شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

گر نبینی رازها بر من بخند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۱۸ ق.ظ

13 خاطره از آیت الله بهجت

 

اول

از آشناها بود . آمد و آقا را با خود به روستا برد. در صد متری منزل محل اقامتشان، باغی بود. صاحب باغ که از حضور آقا در آنجا با خبر شد ، چند باری آمد و به باغ دعوتشان کرد. آقا هم فقط در جواب می گفت چشم، ولی نمی رفت.

یک روز صبح، صاحب باغ آمد و اصرار که تا نگویید چه وقت به باغ ما می آیید ، نمی روم. آقا هم گفته بود جمعه می آیم. جمعه شد . با هم به باغ رفتند . چند قدمی وارد باغ نشده بودند که آقا عبایش را پهن کرد روی زمین ؛  روی آن نشست و مشغول مطالعه شد.

دوم

کوچه خلوت بود. کوچه ای در موازات خیابان ارم ، که حرم حضرت معصومه آنجاست. کوچه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی . سکوت این کوچه هم شنیدنی است. چندسالی هست که اینجا مغازه دارم. ای، کار و کاسبی هم بد نیست! یک روز آقایی آمد و چیزی خواست. در همین حین، چشم این بنده ی خدا به جمعیتی افتاد که پشت پیرمرد روحانی در حال حرکت بودند. گفت : این مردم چرا به دنبال بهلول راه افتاده اند؟! تعجب کردم .از اینکه او را نشناخت.  گفتم : این پیرمرد که بهلول نیست، آیت الله بهجت اند. بدون اینکه چیزی بگوید از مغازه بیرون پرید و شروع کرد به دویدن.

دقایقی بعد برگشت. رو به من کرد و گفت : فکر نمی کردم بهجت باشد ؛ چه ساده و بی تکلف!

سوم

با ماشین آقا را می رساندم که به ایشان گفتم : مادرم مریض است. برایش دعا کنید.

پنج سالی از آنروز گذشته بود. هر وقت ما را می دید سراغ مادرم را می گرفت. می پرسید قلبش چطور است. من مریضی مادرم را نگفته بودم . تازه بیماری مادرم هم خوب شده بود. اما آقا همیشه حال ایشان را جویا می شد.

چهارم

وارد مغازه شد . مقدار جنسی را که می خواست گرفت و داخل ترازو گذاشت. گفتم : بیست و پنج قران می شود. گفت : حالا این بیست و پنج قران را ما باید بدهیم یا شما؟

جا خوردم. این دیگر چه سوالی است. پرسیدم : یعنی چه؟

-در ترازوی شما که ننوشته این بیست و پنج قران را ما باید بپردازیم؟

حال خوبی نداشتم ، آقا هم شوخی اش گرفته بود. مگر شما  این را نمی دهید؟

-بله می دهم . ولی این جنس را که دادید ، خوب بیست و پنج قرانش را هم بدهید.

- هم جنس را بدهم هم قیمتش را؟

صدایم کمی بالا رفت.

گفت: چه عیبی دارد! کار خیر کردن مگر بد است؟!

از اوج بدحالی خنده ام گرفته بود. نگاهی به من کرد .

-حالا شد!  بیا این بیست و پنج قرانی را بگیر.

پنجم

زمان تحصیل در نجف با آقای بهجت هم اتاق بودم. او هر شب بعد از شام ، چراغ را روشن می گذاشت و کتاب می خواند. چند وقتی ، شام را که می خورد، چراغ را  خاموش می کرد و تشک می انداخت و می خوابید. گفتم شاید می خواهد نزدیک اذان صبح بیدار شود، اما این اتفاق هم نمی افتاد . سحر بیدار می شد و بدون اینکه چراغ را روشن کند ، فقط عبادت می کرد.

شش ماه گذشت. شبی در چراغ نفت ریخت و روشن کرد و مشغول مطالعه شد. فهمیدم تا الان نفت نبوده که بیدار نمی مانده است. در تمام این مدت نگذاشته بود من  این را بدانم.

ششم

همراه آقا بعد از درس سوار ماشین شدم. چیزی نپرسیدم ؛ ولی با خودم گفتم : کاش چیزی بگوید که کارگشا باشد. لحظه ای هم نگذشت. گفت:

لب بند، چشم بند و گوش بند                 گر نبینی سرها بر من بخند

هفتم

آیت الله لنگرودی از آقای بهجت پرسید : آقا ! تسخیر جن چه حکمی دارد؟

آقا سکوت کرد و بعد گفت: تسخیر نفس لازم است.

