

خوب یادم است که می‌گفت: «سال 71 به مناطق جنگی کاروان می‌بردیم. یادم نمی‌رود در جاده‌ی شلمچه بودیم و از چندین کشور دنیا زایر آمده بود. ‌حماسه‌های ملت ما را شنیده بودند، بی‌تاب شده بودند. یکی از آن‌ها محمد ابراهیم سی‌سی نام داشت. اهل سنگال و جوان غیوری بود. او تحت تأثیر آن شهادت‌ها و حماسه‌ها منقلب شده بود و به زحمت نگه‌اش داشتند. بعضی افراد را من در مناطق از روی زمین بلند کردم، درحالی‌که پیشانی‌شان خونی شده بود! از بس سرشان را به زمین زده بودند. ما احساس کردیم مثل این‌که شهدا یک حضور جدیدی دارند. به همین صورت سال به سال این قضیه شدت گرفت.»

*

تفحص

یک زیرزمین در کوچه‌ی بیگدلی قم اجاره کردند و «اندیشه‌ی تبلیغ» را در آن‌جا به راه انداختند. (سال 79)

قرار بود در موضوع تبلیغ تحقیق کنند و شیوه‌های تبلیغ را نهادینه سازند که به طرفه‌العینی مسیر عوض شد.

عده‌ای از آنان برای بیان احکام و مسایل دینی به مقرهای تفحص شهدا خوانده شدند. حاج عبدالله و آقای نائبی به مقر تفحص لشگر 8 نجف اشرف در طلاییه رفتند. ( سال 1379) همان سال بچه‌های تفحص، پیکر چند شهید را یافته بودند. مراسم روضه‌ای برپا شد؛ حاج عبدالله روضه خواند و خاطرات شهیدان را بازگفت. آخرِ مراسم، میرفیصل باقرزاده به حاجی پیش‌نهاد داد «ما پیکرهای شهدا را می‌یابیم، بیایید شما سیره‌ی عملی شهدا را تفحص کنید». همین پیش‌نهاد کافی بود تا «گروه تفحص سیره‌ی شهدا» در «اندیشه‌ی تبلیغ» شکل بگیرد.(سال 1379)  حاج عبدالله مسئول گروه شد.

*

قافله

شهدا را با کانتینرهایی از جنوب به سمت تهران حرکت دادند تا از آن‌جا به مشهد مقدس ببرند. کانتینرها در شهرهای مختلف با هم‌راهی مردم تشییع می‌شدند. به قم که رسیدند، پیش‌نهاد شد بالای یکی از آن‌ها به جای سربازان سپاه، روحانیون بایستند. چندتا از روحانی‌های تفحص سیره به هم‌راه حاج عبدالله، در طول مسیر کنار شهدا ایستادند.(سال 1379)

*

سیب‌زمینی

«نشست لاله‌پژوهی»؛ شب‌های چهارشنبه، یکی از برنامه‌های ثابت گروه بود. در این نشست، اول چند دقیقه‌ای حاج عبدالله صحبت می‌کرد و بعد هم دیگران خاطرات جنگ‌شان می‌گفتند. آخر مجلس هم روضه‌ی آقا امام‌حسین(ع) خوانده می‌شد. آن اوایل، پانزده ـ بیست نفری بیش‌تر پای ثابت نشست‌ نبودند. اما چیزی نگذشت که جلسات شلوغ و شلوغ‌تر شد. حاجی هرکسی را که کوچک‌ترین خط و ربطی با جبهه و جنگ داشت به نشست دعوت می‌کرد. حتی اگر در خیابان، روحانی‌ای را با چفیه می‌دید دست‌اش را می‌گرفت و می‌آوردش به جلسه. حالا دیگر نشست از اصفهان، شیراز، کاشان، اراک، تهران و خلاصه همه‌جا شرکت‌کننده دارد؛ از ‌جان‌باز، پاس‌دار، روحانی، دانش‌جو و خلاصه همه‌کس.

قانون ثابت نشست، از همان بسم‌اللهِ کار تا امروز، سادگی بود. روی همین حساب، شام همیشگی نشست، سیب‌زمینی است! البته این برکت سیب‌زمینی در نشست هم داستان‌ها دارد. خیلی وقت‌ها پیش آمده که با این‌که تعداد مهمانان قابل پیش‌بینی نبوده و گاه به بیش از ظرفیت ‌رسیده، ولی به همه سیب‌زمینی رسیده است! حتی بعضی‌‌ها می‌گویند عده‌ی زیادی از مشتری‌های نشست اصلا به خاطر همین سیب‌زمینی می‌آیند!

*

قلک

مخارج گروه، خودجوش تأمین می‌شد. از جمله بعضی طلبه‌ها کارت شهریه یکی از علما را به گروه سپرده بودند تا با پول آن بخشی از هزینه‌ها تأمین شود. گاهی اوضاع مالی آن‌قدر بد می‌شد که از پول قلک تلفن برای خرید نان و سیب‌زمینی استفاده می‌شد! گاهی هم بانی برای مجلس پیدا می‌شد و سیب‌زمینی‌ها چاق و چله‌تر می‌شدند! یک‌بار هم که پول اجاره‌ی ساختمان را نداشتند، پدر شهید زین‌الدین، بدون اطلاع قبلی، مقداری پول به حاج عبدالله داد. پول، درست به اندازه‌ی اجاره‌ی ساختمان بود.

*

گره

شاید برای آنان‌که طعم مدیریت بعد از جنگ را چشیده‌اند باورپذیر نباشد که در گروه، همان مدیریت بسیجی زمان جنگ حاکم است. وارد مجموعه که می‌شوی انگار وارد طلاییه یا دوکوهه یا شلمچه شده‌ای! رنگ تعلقی وجود ندارد. مدیری؛ اما نیستی. همان‌گونه که فرمان‌ده بودند؛ اما نبودند. مسئولیت داری، اما باید بدانی که نباید برای آن ارج و قربی قایل باشی و باید آن را اعتباری بدانی. بعد از سال‌ها، هنوز هم این اخلاق در مجموعه غلبه دارد.

دل‌ات می‌گیرد؛ دو رکعت نماز برای شهدا. در انجام کاری گیر کرده‌ای؛ دو رکعت نماز برای شهدا. با دیگری حرف‌ات شده؛ دو رکعت نماز برای شهدا. خدای ناکرده غرور گرفته‌است‌ات؛ دو رکعت نماز برای شهدا.

از زمانی که تعدادی از شهدای گم‌نام را در کوه خضر ـ اطراف قم ـ به خاک سپرده‌اند، بعد از نشست، بچه‌ها می‌روند آن‌جا. جلسات اجرایی گروه هم یا در آن‌جا برگزار می‌شود یا در گل‌زار شهدای علی بن جعفر.

این‌جا هر چیز یک‌جوری به شهدا گره می‌خورد!

*

ستاد غدیر

در اطراف مسجد خرم‌شهر، مغازه‌ای اجاره کردند (اسفند ماه 1380) و چون اولین سال حضور گروه در اردوهای راهیان نور هم‌زمان شده بود با عید غدیر، اسم دفتر را گذاشتند «ستاد غدیر». تعداد راوی‌های گروه، روز اول 20نفر بود که برای روایت‌گری هم‌راه کاروان‌های راهیان فرستاده می‌شدند. آن سال بیش‌تر اردوها از بسیج دانش‌جویی آمده بودند. برای همین بیش‌تر کاروان‌هایی که راوی‌ها رفتند، کاروان‌های دانش‌جویان بودند.

در طول این سفر حاج عبدالله با روحانیون راوی دیگر ارتباط گرفت و آن‌ها را به ستاد غدیر دعوت کرد. به آن‌ها کارت کاغذی می‌داد که آدرس ستاد روی آن نوشته شده بود. راویان می‌آمدند و با این‌که مدت سفرشان تمام شده بود، به احترام ستاد چند روزی بیش‌تر می‌ماندند و با هدایت ستاد با کاروان‌های دیگر هم‌راه می‌شدند. این شد که در پایان راهیان نور آن سال، جمعیت گروه به 73 نفر رسید. اعضای جدید، بعد از اتمام اردوها هم ارتباط‌شان را با گروه قطع نکردند و به نشست‌های لاله‌پژوهی آمدند.

*

عاشورا 

بچه‌های بسیج دانش‌جویی و گروه تفحص سیره با دو دست‌گاه ماشین خود را به «پاس‌گاه زید» رساندند تا ظهر عاشورا در کنار شهدای آن‌جا باشند. (سال 1381) زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام خواندند. بعد از نماز با هم‌آهنگی مسئولین مقر تفحص لشگر 41 ثارالله، شهدایی را که به تازگی یافته بودند به جمع بچه‌ها آوردند. حاج عبدالله، شهیدی را بغل گرفته بود و روضه می‌خواند. گریه می‌کرد و می‌گریاند. مدام می‌گفت «شهدا به ما عنایت کردند که در چنین روزی به جمع ما آمدند».

عجب عاشورایی شد آن سال!

*

دوکوهه

فروردین 81. دوکوهه خیلی شلوغ شده بود و کاروا‌ن‌های راهیان نور که خبردار شده بودند، به هر ضرب و زوری بود خودشان را رسانده بودند آن‌جا. حاج عبدالله هم با بچه‌های گروه خود را به دوکوهه رسانده بود. بالاخره بعد از ساعتی، خبر تأیید شد. «آقا» به دوکوهه آمده بود.

«هم زمان و هم مکان بسیار حساس است. زمان، یادآور نهضت عظیم و فراموش‌نشدنى حسین بن على(ع) است. امروز، روز پنج‌ام شهادت امام‌حسین است؛ روزهاى داغِ تازه‌ی خاندان پیام‌بر است. در مثل چنین روزهایى، تاریخ صدر اسلام شاهد یکى از بزرگ‌ترین حوادثِ دورانِ تاریخ بشر بود. این روزها با آن روزهاى حساس و تاریخ‌‌ساز مصادف است. مکان هم پادگان دوکوهه است که عاشوراییانِ زمان ما، جوانان از جان گذشته و دلاور ما، در طى سال‌هاى متمادىِ دفاع مقدس، در همین‌جا اجتماع کردند؛ در همین حال و هوا، عزم و تصمیم مردانه و مؤمنانه‌ی خود را بر دفاع از این کشور به مرحله‌ی عمل درآوردند. این پادگان و سرزمین، شاهد فداکاری‌ها، اخلاص‌ها، ایمان‌ها و روحیه‌هاى مالامال از امواج صفا و طراوتى است که از جوانان مؤمن بسیجى و فداکار بروز کرده است.» (بخشی از سخنان ره‌بر معظم انقلاب. دوکوهه. فروردین 1381)

*

مرا این‌جا دفن کنید

بعد از راهیان نور، دیگر «اندیشه‌ی تبلیغ»ی در کار نبود؛ شده بود «گروه تفحص سیره‌ی شهدا». در آغاز کار تجهیزات گروه فقط شامل کتاب‌های اندیشه‌ی تبلیغ و یک تلفن و چند میز کوچک حجره‌ای می‌شد. حتی برای فضاسازی نشست‌های لاله‌پژوهی ـ که امروز «شهیدپژوهی» نام دارد ـ هرهفته یک عکس از شهدای روحانی از تیپ 83 امام‌صادق(ع) به امانت گرفته می‌شد. بعدها با چفیه و سربندهایی که بچه‌ها می‌آوردند، فضا را تزیین می‌کردند.

با گذر زمان، کارها سر و سامان به­تری پیدا کردند. در ساختمان جدید، در کوچه‌ی صفاییه، زیرزمین را گذاشتند برای جلسه‌ها و نشست‌ها. دیوارها را با گونی پوشاندند و با چراغ‌های رنگی تزیین کردند. زیرپله‌ها را به پیش‌نهاد حاج عبدالله با کفن شهید تفحص‌شده، ابزار تفحص، جعبه مهمات، چفیه و سجاده تزیین کردند و یک غار کوچک تنهایی آن‌جا ساختن که «دارالذکر» نام گرفت. بچه‌ها گاهی می‌رفتند آن‌جا و دو رکعت نماز می‌خواندند.

به نشست‌های شب چهارشنبه بعضی از علما هم می‌آمدند. آیت‌الله امجد به دفعات آمده بود. آن شب‌ها گوسفندی می‌خریدند و‌ آب‌گوشت تهیه می‌کردند. حاج‌آقا امجد در دارالذکر نماز می‌خواند. یک‌بار گفته بود «من را این‌جا دفن کنید!».

*

کلیشه

دوستی از دانش‌جویان شیرازی به قم آمد و سراغ حاج عبدالله را ‌گرفت. بدون این‌که بگویم می‌شناسم‌اش، پرسیدم: جه کارش داری؟ گفت: دوست دارم ببینم‌اش. پرسیدم: از کجا می‌شناسی‌اش؟ گفت: «یک بار برای برنامه‌ای در دانش‌گاه ما دعوت شده بود. قرار شد من بروم و او را از فرودگاه به دانش‌گاه بیاورم. خیلی خاکی بود؛ برایش هتل گرفته بودند، ولی گفت در خواب‌گاه دانش‌جویی و کنار دوستان می‌مانم. چفیه، سربند و عکس‌های شهدا را از ساک‌اش درآورد و به‌مان داد. هنوز هم دارم‌شان».

خیلی‌ها معتقدند بزرگ‌ترین هنر حاج عبدالله استفاده‌ی درست و به‌جا از کلیشه‌ها بود.

*

پازل

هرکس هرچه داشت می آورد تا شاید به درد مجموعه بخورد. از وسایلی که در خانه استفاده نمی‌شد گرفته تا کتاب‌هایی در مورد جنگ که در قفسه‌های کتاب‌خانه‌های شخصی‌ بودند. حاج عبدالله هم چنین می‌کرد. کتاب‌خانه‌ی جنگ گروه شکل گرفت؛ کتاب‌های تحلیلی، خاطره، داستان و... . آموزش روایت‌گری هم داشتند؛ برای طلاب علاقه‌مند. می‌آمدند ثبت‌نام می‌کردند و حاج عبدالله بدون هیچ آزمونی آن‌ها را می‌پذیرفت؛ با روی گشاده. در ابتدا کارها به گستردگی امروز نبود. اما تأثیرگذاری مثبت بود. از سرداران سپاه دعوت شد تا در این دوره‌های آموزشی خاطرات و تحلیل‌های خود را بیان کنند. حاج‌آقای برادران ـ که در زمان جنگ عضو سپاه بود و بعد از آن طلبه شده بود ـ بحث تحلیل جنگ و عملیات‌ها را می‌گفت و راه و رسم اردوداری را حاج عبدالله به بچه‌ها می‌آموخت. برادران، ماه رمضان از سحر می‌آمد گروه و تا مغرب می‌ماند و در مورد تحلیل جنگ مطالعه می‌کرد. آن سال کتاب‌های زیادی را خواند. جان‌باز شیمیایی بود، اما هیچ‌کس نمی‌دانست. در کلاس‌ها بسیار فعال بود و طلاب از کلاس‌هایش استقبال می‌کردند. برادران در سال 86 زمان برگشت از یک سفر تبلیغی، در اثر تصادف از دنیا رفت.

اردوهای روایت‌گری هرسال با قوت بیش‌تر برگزار می‌شد. حضور در منطقه چند مزیت داشت؛ هم تازه‌راویان با منطقه آشنا می‌شدند؛ هم فضای منطقه برای تأثیرپذیری و تأثیرگذاری مناسب بود و هم دوستان در این اردوها بیش‌تر با هم خو می‌گرفتند.

پازل آموزش هم آرام آرام تکمیل شد و هر سال بر گستره‌ی آن افزوده شد. تا امروز که حدود هزار نفر در این آموزش‌ها شرکت می‌کنند و سپس در مناطق به روایت‌گری می‌پردازند.

*

بهشت

«وقتی ایشان جهت دیدارمان به منزل می‌آمد، گویا مأموریت داشت غم و غصه را از خانه‌ی ما بیرون کند. تمام مدتی که در منزل ما بود، لب‌خند به لب داشت و ما را می‌خنداند. با فرزندان‌ام گفت‌وگو می‌کرد. با این وجود وقتی از منزل‌مان خارج می‌شد صورت‌اش درهم کشیده می‌شد و با ناراحتی به دوستان‌اش می‌گفت: ما در حق این ابراهیمی‌ها کوتاهی کرده‌ایم. باید به این‌ها بیش‌تر سر بزنیم و توجه کنیم.» (آقای ابراهیمی، جان‌باز 70 درصد شیمیایی)

حاج عبدالله رسم داشت هر هفته به خانواده‌های شهدا و جان‌بازان سر بزند. گاهی دو نفر، گاهی پنج نفر و گاهی ده نفر را با خود هم‌راه می‌برد. هر کاری که از دست‌اش برمی‌آمد هم برای‌شان می‌کرد. می‌گفت: «منزل شهدا محل رفت و آمد آن‌هاست، پس همان بهشت شهرهای ماست».

*

پرواز

بچه‌های دانش‌جو در بابل برای شهدا مراسم گرفته بودند و از حاج عبدالله برای روایت‌گری دعوت کرده بودند.(29 بهمن 1382) آن شب حاج عبدالله حال عجیبی داشت. ساعتی بعد از مراسم هم در جمع دانش‌جویان مانده بود. زمان جلسه طولانی شد و حاج عبدالله که بلیت هواپیما داشت، از آن‌ها خداحافظی کرد و به سرعت به سمت فرودگاه به راه افتاد.

حاج عبدالله به پرواز رسید. 

*

یتیمی

خبر به سرعت پیچید؛ بچه‌ها خودشان را به ساختمان ابتدای 45متری عمار یاسر رساندند. آن شب تا صبح، گروه تفحص در تب و تاب بود. چراغ‌ها را خاموش کرده بودند و در تاریکی فقط صدای گریه و ناله می‌آمد. دوستان و گروه‌های مختلف که با گروه ارتباط داشتند هم آن شب آمده بودند. کسی را یارای سخن‌گفتن نبود و حتی یارای رفتن. چه‌گونه می‌توانستند هضم کنند ماجرا را؟

شب، صبح شد. پیکر حاج عبدالله را به قم منتقل و پس از غسل و تدفین تشییع کردند؛ از مسجد امام حسن عسگری(ع) تا حرم حضرت معصومه(س). فردای آن روز در مشهد، حاج عبدالله در جوار امام‌رضا(ع) آرام گرفت. آیت‌الله خرازی بر پیکر حاج عبدالله نماز خواند.

در مراسم تشییع یک امر، عجیب می‌نمود؛ همه گریه می‌کردند. مردم با تعجب به جمعیت خیره شده بودند.  گریه، گریه و گریه. شاید یک چیز باعث آن گریه‌ها بود؛ یک حس مشترک؛ به قول دوستی «احساس می‌کردیم یتیم شدیم».

*

یادمان

آقایان قرایی، نائبی، برادران، ماندگاری و جوشقانی دور پیکر حاج عبدالله نشستند و تصمیم آن شد که آقای ماندگاری جای حاج عبدالله را بگیرد.

اولین راهیان نور بدون حاج عبدالله ضابط برگزار شد. شاید هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد. اکثر راویان آن سال علاوه بر شهدا از حاج عبدالله هم خاطره می‌گفتند و جمله‌های او را باز می‌خواندند.

تعدادی از کاروان‌ها به دنبال او بودند تا برای روایت‌گری با آن‌ها هم‌راه شود. حتی اگر شده در طول یک مسیر. اما وقتی عکس‌اش ـ همان عکس معروفی که چفیه‌ی سفیدی را به دور گردن‌اش گره زده بود ـ را با روبان سیاه می‌دیدند، باورشان نمی‌شد ... .

در شلمچه، طلاییه، دوکوهه، خرم‌شهر و فکه بچه‌های گروه، یادمانی ساختند و عکس حاج عبدالله در آن گذاشتند.

*

سال‌های پس از حاج عبدالله

سال‌های بی‌حاج عبدالله در ناباوری بچه‌های گروه، یکی یکی آمدند و رفتند. گروه، با گسترده‌شدن دامنه‌ و تخصصی‌ترشدن فعالیت‌ها از آن شکل ساده و آغازین، کم‌کم بیرون آمد و به «مؤسسه‌ی روایت سیره‌ی شهدا» تغییر نام داد. چندی بعد مسئولیت مجموعه به آقای جوشقانی سپرده شد.

امروز دیگر اردوهای راهیان نور را بدون راویان مؤسسه نمی‌توان تصور کرد.

 

 

آرامش نسیم وش

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۶ ب.ظ

روزهایی را به یاد دارم که اول بار نامش را شنیدم. فقط نامش را. ندیده بودمش؛ غروب‌ها می‌دیدم که طلبه‌هایی عبا بر دوش راه گذر خان، در پیش می‌گیرند. برایم سؤال بود اما پی سؤالم را نگرفتم. وجناتش را شنیدم؛ سر درس، زمان بحث،  تو گعده‌های طلبگی. روزهای اول حوزه بود و طلبه‌ها هم عاشق راه یافتن به عالم معنی. شنیدم که می‌گفتند عالمی هست از شاگردان علی آقای قاضی. آنها که این را می‌گفتند، دوباره از علی آقای قاضی می‌گفتند و از کراماتش. از علی آقا می‌گفتند تا راهی باشد برای شناختن او. او که کم در موردش می‌گفتند. کم در موردش حرف می‌زدند. کتابی هم درباره‌اش نبود. من فقط می‌شنیدم که می‌گفتند که در نمازش با صدای بلند می‌گرید؛ نمازش حالی دارد. من این معنی را در نمی‌یافتم. گریه در نماز هم سخت به کَتَم می‌رفت. حق بدهید، آنکه راه به عالم معنی ندارد را یارای فهم این معانی نیست.

عکسی از او را همراه رساله اش دیدم. پشت رساله‌اش نوشته بودند العبد محمدتقی بهجت. این را هم نمی فهمیدم. در بین طلاب بارها دیدم که صفت هایی چون الاحقر و... را اول اسمشان می‌گذارند، اما این متفاوت بود؛ نه به کلمه‌اش که به معنایش؛ به نورانیتش؛ به جایگاهش. زعیم شیعه باشی و اول اسمت نوشته باشی العبد.

 غروبی همراه یکی از رفقا راه گذرخان در پیش گرفتم. توفیق اجباری؛ بهترین رفیق راه را استاد می دانند و هست زمانی که بهترین استاد رفیق راه است. این رفیق ما هم استاد بود. اهل سیر و سلوک حقیقی. اهل درس و بحث فراوان. او که می دانست که منزل آقای بهجت کجاست، سر کوچه اش ایستاد تا بیاید. جمعیتی ایستاده بودند. من هم در تاریکی کنار رفیق ایستاده بودم. دلهره ای بود و فکرهایی که گفتنش لازم نیست. جمعیت را که دیدم بازهم سؤال بود و سؤال. این جمعیت بیکار اینجا چه می کنند؟ عقلم این سؤالها را می پرسید و قلبم با پشت دست بر گردۀ عقلم می کوبید که صبر کن تو را هم خواهیم دید! او که آمد صلوات فرستادند. پیرمردی قد کمان . اول بار که او را دیدم شال بسته شده به کمرش مرا با خود برد. عصایش. تسبیحش. نعلین هایش. اولین تصاویر از او در ذهنم نقش بست. به خاطر ندارم چه شبی بود اما امروز که این سیاهه را می نویسم، تصویرش در ذهنم هست. آمد و سری بلند کرد و جمعیت را دید. جواب سلامی‌داد و راه مسجد در پیش گرفت. ما هم در پی اش روان. صامت. صدای کفشهایی که روی زمین کشیده می شد. گویا برای بدرقۀ زائری آمده بودند. در سکوت چاووش می‌خواندند. من هم بین جمعیت تلوتلو می‌خوردم. او اما آرام. از خانه تا مسجد راهی نبود اما دنیایی بود. کوچه‌های قدیمی قم، منتهی به گذر خان؛ گذر عرب‌ها. مسجد در میانۀ راه بود. در طول راه چند نفری هم سرشان را به آقا نزدیک می‌کردند و در گوشش چیزی می‌گفتند. آقا جوابشان را می‌داد. بعد سرش را پایین می‌انداخت و حرکت می‌کرد. دم مسجد با آمدنش غوغایی شد. همراهش خیلی از آقا مواظبت می‌کرد. به جمعیت می گفت آقا مریضند، لطفا نزدیک نشوید. اما این جمعیت برای او آنجا بودند. دست پشت دست بود که به عبای او کشیده می شد و بعد هم به صورت صاحبان دست. قلقله‌ای بود. صلوات پشت صلوات. من هم مبهوت وارد شدم. فضای مسجد، قدیمی. چیزی که به خاطرم آمد اینکه گویا اینجا با تمام دنیا متفاوت است. گویا اینجا یک قطعۀ کوچک از مدینه است. یک قطعۀ کوچک از نجف است. یک قطعۀ کوچک از کربلاست. هر طوری بود وارد شدیم غافل از اینکه در صف نماز جایی برای ما نیست! طبقۀ دوم مسجد هم در قرق مشتاقین نماز آقا بود. همه نگاهشان به محراب مسجد. به هر زوری بود در طبقۀ دوم جایی یافتیم. دوباره عقلم به صدا درآمد که بابا یک جای بزرگتر می‌گرفتید برای نماز آقا!؟ اما بعدها با قلبم حس کردم که صفای مسجد فاطمیه به همین کوچک بودن است. به همین تو هم نشستنهاست. حقیقتا در نماز بین دو نفر گیر کرده بودم. بین نماز با بلند شدنشان بلند می‌شدم و با نشستنشان می‌نشستم. صدای نالۀ آقا را در نماز شنیدم. از فکر به این فشار بیرون آمدم به ناله فکر می‌کردم. ناله‌های جانسوز. در نماز هم با عقلم در کلنجار بودم و هر بار قلبم جواب عقلم را می‌داد. او چه می‌دید، چه می‌شنید، چه چیز را حس می‌کرد؟! نمی‌دانم و شاید در تمام عمرم هم نخواهم فهمید. با عقلم آمده بودم و او با دلش راه می‌پیمود. چگونه عقل را به بارگاه قلب راه است که خداوند عزوجل فرموده است : " قلب مومن جایگاه من است" و نفرموده است عقل مومن!

یک تصویر بزرگ از آن شب در ذهنم دارم و آن هم آرامش. و چه آرامشی! از کسی می‌گویم که او را اول بار با آرامشش برایم تصویر کرده‌اند. این سال‌ها که از آن روز گذشته است پی این معنایم. معنای آرامش زندگی او. . .

در این سال‌ها زندگیش را بازخوانده‌ام؛ بارها. اینکه در فومن گیلان ایران به دنیا آمد. در محیطی سرسبز. در محیطی پر آرامش همراه با صدای پرنده‌ها و صدای نهرها. در دامن پدری که از برای اهل بیت شعر می‌سرود. آنکه شعر می‌سراید در درون ساحل آرامشی دارد؛ اگر چه در برون غوغایی برپا باشد. مادرش را در 16 ماهگی از دست داده است و او را خواهر بزرگش همراهی کرده است. در دوران کودکی به مکتبخانه‌های سنتی رفته است. به خواست پدر در 10 سالگی دروس حوزه آغازیده است. در همین سن است که با  عالم فومنی حشرونشر دارد. در همین سن است که محو نماز استادش می‌شود. در نماز استادش چه می‌بیند؟ زندگی او غیرعادی نبوده است. مشکلات فراوانی پیش پایش بوده است. رنج‌ها، غم‌ها، سختی‌ها، یکی پس از دیگری. محمدتقی مستثنی نشده است. . . او را برای ادامۀ تحصیل به کربلا فرستادند. او آنجا در حجرۀ آشنای پدرش زندگی کرده است تا آنکه برای ادامۀ تحصیل راهی نجف شده است. غربت برای محمدتقی هم هست. در یک کشور غریبه زندگی برای همه سخت است. برای او هم. مشکلات مالی هم از سوی دیگر . سنت بر این است که ناملایمات هم در زندگی مرد خدا بیشتر از هرکس دیگری باشد. پای درس اساتید فراوانی زانو می‌زند. تا آنکه استاد را می‌یابد. همو که اگر در زندگیت یافته باشی و آن روز، روز آخر زندگیت باشد، کفایت می‌کند. استاد علی آقای قاضی. حضورش پای درس استاد دردسرهایی برایش می‌آورد. عده‌ای که با عقل می‌نگرند، به پدرش می‌نگارند که محمدتقی صوفی شده است. پدر در نامه‌ای او را امر به واجبات می‌کند و او به سفارش پدر تن می‌دهد.

به ایران برمی‌گردد تا همسری اختیار کند. در راه برگشت به نجف و در قم خبر می‌رسد، پدرش از دنیا رفته است. راه رفته را بازمی‌گردد. پس از آن به قم می‌آید تا راه نجف در پیش گیرد. در قم خبر رحلت استادانش را می‌شنود. تصمیم می‌گیرد در قم بماند. سال‌ها در کتمان امری می‌کوشد؛ شاگردی علی آقای قاضی. در قم تدریس و تحصیل می‌کند. پای معرفی برای زعامت شیعه به میان می‌آید. بیمار می‌شود. در بیمارستان بستری می‌شود. او که از شهرت گریزان است تا سال‌ها اسمش را پشت رساله‌اش نمی نویسد. کهولت سن و سختی‌های بسیار هم می‌آید.

این همه ارتباط با مردم و زندگیشان، بی‌نظیر است. آنان‌ که از دور می‌نگرند این همه درگیری را حس نمی‌کنند. اینکه یکی مشکل جسمی داشته باشد و به سراغت بیاید. اینکه پدر و مادری فرزندشان فلج شده باشد و برای شفایش پرسان پرسان راهی قم شوند و نشانی منزلت را یافته باشند. یا طلبه‌ای که به دنبال استادی راه، به دنبال تو راه افتاده باشد. مردی از اروپا برای دادن وجوهاتش به دیدنت بیاید. اینکه دیگران از تو انتظاراتی داشته باشند که خود از خود چنین انتظاری نداری. . . این همه درگیری با زندگی مردم به عنوان یک طبیب هم سخت و دشوار است. کسی از طبیب انتظار درمان ندارد، انتظار دارو دارد، اما همه از او درمان می خواهند. . . و او چه بزرگوارانه و با آرامش جوابشان می‌دهد.   عقد خواندن‌هایش برای زوج‌های جوان. عمامه‌گذاریهایش. روضه‌های صبح جمعه‌اش. درس‌های اصول و فقه هر روزه‌اش. حضور در جلسۀ فقهی‌اش. انزوا با این همه ارتباط چه معنا دارد؟ اینکه میان جمع باشی و دلت جای دگر باشد. . . اینکه با مردم مراوده داشته باشی اما غافلت نکند. . . اینکه مردم سؤالات خود را از تو پرسند و تو جواب از کس دیگری خواهی. . . اینکه مردم دردهاشان را نزد تو آورند و تو درمانشان را از جای دیگری طلبی. . . حقیقتا مرا به این معانی زندگی او راهی نیست. با خود فکر می‌کنم این همه ارتباط در یک روز ـ درس و بحث و نماز و مراجعه ـ چه روح بلندی می‌خواهد. گاهی فکر می‌کنم تمام زندگی محمدتقی در مسجد فاطمیه گذشته است و بودن در مسجد یعنی بودن در میان مردم.

بازهم می‌خواهم از حشر و نشر او با دیگران بنویسم و زندگینامۀ او غیر از این ارتباط‌ها نیست. بارها اسامی استادانش را شنیده‌ایم. داستان زندگیش گفته شده است، اما لایۀ پنهان زندگیش چه؟ بارها شنیده‌ایم که علی آقای قاضی او را فاضل گیلانی خطاب می‌کرده و استاد نایینی به پاس شبهات دقیقش به آن گوش می‌داده و استاد ابوالحسن اصفهانی برایش ارزش بسیار قائل بوده است.

تلاطم های زندگی محمدتقی را باید خواند. باید شمرد. اما آنچه سؤال است چگونه می شود اولیای خدا در اوج تلاطم ها آرامش دارند؟ این مختص محمدتقی نیست! برای علی آقای قاضی هم هست. برای ابوالحسن اصفهانی . برای هاشم حداد. برای علامه حلی . برای شیخ مفید . برای اولیای خاص خداست. اهل بیت هم که سرمنشا این آرامشند. در اوج بلا دارای آرامشند. آرامشی از جنس دیگر. . . آرامشی شبیه نسیمی که سحرگاهان می‌وزد و گفته اند آنانکه بیدارند را زنده می‌کند. من آن شب که همراهش به مسجد رفتم این نسیم را حس کردم. بعدها هم به دنبال همین نسیم راهی کوچه‌های منتهی به گذر خان شدم. روزی هم که رفت نسیم آرامشی در قم وزیدن گرفت. میلیونها نفر آمدند و در مسیر این نسیم قرار گرفتند و من هم. امروز هم اگر این سیاهه را به عنوان زندگینامه می‌نگارم به دنبال همان نسیم آرامشم. امروز هم با آنکه او رفته است در کوچۀ منتهی به گذر عرب‌های قم این نسیم وزیدن دارد. نسیمی که تا در مسیرش قرار نگیری آرام نخواهی شد.

نه آرامشی که ما در طول زندگی ناقصمان به دنبالش هستیم. نه آرامش کاذبی که با دنیا به دست می‌آید. نه آرامشی که عقل معاش به انسان می‌بخشد. نه آرامشی که مال و زن و فرزند به انسان می‌دهد. اینقدر می‌فهمم و می‌دانم که تو با من هم‌عقیده‌ای که این آرامش از جنس دیگر است. شاید راز این آرامش را نفهمم. شاید راهی هم به کشف این راز نداشته باشم. اما این را می فهمم که این آرامش با آرامش‌های دیگر فرق دارد.

اسم این آرامش را گذاشته‌ام آرامش نسیم‌وش.

 

او را که با نمازهایش می شناسند...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ب.ظ

 او را با نمازهایش می شناسند...در سن 90 سالگی هم  هر سه نماز را به جماعت در مسجد فاطمیه می خواند. جز سال آخر که به خاطر مریضی نماز صبح نمی آمد.  پیرمردی با محاسن سفید ، قدی کوتاه و چهره ای مهربان و دلنشین ؛  شالی که بر روی قبایش به دور کمرش بسته بود،  در نظر جلوه می کرد ؛  هر روز سه مرتبه راه منزل تا مسجد را پیاده می رفت تا نماز بخواند. دوستدارانش همین فاصله ی کوتاه تا مسجد ، با او همقدم می شدند. حرفی نبود؛  سکوت بود؛  گاهی هم اگر سوالی بود جواب می داد. پشت سرش که می رفتی فقط صدای کفشها را می شنیدی. همه سعی می کردند فقط او را نگاه کنند. مزاحمش نشوند.  سالهای آخر بود که به دلیل شلوغی برایش ماشین گرفته بودند.  طلاب جوان هم نماز او را غنیمت می شمردند و شیوه تربیتی او برای ایشان نماز بود. در داستان زندگیش نماز نقطه عطف بود. آنجا که خود می گوید : در نماز استادم شیخ احمد سعیدی فومنی ، حالاتی شگفتی از ایشان دیدم. از دیدن نماز او لذت می بردم. داستان زندگی ای که به نماز بیآغازد به کجا خواهد انجامید؟

در فومن به دنیا آمد. پدرش نام او را محمد تقی گذاشت. پدرش کربلایی محمود، دلیل آن را اینگونه می گفت: " سالی در نوجوانیم وبا گرفته بودم و بین مرگ وزندگی دست و پا می زدم. در عالم رویا شنیدم که می گویند رهایش کنید!  او پدر محمد تقی است". شانزده ماهه بود که مادرش از دنیا رفت. خواهر بزرگش او را به دامن گرفت.

کربلایی محمود در رثای اهل بیت ، مرثیه می سرود . او اولین استاد محمد تقی بود در گام برداشتن به سوی معارف اهل بیت( علیهم السلام) . محمد تقی هم مرثیه سرایی آموخت. و به اهل بیت دل سپرد. به مکتب خانه رفت و ملا حسین کوکبی فومنی به او قرآن خواندن یاد داد. به حوزه علمیه ی فومن رفت. ادبیات عرب خواند. ادبیات فارسی، مثل بوستان و گلستان و کلیله و دمنه را هم فرا گرفت.  از استاد سعیدی فومنی یاد گرفت که همه تلاشها برای کسب علم،  برای فهم نماز است. نماز استاد، پاکی و افتادگی و کیفیت حضورش در نماز، در دل شاگرد غوغایی افکند. هفت سال را در حوزه ی علمیه ی فومن ماند. سرآمد شاگردان بود.

سال 1308 ه. ش ، قصد هجرت کرد. هجرت به حوزه های کربلا و نجف. کربلایی محمود او را همراه یکی از دوستان متمولش به کربلا نزد برادرش فرستاد. او یک سال در منزل عمویش ماند و سال بعد به به مدرسه رفت. " همان جا در کربلا بودم که مکلف شدم  و به مدرسه بادکوبه ای رفتم . پدرم به آنجا آمد و شیخ جعفر حائری در حضور پدرم مرا معمم کرد". چهار سال در کربلا ماند و سپس عازم نجف شد. او که بخشی از درسهای سطح را در کربلا گذرانده بود ، بخش دیگرش را در نجف،  نزد اساتیدی چون حاج شیخ مرتضی طالقانی، سید هادی میلانی، حاج سید ابوالقاسم خویی، شیخ علی محمد بروجردی و سید محمود شاهرودی خواند.

بعد از گذراندن سطح ، درس خارج اصول را پیش آیت الله آقا ضیاء عراقی و آیت الله میرزای نائینی و  درس خارج فقه را پیش آیت الله شیخ محمد کاظم شیرازی خواند . کلاسهای درس آیت الله غروی کمپانی جایی بود که او آنچه می خواست، یافته بود. از درسهای آیت الله ابوالحسن اصفهانی بهره بود. فلسفه را از آیت الله سید حسین بادکوبه ای آموخت.

"فاضل گیلانی" لقبی بود که آیت الله قاضی،  استادش،  به او داده بود. استادی که به او اخلاق و سیر و سلوک یاد می داد. به کربلایی محمود در فومن خبر رسید که محمدتقی اهل تصوف شده و دیری نپاید که درس را رها کند. پدر هم بی خبر، نامه می نویسد و او را از مستحبات و حتی نماز شب منع می کند.  محمد تقی با استادش آیت الله قاضی درمیان می گذارد. استاد او را نزد مرجعش می فرستد. آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی به او می گوید به گفته ی پدرت عمل کن. او هم چنین کرد.

کمتر از 30  سال داشت که به ایران برگشت؛ سال 1324 هجری شمسی. به فومن رفت و در آنجا به پیشنهاد خواهر بزرگش که حق مادری بر گردنش داشت ، ازدواج کرد. چند ماهی را در فومن ماند. دوباره قصد نجف کرد. در راه برای آشنایی با حوزه ی علمیه قم وارد قم شد. در قم بود که خبر آوردند کربلایی محمود ، دار فانی را وداع گفته است. فرزند درداغ پدر نشست. زمان حضورش در ایران ، خبرهایی از نجف رسید که آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی از دنیا رفته است. چندی بعد خبر آوردند که آیت الله قاضی هم دار دنیا را به مقصد آخرت ترک کرده است.  این اتفاقات سبب شد او در قم بماند.

تدریس و تحصیل کارهای مهم او در شهر قم بودند. در درسهای آیت الله حجت کوه کمره ای و آیت الله بروجردی شرکت کرد. همزمان به تدریس هم پرداخت.

سال 1372هجری شمسی او را به عنوان مرجع تقلید معرفی کردند . با شنیدن خبر مریض شد . وقتی خواستند رساله اش را منتشر کنند گفت : دست نگه دارید تا مردم مراجع دیگر را انتخاب کنند و اگر کسی ماند و رساله ای خواست، آنوقت نشر دهید. هفت بار رساله‌اش را بی اسم چاپ کردند، راضی نبود اسمش را بنویسند. وقتی هم که با اصرار زیاد، راضی شد، فقط اجازه داد بنویسند، «العبد محمد تقی بهجت».

 از سال 1375 هجری شمسی تا پایان عمر، نماز و درسش در مسجد فاطمیه بود. صبح ها درس خارج فقه می داد و عصرها درس خارج اصول. شاگردها علاوه بر درس ، برای استفاده از نکته ها به درس ایشان می آمدند. کتوم بود و سر نگه دار ؛ سکوت میکرد ؛ گاه شده بود وسط درس چند دقیقه ای حرف نمی زد و بعد از آن، درست از جایی که ایستاده بود،  ادامه می داد. گاهی در وسط درس نکته می گفت؛ نکته هایی که شنیدنش از او بسیار غنیمت بود.

جمعه ها در همین مسجد، روضه ی اباعبدالله می گرفت و خود در آن شرکت می کرد. سفارش می کرد " روضه ی هفتگی اباعبدالله را فراموش نکنید". تابستانها که به مشهد می رفت، در آنجا هم،  روضه های صبح جمعه را ترک نمی کرد.

اردیبهشت  1388 هجری شمسی ، انتظار او به پایان رسید و او که سالهای سال از در نماز نوحه ی فراغ می سرود،  به خواسته اش رسید. او رفت . عالمی را داغدار خویش کرد. رفتنش نشان داد که ماندن و رفتن اگر برای خدا باشد ، چه اتفاقی در عالم خواهد انداخت.

 { زندگینامه ای از عارف واصل حضرت آیت الله بهجت / این سیاهه در ویژه نامه ی سالگرد ایشان چاپ شد }

نوشتن زغال

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۷ ق.ظ

گچ سفید سفید می نگارد 

گچ زرد زرد

گچ قرمز قرمز 

گچ صورتی صورتی 

آه خدایا! اما زغال سیاه می نگارد

ای کسی که مورچه ای را روی سنگ سیاه در شب تاریک می بینی ...