هشتم

استاد در ادبیات عرب عجیب بود. شعر عربی می سرود. روزی سر درس، در ترجمه لغتی از یک حدیث، قاموس خواست. در توضیح لغت شعری هم بود. نتوانست بخواند. به شاگردان دیگر هم داد؛ آنها هم نتوانستند. به من داد. کتاب را گرفتم و خواندم. استاد نگاهی به من کرد و گفت: اشهد انک فاضل.

استادم ، آیت الله قاضی ، همیشه مرا فاضل گیلانی صدا می کرد.

 

نهم

پولی را به من داده بودند تا به آقای بهجت برسانم. پس از درس پیشش رفتم و گفتم : این را فلانی فرستاده ، گفت آنرا به آقا برسان.

حالشان تغییر کرد و گفت : پس چرا به بنده! دادی.

دهم

مشهد که بودیم،  برای رفتن به حرم امام رضا ( علیه السلام) ، از همان درب منزل تعقیبات را شروع می کرد. این دعا را می خواند:" اللهم انی اسالک خیر اموری کلها و اعوذ بک من خزی الدنیا و عذاب الاخره" . بعد چهار قل را. سپس دعای مفاتیح قبل و بعد از طلوع آفتاب را.

در حرم، از صحن پایین پا وارد می شد و برای علمائی که قبرشان آنجا بود ، حمد و سوره ای می خواند. در دارالزهد یک ساعت می نشست. پیش ترها که پاشان درد نمی کرد، می ایستاد. همانجا دعاها و زیارت را می خواند. هنگام دعا چشم ها را می بست. مردمی که او را می شناختند دور او جمع می شدند. نگاه می کردند.

پس از دعا ، بلند می شد و به سوی روضه ی مقدسه می رفت. در مقابل ضریح می ایستاد . چشم ها را می بست. پرسیدم : چشمها را که می بندید، روایتی هست؟ گفت: نه ، این طور تمرکز بیشتر است.

زیارت امین الله را مقابل ضریح می خواند ؛ برای دوستان و اساتیدشان. ضریح را می بوسید. بعد به نماز می ایستاد. نماز جعفر طیار. بعد دعای بعد از نماز جعفر طیار که در کتاب زاد المعاد توصیه شده است.

در صحن سقاخانه برای مرحوم نخودکی و طبرسی فاتحه می خواند. تا منزل دعای صباح امیرمومنان را زمزمه می کرد.

این آداب زیارتشان بود؛ از جوانی تا پیری. حتی در 95 سالگی.

 یازدهم

در حرم امام رضا ( علیه السلام) طلبه ای به آقا نزدیک شد و سوالی پرسید. آقا هم جواب داد. طلبه سوال دیگری پرسید؛ آقا مکثی کرد و گفت: من اینجا برای گدایی آمدم ! چرا مرا از گدایی باز می داری.

دوازدهم

مشهد بودیم. شهید مطهری اصرار داشت تا پدر را یک سفر به فریمان ببرد. علامه طباطبایی فریمان بود و او قصد داشت آنها ساعتی با هم  باشند. پدر قبول نمی کرد.

سی سال بعد، در یک سفر مشهد، حال پدر خوب نبود. هفت روزی بود که آمده بودیم و پدر نتوانسته بود به زیارت برود. پدر را به مجلس روضه می بردم . برای رفع کسالت به روضه می رفت. رو به من کرد و گفت: دنیا عجیب است! اصرارهای شهید مطهری را یادت می آید. برایم سخت بود تا درخواست مومنی را رد کنم؛ اما مقاومت کردم؛ چون اگر می رفتم دست کم یک زیارت از کفم می رفت. الآن یک هفته است آمده ام و نتوانسته ام به زیارت بروم.

سیزدهم

در منزل بودم که آقایی آمد تا پدر را ببیند. از پدر پرسید : حاج آقا نمی آیند؟

پدر گفت : بفرمایید چه حرف یا سوالی دارید؟

 دوزاریش افتاد. کمی سرخ شد و عذر خواست.

پدر با لبخندی گفت: عیب از عینکتان است که ذره بین  نیست!

 

 

  • امین بابازاده

آیت الله بهجت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی