شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۱۵ مطلب با موضوع «اشخاص» ثبت شده است

آسمان‌گیرشدن

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۷ ب.ظ

 حاج عبدالله ضابط را شاید بسیاری از شماها بشناسید و طنین صدای او هنوز در گوش‌هاتان باشد و خنده‌های شیرین‌اش را هنوز از یاد نبرده باشید. کافی‌ است بین سال‌های 1371 تا 1382 به راهیان نور رفته و در یکی از یادمان‌ها پای روایت‌گری او نشسته باشی؛ روحانی لاغراندامی که چفیه‌ی سفیدی را به شکلی خاص به دور گردن‌اش گره می‌زد. حاج‌ عبدالله کسی نبود جز یک مُبلّغ ساده که با شهریه‌ی طلبگی زندگی را می‌گذراند و در ایام تبلیغ به شهرهای مختلف سفر می‌کرد. با آن‌که در دانش‌گاه‌های دهلی نو و فردوسی مشهد، شیمی و  علوم تربیتی خوانده بود و در حوزه هم به سطح خارج فقه و اصول رسیده بود و حتی در مؤسسات گوناگون تدریس می‌کرد، اما امر تبلیغ، امر مسلم زندگی‌اش بود. نه فقط در ایران؛ که در کشورهایی چون لبنان، سوریه، ترکیه، پاکستان، اردن، افغانستان و آذربایجان شوروی هم.

فصل آغازین کلام‌ا‌ش همیشه یک چیز بود: «به نام آن‌ که شهیدان در قهقهه‌ی مستانه‌شان و در شادی وصول‌شان نزد او روزی می‌خورند؛ به نام خدای شهیدان و سلام بر نبی مکرم(ص) و سلام بر امام شهیدان و سلام بر شهدای گلگون‌کفن، از کربلا تا کربلای ایران، شلمچه». و مکرر در هر روایت‌گری از او می‌نشیدی که می‌گفت: «شهید به‌مثابه‌ی شیشه‌عطری است که درِ آن را باز کرده‌اند، بوی آن می‌پیچد و همه‌جا را معطر می‌کند. تو را فرا می‌خواند و وقتی به سوی او می‌روی، زمین‌گیرت می‌کند. طلاییه اگر رفته باشی می‌دانی، پاها التماس می‌کنند بنشین! گرد و غبار وقتی روی لباس‌ات می‌نشیند، بوی عطر در مشام‌ات می‌پیچد و تازه می‌فهمی که آسمان‌گیر شده‌ای».

خوب یادم است که می‌گفت: «سال 71 به مناطق جنگی کاروان می‌بردیم. یادم نمی‌رود در جاده‌ی شلمچه بودیم و از چندین کشور دنیا زایر آمده بود. ‌حماسه‌های ملت ما را شنیده بودند، بی‌تاب شده بودند. یکی از آن‌ها محمد ابراهیم سی‌سی نام داشت. اهل سنگال و جوان غیوری بود. او تحت تأثیر آن شهادت‌ها و حماسه‌ها منقلب شده بود و به زحمت نگه‌اش داشتند. بعضی افراد را من در مناطق از روی زمین بلند کردم، درحالی‌که پیشانی‌شان خونی شده بود! از بس سرشان را به زمین زده بودند. ما احساس کردیم مثل این‌که شهدا یک حضور جدیدی دارند. به همین صورت سال به سال این قضیه شدت گرفت.»

*

تفحص

یک زیرزمین در کوچه‌ی بیگدلی قم اجاره کردند و «اندیشه‌ی تبلیغ» را در آن‌جا به راه انداختند. (سال 79)

قرار بود در موضوع تبلیغ تحقیق کنند و شیوه‌های تبلیغ را نهادینه سازند که به طرفه‌العینی مسیر عوض شد.

عده‌ای از آنان برای بیان احکام و مسایل دینی به مقرهای تفحص شهدا خوانده شدند. حاج عبدالله و آقای نائبی به مقر تفحص لشگر 8 نجف اشرف در طلاییه رفتند. ( سال 1379) همان سال بچه‌های تفحص، پیکر چند شهید را یافته بودند. مراسم روضه‌ای برپا شد؛ حاج عبدالله روضه خواند و خاطرات شهیدان را بازگفت. آخرِ مراسم، میرفیصل باقرزاده به حاجی پیش‌نهاد داد «ما پیکرهای شهدا را می‌یابیم، بیایید شما سیره‌ی عملی شهدا را تفحص کنید». همین پیش‌نهاد کافی بود تا «گروه تفحص سیره‌ی شهدا» در «اندیشه‌ی تبلیغ» شکل بگیرد.(سال 1379)  حاج عبدالله مسئول گروه شد.

*

قافله

شهدا را با کانتینرهایی از جنوب به سمت تهران حرکت دادند تا از آن‌جا به مشهد مقدس ببرند. کانتینرها در شهرهای مختلف با هم‌راهی مردم تشییع می‌شدند. به قم که رسیدند، پیش‌نهاد شد بالای یکی از آن‌ها به جای سربازان سپاه، روحانیون بایستند. چندتا از روحانی‌های تفحص سیره به هم‌راه حاج عبدالله، در طول مسیر کنار شهدا ایستادند.(سال 1379)

*

سیب‌زمینی

«نشست لاله‌پژوهی»؛ شب‌های چهارشنبه، یکی از برنامه‌های ثابت گروه بود. در این نشست، اول چند دقیقه‌ای حاج عبدالله صحبت می‌کرد و بعد هم دیگران خاطرات جنگ‌شان می‌گفتند. آخر مجلس هم روضه‌ی آقا امام‌حسین(ع) خوانده می‌شد. آن اوایل، پانزده ـ بیست نفری بیش‌تر پای ثابت نشست‌ نبودند. اما چیزی نگذشت که جلسات شلوغ و شلوغ‌تر شد. حاجی هرکسی را که کوچک‌ترین خط و ربطی با جبهه و جنگ داشت به نشست دعوت می‌کرد. حتی اگر در خیابان، روحانی‌ای را با چفیه می‌دید دست‌اش را می‌گرفت و می‌آوردش به جلسه. حالا دیگر نشست از اصفهان، شیراز، کاشان، اراک، تهران و خلاصه همه‌جا شرکت‌کننده دارد؛ از ‌جان‌باز، پاس‌دار، روحانی، دانش‌جو و خلاصه همه‌کس.

قانون ثابت نشست، از همان بسم‌اللهِ کار تا امروز، سادگی بود. روی همین حساب، شام همیشگی نشست، سیب‌زمینی است! البته این برکت سیب‌زمینی در نشست هم داستان‌ها دارد. خیلی وقت‌ها پیش آمده که با این‌که تعداد مهمانان قابل پیش‌بینی نبوده و گاه به بیش از ظرفیت ‌رسیده، ولی به همه سیب‌زمینی رسیده است! حتی بعضی‌‌ها می‌گویند عده‌ی زیادی از مشتری‌های نشست اصلا به خاطر همین سیب‌زمینی می‌آیند!

*

قلک

مخارج گروه، خودجوش تأمین می‌شد. از جمله بعضی طلبه‌ها کارت شهریه یکی از علما را به گروه سپرده بودند تا با پول آن بخشی از هزینه‌ها تأمین شود. گاهی اوضاع مالی آن‌قدر بد می‌شد که از پول قلک تلفن برای خرید نان و سیب‌زمینی استفاده می‌شد! گاهی هم بانی برای مجلس پیدا می‌شد و سیب‌زمینی‌ها چاق و چله‌تر می‌شدند! یک‌بار هم که پول اجاره‌ی ساختمان را نداشتند، پدر شهید زین‌الدین، بدون اطلاع قبلی، مقداری پول به حاج عبدالله داد. پول، درست به اندازه‌ی اجاره‌ی ساختمان بود.

*

گره

شاید برای آنان‌که طعم مدیریت بعد از جنگ را چشیده‌اند باورپذیر نباشد که در گروه، همان مدیریت بسیجی زمان جنگ حاکم است. وارد مجموعه که می‌شوی انگار وارد طلاییه یا دوکوهه یا شلمچه شده‌ای! رنگ تعلقی وجود ندارد. مدیری؛ اما نیستی. همان‌گونه که فرمان‌ده بودند؛ اما نبودند. مسئولیت داری، اما باید بدانی که نباید برای آن ارج و قربی قایل باشی و باید آن را اعتباری بدانی. بعد از سال‌ها، هنوز هم این اخلاق در مجموعه غلبه دارد.

دل‌ات می‌گیرد؛ دو رکعت نماز برای شهدا. در انجام کاری گیر کرده‌ای؛ دو رکعت نماز برای شهدا. با دیگری حرف‌ات شده؛ دو رکعت نماز برای شهدا. خدای ناکرده غرور گرفته‌است‌ات؛ دو رکعت نماز برای شهدا.

از زمانی که تعدادی از شهدای گم‌نام را در کوه خضر ـ اطراف قم ـ به خاک سپرده‌اند، بعد از نشست، بچه‌ها می‌روند آن‌جا. جلسات اجرایی گروه هم یا در آن‌جا برگزار می‌شود یا در گل‌زار شهدای علی بن جعفر.

این‌جا هر چیز یک‌جوری به شهدا گره می‌خورد!

*

ستاد غدیر

در اطراف مسجد خرم‌شهر، مغازه‌ای اجاره کردند (اسفند ماه 1380) و چون اولین سال حضور گروه در اردوهای راهیان نور هم‌زمان شده بود با عید غدیر، اسم دفتر را گذاشتند «ستاد غدیر». تعداد راوی‌های گروه، روز اول 20نفر بود که برای روایت‌گری هم‌راه کاروان‌های راهیان فرستاده می‌شدند. آن سال بیش‌تر اردوها از بسیج دانش‌جویی آمده بودند. برای همین بیش‌تر کاروان‌هایی که راوی‌ها رفتند، کاروان‌های دانش‌جویان بودند.

در طول این سفر حاج عبدالله با روحانیون راوی دیگر ارتباط گرفت و آن‌ها را به ستاد غدیر دعوت کرد. به آن‌ها کارت کاغذی می‌داد که آدرس ستاد روی آن نوشته شده بود. راویان می‌آمدند و با این‌که مدت سفرشان تمام شده بود، به احترام ستاد چند روزی بیش‌تر می‌ماندند و با هدایت ستاد با کاروان‌های دیگر هم‌راه می‌شدند. این شد که در پایان راهیان نور آن سال، جمعیت گروه به 73 نفر رسید. اعضای جدید، بعد از اتمام اردوها هم ارتباط‌شان را با گروه قطع نکردند و به نشست‌های لاله‌پژوهی آمدند.

*

عاشورا 

بچه‌های بسیج دانش‌جویی و گروه تفحص سیره با دو دست‌گاه ماشین خود را به «پاس‌گاه زید» رساندند تا ظهر عاشورا در کنار شهدای آن‌جا باشند. (سال 1381) زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام خواندند. بعد از نماز با هم‌آهنگی مسئولین مقر تفحص لشگر 41 ثارالله، شهدایی را که به تازگی یافته بودند به جمع بچه‌ها آوردند. حاج عبدالله، شهیدی را بغل گرفته بود و روضه می‌خواند. گریه می‌کرد و می‌گریاند. مدام می‌گفت «شهدا به ما عنایت کردند که در چنین روزی به جمع ما آمدند».

عجب عاشورایی شد آن سال!

*

دوکوهه

فروردین 81. دوکوهه خیلی شلوغ شده بود و کاروا‌ن‌های راهیان نور که خبردار شده بودند، به هر ضرب و زوری بود خودشان را رسانده بودند آن‌جا. حاج عبدالله هم با بچه‌های گروه خود را به دوکوهه رسانده بود. بالاخره بعد از ساعتی، خبر تأیید شد. «آقا» به دوکوهه آمده بود.

«هم زمان و هم مکان بسیار حساس است. زمان، یادآور نهضت عظیم و فراموش‌نشدنى حسین بن على(ع) است. امروز، روز پنج‌ام شهادت امام‌حسین است؛ روزهاى داغِ تازه‌ی خاندان پیام‌بر است. در مثل چنین روزهایى، تاریخ صدر اسلام شاهد یکى از بزرگ‌ترین حوادثِ دورانِ تاریخ بشر بود. این روزها با آن روزهاى حساس و تاریخ‌‌ساز مصادف است. مکان هم پادگان دوکوهه است که عاشوراییانِ زمان ما، جوانان از جان گذشته و دلاور ما، در طى سال‌هاى متمادىِ دفاع مقدس، در همین‌جا اجتماع کردند؛ در همین حال و هوا، عزم و تصمیم مردانه و مؤمنانه‌ی خود را بر دفاع از این کشور به مرحله‌ی عمل درآوردند. این پادگان و سرزمین، شاهد فداکاری‌ها، اخلاص‌ها، ایمان‌ها و روحیه‌هاى مالامال از امواج صفا و طراوتى است که از جوانان مؤمن بسیجى و فداکار بروز کرده است.» (بخشی از سخنان ره‌بر معظم انقلاب. دوکوهه. فروردین 1381)

*

مرا این‌جا دفن کنید

بعد از راهیان نور، دیگر «اندیشه‌ی تبلیغ»ی در کار نبود؛ شده بود «گروه تفحص سیره‌ی شهدا». در آغاز کار تجهیزات گروه فقط شامل کتاب‌های اندیشه‌ی تبلیغ و یک تلفن و چند میز کوچک حجره‌ای می‌شد. حتی برای فضاسازی نشست‌های لاله‌پژوهی ـ که امروز «شهیدپژوهی» نام دارد ـ هرهفته یک عکس از شهدای روحانی از تیپ 83 امام‌صادق(ع) به امانت گرفته می‌شد. بعدها با چفیه و سربندهایی که بچه‌ها می‌آوردند، فضا را تزیین می‌کردند.

با گذر زمان، کارها سر و سامان به­تری پیدا کردند. در ساختمان جدید، در کوچه‌ی صفاییه، زیرزمین را گذاشتند برای جلسه‌ها و نشست‌ها. دیوارها را با گونی پوشاندند و با چراغ‌های رنگی تزیین کردند. زیرپله‌ها را به پیش‌نهاد حاج عبدالله با کفن شهید تفحص‌شده، ابزار تفحص، جعبه مهمات، چفیه و سجاده تزیین کردند و یک غار کوچک تنهایی آن‌جا ساختن که «دارالذکر» نام گرفت. بچه‌ها گاهی می‌رفتند آن‌جا و دو رکعت نماز می‌خواندند.

به نشست‌های شب چهارشنبه بعضی از علما هم می‌آمدند. آیت‌الله امجد به دفعات آمده بود. آن شب‌ها گوسفندی می‌خریدند و‌ آب‌گوشت تهیه می‌کردند. حاج‌آقا امجد در دارالذکر نماز می‌خواند. یک‌بار گفته بود «من را این‌جا دفن کنید!».

*

کلیشه

دوستی از دانش‌جویان شیرازی به قم آمد و سراغ حاج عبدالله را ‌گرفت. بدون این‌که بگویم می‌شناسم‌اش، پرسیدم: جه کارش داری؟ گفت: دوست دارم ببینم‌اش. پرسیدم: از کجا می‌شناسی‌اش؟ گفت: «یک بار برای برنامه‌ای در دانش‌گاه ما دعوت شده بود. قرار شد من بروم و او را از فرودگاه به دانش‌گاه بیاورم. خیلی خاکی بود؛ برایش هتل گرفته بودند، ولی گفت در خواب‌گاه دانش‌جویی و کنار دوستان می‌مانم. چفیه، سربند و عکس‌های شهدا را از ساک‌اش درآورد و به‌مان داد. هنوز هم دارم‌شان».

خیلی‌ها معتقدند بزرگ‌ترین هنر حاج عبدالله استفاده‌ی درست و به‌جا از کلیشه‌ها بود.

*

پازل

هرکس هرچه داشت می آورد تا شاید به درد مجموعه بخورد. از وسایلی که در خانه استفاده نمی‌شد گرفته تا کتاب‌هایی در مورد جنگ که در قفسه‌های کتاب‌خانه‌های شخصی‌ بودند. حاج عبدالله هم چنین می‌کرد. کتاب‌خانه‌ی جنگ گروه شکل گرفت؛ کتاب‌های تحلیلی، خاطره، داستان و... . آموزش روایت‌گری هم داشتند؛ برای طلاب علاقه‌مند. می‌آمدند ثبت‌نام می‌کردند و حاج عبدالله بدون هیچ آزمونی آن‌ها را می‌پذیرفت؛ با روی گشاده. در ابتدا کارها به گستردگی امروز نبود. اما تأثیرگذاری مثبت بود. از سرداران سپاه دعوت شد تا در این دوره‌های آموزشی خاطرات و تحلیل‌های خود را بیان کنند. حاج‌آقای برادران ـ که در زمان جنگ عضو سپاه بود و بعد از آن طلبه شده بود ـ بحث تحلیل جنگ و عملیات‌ها را می‌گفت و راه و رسم اردوداری را حاج عبدالله به بچه‌ها می‌آموخت. برادران، ماه رمضان از سحر می‌آمد گروه و تا مغرب می‌ماند و در مورد تحلیل جنگ مطالعه می‌کرد. آن سال کتاب‌های زیادی را خواند. جان‌باز شیمیایی بود، اما هیچ‌کس نمی‌دانست. در کلاس‌ها بسیار فعال بود و طلاب از کلاس‌هایش استقبال می‌کردند. برادران در سال 86 زمان برگشت از یک سفر تبلیغی، در اثر تصادف از دنیا رفت.

اردوهای روایت‌گری هرسال با قوت بیش‌تر برگزار می‌شد. حضور در منطقه چند مزیت داشت؛ هم تازه‌راویان با منطقه آشنا می‌شدند؛ هم فضای منطقه برای تأثیرپذیری و تأثیرگذاری مناسب بود و هم دوستان در این اردوها بیش‌تر با هم خو می‌گرفتند.

پازل آموزش هم آرام آرام تکمیل شد و هر سال بر گستره‌ی آن افزوده شد. تا امروز که حدود هزار نفر در این آموزش‌ها شرکت می‌کنند و سپس در مناطق به روایت‌گری می‌پردازند.

*

بهشت

«وقتی ایشان جهت دیدارمان به منزل می‌آمد، گویا مأموریت داشت غم و غصه را از خانه‌ی ما بیرون کند. تمام مدتی که در منزل ما بود، لب‌خند به لب داشت و ما را می‌خنداند. با فرزندان‌ام گفت‌وگو می‌کرد. با این وجود وقتی از منزل‌مان خارج می‌شد صورت‌اش درهم کشیده می‌شد و با ناراحتی به دوستان‌اش می‌گفت: ما در حق این ابراهیمی‌ها کوتاهی کرده‌ایم. باید به این‌ها بیش‌تر سر بزنیم و توجه کنیم.» (آقای ابراهیمی، جان‌باز 70 درصد شیمیایی)

حاج عبدالله رسم داشت هر هفته به خانواده‌های شهدا و جان‌بازان سر بزند. گاهی دو نفر، گاهی پنج نفر و گاهی ده نفر را با خود هم‌راه می‌برد. هر کاری که از دست‌اش برمی‌آمد هم برای‌شان می‌کرد. می‌گفت: «منزل شهدا محل رفت و آمد آن‌هاست، پس همان بهشت شهرهای ماست».

*

پرواز

بچه‌های دانش‌جو در بابل برای شهدا مراسم گرفته بودند و از حاج عبدالله برای روایت‌گری دعوت کرده بودند.(29 بهمن 1382) آن شب حاج عبدالله حال عجیبی داشت. ساعتی بعد از مراسم هم در جمع دانش‌جویان مانده بود. زمان جلسه طولانی شد و حاج عبدالله که بلیت هواپیما داشت، از آن‌ها خداحافظی کرد و به سرعت به سمت فرودگاه به راه افتاد.

حاج عبدالله به پرواز رسید. 

*

یتیمی

خبر به سرعت پیچید؛ بچه‌ها خودشان را به ساختمان ابتدای 45متری عمار یاسر رساندند. آن شب تا صبح، گروه تفحص در تب و تاب بود. چراغ‌ها را خاموش کرده بودند و در تاریکی فقط صدای گریه و ناله می‌آمد. دوستان و گروه‌های مختلف که با گروه ارتباط داشتند هم آن شب آمده بودند. کسی را یارای سخن‌گفتن نبود و حتی یارای رفتن. چه‌گونه می‌توانستند هضم کنند ماجرا را؟

شب، صبح شد. پیکر حاج عبدالله را به قم منتقل و پس از غسل و تدفین تشییع کردند؛ از مسجد امام حسن عسگری(ع) تا حرم حضرت معصومه(س). فردای آن روز در مشهد، حاج عبدالله در جوار امام‌رضا(ع) آرام گرفت. آیت‌الله خرازی بر پیکر حاج عبدالله نماز خواند.

در مراسم تشییع یک امر، عجیب می‌نمود؛ همه گریه می‌کردند. مردم با تعجب به جمعیت خیره شده بودند.  گریه، گریه و گریه. شاید یک چیز باعث آن گریه‌ها بود؛ یک حس مشترک؛ به قول دوستی «احساس می‌کردیم یتیم شدیم».

*

یادمان

آقایان قرایی، نائبی، برادران، ماندگاری و جوشقانی دور پیکر حاج عبدالله نشستند و تصمیم آن شد که آقای ماندگاری جای حاج عبدالله را بگیرد.

اولین راهیان نور بدون حاج عبدالله ضابط برگزار شد. شاید هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد. اکثر راویان آن سال علاوه بر شهدا از حاج عبدالله هم خاطره می‌گفتند و جمله‌های او را باز می‌خواندند.

تعدادی از کاروان‌ها به دنبال او بودند تا برای روایت‌گری با آن‌ها هم‌راه شود. حتی اگر شده در طول یک مسیر. اما وقتی عکس‌اش ـ همان عکس معروفی که چفیه‌ی سفیدی را به دور گردن‌اش گره زده بود ـ را با روبان سیاه می‌دیدند، باورشان نمی‌شد ... .

در شلمچه، طلاییه، دوکوهه، خرم‌شهر و فکه بچه‌های گروه، یادمانی ساختند و عکس حاج عبدالله در آن گذاشتند.

*

سال‌های پس از حاج عبدالله

سال‌های بی‌حاج عبدالله در ناباوری بچه‌های گروه، یکی یکی آمدند و رفتند. گروه، با گسترده‌شدن دامنه‌ و تخصصی‌ترشدن فعالیت‌ها از آن شکل ساده و آغازین، کم‌کم بیرون آمد و به «مؤسسه‌ی روایت سیره‌ی شهدا» تغییر نام داد. چندی بعد مسئولیت مجموعه به آقای جوشقانی سپرده شد.

امروز دیگر اردوهای راهیان نور را بدون راویان مؤسسه نمی‌توان تصور کرد.

 

 

آرامش نسیم وش

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۶ ب.ظ

روزهایی را به یاد دارم که اول بار نامش را شنیدم. فقط نامش را. ندیده بودمش؛ غروب‌ها می‌دیدم که طلبه‌هایی عبا بر دوش راه گذر خان، در پیش می‌گیرند. برایم سؤال بود اما پی سؤالم را نگرفتم. وجناتش را شنیدم؛ سر درس، زمان بحث،  تو گعده‌های طلبگی. روزهای اول حوزه بود و طلبه‌ها هم عاشق راه یافتن به عالم معنی. شنیدم که می‌گفتند عالمی هست از شاگردان علی آقای قاضی. آنها که این را می‌گفتند، دوباره از علی آقای قاضی می‌گفتند و از کراماتش. از علی آقا می‌گفتند تا راهی باشد برای شناختن او. او که کم در موردش می‌گفتند. کم در موردش حرف می‌زدند. کتابی هم درباره‌اش نبود. من فقط می‌شنیدم که می‌گفتند که در نمازش با صدای بلند می‌گرید؛ نمازش حالی دارد. من این معنی را در نمی‌یافتم. گریه در نماز هم سخت به کَتَم می‌رفت. حق بدهید، آنکه راه به عالم معنی ندارد را یارای فهم این معانی نیست.

عکسی از او را همراه رساله اش دیدم. پشت رساله‌اش نوشته بودند العبد محمدتقی بهجت. این را هم نمی فهمیدم. در بین طلاب بارها دیدم که صفت هایی چون الاحقر و... را اول اسمشان می‌گذارند، اما این متفاوت بود؛ نه به کلمه‌اش که به معنایش؛ به نورانیتش؛ به جایگاهش. زعیم شیعه باشی و اول اسمت نوشته باشی العبد.

 غروبی همراه یکی از رفقا راه گذرخان در پیش گرفتم. توفیق اجباری؛ بهترین رفیق راه را استاد می دانند و هست زمانی که بهترین استاد رفیق راه است. این رفیق ما هم استاد بود. اهل سیر و سلوک حقیقی. اهل درس و بحث فراوان. او که می دانست که منزل آقای بهجت کجاست، سر کوچه اش ایستاد تا بیاید. جمعیتی ایستاده بودند. من هم در تاریکی کنار رفیق ایستاده بودم. دلهره ای بود و فکرهایی که گفتنش لازم نیست. جمعیت را که دیدم بازهم سؤال بود و سؤال. این جمعیت بیکار اینجا چه می کنند؟ عقلم این سؤالها را می پرسید و قلبم با پشت دست بر گردۀ عقلم می کوبید که صبر کن تو را هم خواهیم دید! او که آمد صلوات فرستادند. پیرمردی قد کمان . اول بار که او را دیدم شال بسته شده به کمرش مرا با خود برد. عصایش. تسبیحش. نعلین هایش. اولین تصاویر از او در ذهنم نقش بست. به خاطر ندارم چه شبی بود اما امروز که این سیاهه را می نویسم، تصویرش در ذهنم هست. آمد و سری بلند کرد و جمعیت را دید. جواب سلامی‌داد و راه مسجد در پیش گرفت. ما هم در پی اش روان. صامت. صدای کفشهایی که روی زمین کشیده می شد. گویا برای بدرقۀ زائری آمده بودند. در سکوت چاووش می‌خواندند. من هم بین جمعیت تلوتلو می‌خوردم. او اما آرام. از خانه تا مسجد راهی نبود اما دنیایی بود. کوچه‌های قدیمی قم، منتهی به گذر خان؛ گذر عرب‌ها. مسجد در میانۀ راه بود. در طول راه چند نفری هم سرشان را به آقا نزدیک می‌کردند و در گوشش چیزی می‌گفتند. آقا جوابشان را می‌داد. بعد سرش را پایین می‌انداخت و حرکت می‌کرد. دم مسجد با آمدنش غوغایی شد. همراهش خیلی از آقا مواظبت می‌کرد. به جمعیت می گفت آقا مریضند، لطفا نزدیک نشوید. اما این جمعیت برای او آنجا بودند. دست پشت دست بود که به عبای او کشیده می شد و بعد هم به صورت صاحبان دست. قلقله‌ای بود. صلوات پشت صلوات. من هم مبهوت وارد شدم. فضای مسجد، قدیمی. چیزی که به خاطرم آمد اینکه گویا اینجا با تمام دنیا متفاوت است. گویا اینجا یک قطعۀ کوچک از مدینه است. یک قطعۀ کوچک از نجف است. یک قطعۀ کوچک از کربلاست. هر طوری بود وارد شدیم غافل از اینکه در صف نماز جایی برای ما نیست! طبقۀ دوم مسجد هم در قرق مشتاقین نماز آقا بود. همه نگاهشان به محراب مسجد. به هر زوری بود در طبقۀ دوم جایی یافتیم. دوباره عقلم به صدا درآمد که بابا یک جای بزرگتر می‌گرفتید برای نماز آقا!؟ اما بعدها با قلبم حس کردم که صفای مسجد فاطمیه به همین کوچک بودن است. به همین تو هم نشستنهاست. حقیقتا در نماز بین دو نفر گیر کرده بودم. بین نماز با بلند شدنشان بلند می‌شدم و با نشستنشان می‌نشستم. صدای نالۀ آقا را در نماز شنیدم. از فکر به این فشار بیرون آمدم به ناله فکر می‌کردم. ناله‌های جانسوز. در نماز هم با عقلم در کلنجار بودم و هر بار قلبم جواب عقلم را می‌داد. او چه می‌دید، چه می‌شنید، چه چیز را حس می‌کرد؟! نمی‌دانم و شاید در تمام عمرم هم نخواهم فهمید. با عقلم آمده بودم و او با دلش راه می‌پیمود. چگونه عقل را به بارگاه قلب راه است که خداوند عزوجل فرموده است : " قلب مومن جایگاه من است" و نفرموده است عقل مومن!

یک تصویر بزرگ از آن شب در ذهنم دارم و آن هم آرامش. و چه آرامشی! از کسی می‌گویم که او را اول بار با آرامشش برایم تصویر کرده‌اند. این سال‌ها که از آن روز گذشته است پی این معنایم. معنای آرامش زندگی او. . .

در این سال‌ها زندگیش را بازخوانده‌ام؛ بارها. اینکه در فومن گیلان ایران به دنیا آمد. در محیطی سرسبز. در محیطی پر آرامش همراه با صدای پرنده‌ها و صدای نهرها. در دامن پدری که از برای اهل بیت شعر می‌سرود. آنکه شعر می‌سراید در درون ساحل آرامشی دارد؛ اگر چه در برون غوغایی برپا باشد. مادرش را در 16 ماهگی از دست داده است و او را خواهر بزرگش همراهی کرده است. در دوران کودکی به مکتبخانه‌های سنتی رفته است. به خواست پدر در 10 سالگی دروس حوزه آغازیده است. در همین سن است که با  عالم فومنی حشرونشر دارد. در همین سن است که محو نماز استادش می‌شود. در نماز استادش چه می‌بیند؟ زندگی او غیرعادی نبوده است. مشکلات فراوانی پیش پایش بوده است. رنج‌ها، غم‌ها، سختی‌ها، یکی پس از دیگری. محمدتقی مستثنی نشده است. . . او را برای ادامۀ تحصیل به کربلا فرستادند. او آنجا در حجرۀ آشنای پدرش زندگی کرده است تا آنکه برای ادامۀ تحصیل راهی نجف شده است. غربت برای محمدتقی هم هست. در یک کشور غریبه زندگی برای همه سخت است. برای او هم. مشکلات مالی هم از سوی دیگر . سنت بر این است که ناملایمات هم در زندگی مرد خدا بیشتر از هرکس دیگری باشد. پای درس اساتید فراوانی زانو می‌زند. تا آنکه استاد را می‌یابد. همو که اگر در زندگیت یافته باشی و آن روز، روز آخر زندگیت باشد، کفایت می‌کند. استاد علی آقای قاضی. حضورش پای درس استاد دردسرهایی برایش می‌آورد. عده‌ای که با عقل می‌نگرند، به پدرش می‌نگارند که محمدتقی صوفی شده است. پدر در نامه‌ای او را امر به واجبات می‌کند و او به سفارش پدر تن می‌دهد.

به ایران برمی‌گردد تا همسری اختیار کند. در راه برگشت به نجف و در قم خبر می‌رسد، پدرش از دنیا رفته است. راه رفته را بازمی‌گردد. پس از آن به قم می‌آید تا راه نجف در پیش گیرد. در قم خبر رحلت استادانش را می‌شنود. تصمیم می‌گیرد در قم بماند. سال‌ها در کتمان امری می‌کوشد؛ شاگردی علی آقای قاضی. در قم تدریس و تحصیل می‌کند. پای معرفی برای زعامت شیعه به میان می‌آید. بیمار می‌شود. در بیمارستان بستری می‌شود. او که از شهرت گریزان است تا سال‌ها اسمش را پشت رساله‌اش نمی نویسد. کهولت سن و سختی‌های بسیار هم می‌آید.

این همه ارتباط با مردم و زندگیشان، بی‌نظیر است. آنان‌ که از دور می‌نگرند این همه درگیری را حس نمی‌کنند. اینکه یکی مشکل جسمی داشته باشد و به سراغت بیاید. اینکه پدر و مادری فرزندشان فلج شده باشد و برای شفایش پرسان پرسان راهی قم شوند و نشانی منزلت را یافته باشند. یا طلبه‌ای که به دنبال استادی راه، به دنبال تو راه افتاده باشد. مردی از اروپا برای دادن وجوهاتش به دیدنت بیاید. اینکه دیگران از تو انتظاراتی داشته باشند که خود از خود چنین انتظاری نداری. . . این همه درگیری با زندگی مردم به عنوان یک طبیب هم سخت و دشوار است. کسی از طبیب انتظار درمان ندارد، انتظار دارو دارد، اما همه از او درمان می خواهند. . . و او چه بزرگوارانه و با آرامش جوابشان می‌دهد.   عقد خواندن‌هایش برای زوج‌های جوان. عمامه‌گذاریهایش. روضه‌های صبح جمعه‌اش. درس‌های اصول و فقه هر روزه‌اش. حضور در جلسۀ فقهی‌اش. انزوا با این همه ارتباط چه معنا دارد؟ اینکه میان جمع باشی و دلت جای دگر باشد. . . اینکه با مردم مراوده داشته باشی اما غافلت نکند. . . اینکه مردم سؤالات خود را از تو پرسند و تو جواب از کس دیگری خواهی. . . اینکه مردم دردهاشان را نزد تو آورند و تو درمانشان را از جای دیگری طلبی. . . حقیقتا مرا به این معانی زندگی او راهی نیست. با خود فکر می‌کنم این همه ارتباط در یک روز ـ درس و بحث و نماز و مراجعه ـ چه روح بلندی می‌خواهد. گاهی فکر می‌کنم تمام زندگی محمدتقی در مسجد فاطمیه گذشته است و بودن در مسجد یعنی بودن در میان مردم.

بازهم می‌خواهم از حشر و نشر او با دیگران بنویسم و زندگینامۀ او غیر از این ارتباط‌ها نیست. بارها اسامی استادانش را شنیده‌ایم. داستان زندگیش گفته شده است، اما لایۀ پنهان زندگیش چه؟ بارها شنیده‌ایم که علی آقای قاضی او را فاضل گیلانی خطاب می‌کرده و استاد نایینی به پاس شبهات دقیقش به آن گوش می‌داده و استاد ابوالحسن اصفهانی برایش ارزش بسیار قائل بوده است.

تلاطم های زندگی محمدتقی را باید خواند. باید شمرد. اما آنچه سؤال است چگونه می شود اولیای خدا در اوج تلاطم ها آرامش دارند؟ این مختص محمدتقی نیست! برای علی آقای قاضی هم هست. برای ابوالحسن اصفهانی . برای هاشم حداد. برای علامه حلی . برای شیخ مفید . برای اولیای خاص خداست. اهل بیت هم که سرمنشا این آرامشند. در اوج بلا دارای آرامشند. آرامشی از جنس دیگر. . . آرامشی شبیه نسیمی که سحرگاهان می‌وزد و گفته اند آنانکه بیدارند را زنده می‌کند. من آن شب که همراهش به مسجد رفتم این نسیم را حس کردم. بعدها هم به دنبال همین نسیم راهی کوچه‌های منتهی به گذر خان شدم. روزی هم که رفت نسیم آرامشی در قم وزیدن گرفت. میلیونها نفر آمدند و در مسیر این نسیم قرار گرفتند و من هم. امروز هم اگر این سیاهه را به عنوان زندگینامه می‌نگارم به دنبال همان نسیم آرامشم. امروز هم با آنکه او رفته است در کوچۀ منتهی به گذر عرب‌های قم این نسیم وزیدن دارد. نسیمی که تا در مسیرش قرار نگیری آرام نخواهی شد.

نه آرامشی که ما در طول زندگی ناقصمان به دنبالش هستیم. نه آرامش کاذبی که با دنیا به دست می‌آید. نه آرامشی که عقل معاش به انسان می‌بخشد. نه آرامشی که مال و زن و فرزند به انسان می‌دهد. اینقدر می‌فهمم و می‌دانم که تو با من هم‌عقیده‌ای که این آرامش از جنس دیگر است. شاید راز این آرامش را نفهمم. شاید راهی هم به کشف این راز نداشته باشم. اما این را می فهمم که این آرامش با آرامش‌های دیگر فرق دارد.

اسم این آرامش را گذاشته‌ام آرامش نسیم‌وش.

 

او را که با نمازهایش می شناسند...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ب.ظ

 او را با نمازهایش می شناسند...در سن 90 سالگی هم  هر سه نماز را به جماعت در مسجد فاطمیه می خواند. جز سال آخر که به خاطر مریضی نماز صبح نمی آمد.  پیرمردی با محاسن سفید ، قدی کوتاه و چهره ای مهربان و دلنشین ؛  شالی که بر روی قبایش به دور کمرش بسته بود،  در نظر جلوه می کرد ؛  هر روز سه مرتبه راه منزل تا مسجد را پیاده می رفت تا نماز بخواند. دوستدارانش همین فاصله ی کوتاه تا مسجد ، با او همقدم می شدند. حرفی نبود؛  سکوت بود؛  گاهی هم اگر سوالی بود جواب می داد. پشت سرش که می رفتی فقط صدای کفشها را می شنیدی. همه سعی می کردند فقط او را نگاه کنند. مزاحمش نشوند.  سالهای آخر بود که به دلیل شلوغی برایش ماشین گرفته بودند.  طلاب جوان هم نماز او را غنیمت می شمردند و شیوه تربیتی او برای ایشان نماز بود. در داستان زندگیش نماز نقطه عطف بود. آنجا که خود می گوید : در نماز استادم شیخ احمد سعیدی فومنی ، حالاتی شگفتی از ایشان دیدم. از دیدن نماز او لذت می بردم. داستان زندگی ای که به نماز بیآغازد به کجا خواهد انجامید؟

در فومن به دنیا آمد. پدرش نام او را محمد تقی گذاشت. پدرش کربلایی محمود، دلیل آن را اینگونه می گفت: " سالی در نوجوانیم وبا گرفته بودم و بین مرگ وزندگی دست و پا می زدم. در عالم رویا شنیدم که می گویند رهایش کنید!  او پدر محمد تقی است". شانزده ماهه بود که مادرش از دنیا رفت. خواهر بزرگش او را به دامن گرفت.

کربلایی محمود در رثای اهل بیت ، مرثیه می سرود . او اولین استاد محمد تقی بود در گام برداشتن به سوی معارف اهل بیت( علیهم السلام) . محمد تقی هم مرثیه سرایی آموخت. و به اهل بیت دل سپرد. به مکتب خانه رفت و ملا حسین کوکبی فومنی به او قرآن خواندن یاد داد. به حوزه علمیه ی فومن رفت. ادبیات عرب خواند. ادبیات فارسی، مثل بوستان و گلستان و کلیله و دمنه را هم فرا گرفت.  از استاد سعیدی فومنی یاد گرفت که همه تلاشها برای کسب علم،  برای فهم نماز است. نماز استاد، پاکی و افتادگی و کیفیت حضورش در نماز، در دل شاگرد غوغایی افکند. هفت سال را در حوزه ی علمیه ی فومن ماند. سرآمد شاگردان بود.

سال 1308 ه. ش ، قصد هجرت کرد. هجرت به حوزه های کربلا و نجف. کربلایی محمود او را همراه یکی از دوستان متمولش به کربلا نزد برادرش فرستاد. او یک سال در منزل عمویش ماند و سال بعد به به مدرسه رفت. " همان جا در کربلا بودم که مکلف شدم  و به مدرسه بادکوبه ای رفتم . پدرم به آنجا آمد و شیخ جعفر حائری در حضور پدرم مرا معمم کرد". چهار سال در کربلا ماند و سپس عازم نجف شد. او که بخشی از درسهای سطح را در کربلا گذرانده بود ، بخش دیگرش را در نجف،  نزد اساتیدی چون حاج شیخ مرتضی طالقانی، سید هادی میلانی، حاج سید ابوالقاسم خویی، شیخ علی محمد بروجردی و سید محمود شاهرودی خواند.

بعد از گذراندن سطح ، درس خارج اصول را پیش آیت الله آقا ضیاء عراقی و آیت الله میرزای نائینی و  درس خارج فقه را پیش آیت الله شیخ محمد کاظم شیرازی خواند . کلاسهای درس آیت الله غروی کمپانی جایی بود که او آنچه می خواست، یافته بود. از درسهای آیت الله ابوالحسن اصفهانی بهره بود. فلسفه را از آیت الله سید حسین بادکوبه ای آموخت.

"فاضل گیلانی" لقبی بود که آیت الله قاضی،  استادش،  به او داده بود. استادی که به او اخلاق و سیر و سلوک یاد می داد. به کربلایی محمود در فومن خبر رسید که محمدتقی اهل تصوف شده و دیری نپاید که درس را رها کند. پدر هم بی خبر، نامه می نویسد و او را از مستحبات و حتی نماز شب منع می کند.  محمد تقی با استادش آیت الله قاضی درمیان می گذارد. استاد او را نزد مرجعش می فرستد. آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی به او می گوید به گفته ی پدرت عمل کن. او هم چنین کرد.

کمتر از 30  سال داشت که به ایران برگشت؛ سال 1324 هجری شمسی. به فومن رفت و در آنجا به پیشنهاد خواهر بزرگش که حق مادری بر گردنش داشت ، ازدواج کرد. چند ماهی را در فومن ماند. دوباره قصد نجف کرد. در راه برای آشنایی با حوزه ی علمیه قم وارد قم شد. در قم بود که خبر آوردند کربلایی محمود ، دار فانی را وداع گفته است. فرزند درداغ پدر نشست. زمان حضورش در ایران ، خبرهایی از نجف رسید که آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی از دنیا رفته است. چندی بعد خبر آوردند که آیت الله قاضی هم دار دنیا را به مقصد آخرت ترک کرده است.  این اتفاقات سبب شد او در قم بماند.

تدریس و تحصیل کارهای مهم او در شهر قم بودند. در درسهای آیت الله حجت کوه کمره ای و آیت الله بروجردی شرکت کرد. همزمان به تدریس هم پرداخت.

سال 1372هجری شمسی او را به عنوان مرجع تقلید معرفی کردند . با شنیدن خبر مریض شد . وقتی خواستند رساله اش را منتشر کنند گفت : دست نگه دارید تا مردم مراجع دیگر را انتخاب کنند و اگر کسی ماند و رساله ای خواست، آنوقت نشر دهید. هفت بار رساله‌اش را بی اسم چاپ کردند، راضی نبود اسمش را بنویسند. وقتی هم که با اصرار زیاد، راضی شد، فقط اجازه داد بنویسند، «العبد محمد تقی بهجت».

 از سال 1375 هجری شمسی تا پایان عمر، نماز و درسش در مسجد فاطمیه بود. صبح ها درس خارج فقه می داد و عصرها درس خارج اصول. شاگردها علاوه بر درس ، برای استفاده از نکته ها به درس ایشان می آمدند. کتوم بود و سر نگه دار ؛ سکوت میکرد ؛ گاه شده بود وسط درس چند دقیقه ای حرف نمی زد و بعد از آن، درست از جایی که ایستاده بود،  ادامه می داد. گاهی در وسط درس نکته می گفت؛ نکته هایی که شنیدنش از او بسیار غنیمت بود.

جمعه ها در همین مسجد، روضه ی اباعبدالله می گرفت و خود در آن شرکت می کرد. سفارش می کرد " روضه ی هفتگی اباعبدالله را فراموش نکنید". تابستانها که به مشهد می رفت، در آنجا هم،  روضه های صبح جمعه را ترک نمی کرد.

اردیبهشت  1388 هجری شمسی ، انتظار او به پایان رسید و او که سالهای سال از در نماز نوحه ی فراغ می سرود،  به خواسته اش رسید. او رفت . عالمی را داغدار خویش کرد. رفتنش نشان داد که ماندن و رفتن اگر برای خدا باشد ، چه اتفاقی در عالم خواهد انداخت.

 { زندگینامه ای از عارف واصل حضرت آیت الله بهجت / این سیاهه در ویژه نامه ی سالگرد ایشان چاپ شد }

هنرمند؛ حکیم

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۱۰ ب.ظ

 با این جملات شهید آوینی در مقاله ی بشر در انتظار فردایی دیگر که " آلبر کامو در 1934 به صف نهضت های ضدّ فاشیسم پیوست و در حزب کمونیست مأمور تبلیغات در محافل مسلمانان الجزیره شد. جورج اورول نیز آنگاه که پنرال فرانکو، به پشت گرمی فاشیسم آلمان و ایتالیا، به جمهوری اسپانیا اعلان جنگ داد، به جبهه رفت و مجروح شد ( سال 1937). جبهه خلق نیز که جمهوری اسپانیا را تشکیل داده بود، منزه از گرایش های کمونیستی نبود.  نه کامو و نه اورول کمونیست نماندند. مورسو – بیگانه کامو – در برهوتی میان « نه عشق » و « نه نفرت » می زید و شهر طاعون زده « اُران »، بیرون از حیطه تاریخ و جغرافیا و فراتر از هر دو، گرفتار طاعون شده است تا انسان برای آخرین بار در « حکمت بلا » بیندیشد. کامو از سِحر یوتوپیا رهیده است، اما اورول نه. بنابراین، رمان «1984» هنوز ایدئولوژی زده، و به عبارت بهتر، یوتوپیازده است. " کامو برایم مهم شد. چرا ؟ آنچه آوینی در آثار کامو دیده است حکمت است . حکمت چیست ؟

کامو را از خطبه ای که برای نوبل ایراد کرد می توان بیشتر شناخت. آنجا که به این سوال مهم پاسخ می دهد که "آیا هنر چیزی است تجملی و مبنی بر دروغ؟" . کامو در این خطابه ی مهمش به ملزومات هنر امروز می تازد . از مهمترین بخشهای آن می توان به مخالفتش با هنر برای سرگرمی اشاره کرد. مخالفتش با هنری که بی مسئولیت است. هنری که ابزار آزادی است. هنری که او آن را ملامتی می خواند یعنی هنرمندی  که با همه چیز حتی سنت هنری خودش مخالفت می کند و میپندارد که میتواند قواعد قواعد خاص خود را بیافریند و سر انجام گمان می کند که خداست. در بخش دیگر این خطابه او به این می رسد که آیا هنرمند برای روی گرداندن از هنر بورژوایی و صوری می تواند به واقعیت گرایی صرف روی آورد؟ جواب کامو خیر است. او می گوید واقعیت جهان به صورت محض قابل روایت نیست و هنرمند واقع گرا تنها می تواند و مجبور است  بخشی از واقعیت را نشان دهد. اگرچه این روایت آرزوی هر هنرمندی است اما ناشدنی است. نشان دادن همه مناسبات در واقع توسط هنر ناممکن است.  او تنها هنرمند واقع گرا را خدا می داند و هنرمندان دیگر لزوما نسبت به واقع گرایی وفادار نخواهند بود. او در قسمت دیگر خطابه اش در جواب پس هنر چیست ؟ می گوید چیز ساده نیست و این جمله ی کامو آدم را به فکر فرو می برد. او با این جمله فهمانده که تعریف او از هنر هم کامل نیست و او در این سخنان بخشی از حقیقت هنر را که درک کرده است، فرامی گوید.

چرا آلبرکامو در نوشته هایش حکیم است . من به زندگی 48 سالۀ کامو کاری ندارم . اینکه که بوده و چه تجربه کرده است و چگونه زیسته است دغدغۀ من نیست. اینکه چگونه دیده است و به چه باور داشته است مهم است. بوبن نویسنده ی فرانسوی در کتاب فرسودگی  با اشاره به دو جملۀ  نخست رمان بیگانه " امروز مادرم را به خاک می سپارند. یا شاید فردا " می گوید گفتن این شیوه خونسردانه تاثیر گذاشتن به سوزنده ترین نحو، نشانۀ بارز یک نویسنده است ... برای آنکه اینچنین بنویسیم ، باید دچارفقدان آن کس که نزدیک تر از همه به ماست ، باشیم. این گفتۀ بوبن حتی اگر نپذیرد و یا نداند همان معنای حکمتی است که کامو دارد. در اثر فقدان مادر به او حکمتی داده اند . تو بگو در اثر عشق . عشق کامو به مادر در بیگانه سرمنشا حکمتی شده است فراگیر. تو نیز این لحظه را از سر گذرانده ای . فقدان مادر و یا شاید هزاران فقدان دیگر را. اما آنچه انسان را برای همیشه و در همۀ کارهایش حکمت می دهد فهم این مطلب است که فقدان بزرگی در این دنیا گریبانش را گرفته است . فقدان دوری از اصل خویش. تو و من اگر این فقدان را با تمام وجودمان درک کرده ایم آنوقت حکیمانه می بینینم ، حکیمانه می زییم ، حکیمانه می نویسیم و حکیمانه اثر خواهیم گذاشت.

سالها پیش در یادداشت های ابراهیم حاتمی کیا در کتاب موج مرده خواندم که " امروز نمی توانم بنویسم . درد ندارم . و زمانی که درد نداشته باشم نمی توانم بنویسم." این نکته سالها با من بود و این روزها خود نیز یافته ام که اگر نگارنده را و یا شاعر را و یا فیلم ساز را و یا نقاش را ، سوزی نباشد ، هنری نیز نیست . درد مقدمه است . درد ابتدای افاضۀ حکمت است . و آنچه هنر امروز را تهی کرده کرده است فقدان درد است . گویا هنرمندان را دردی نیست و هنرمندی را که درد نباشد آیا هنری هست؟

حکمت فراتر از علم است . علم آموختنی است  اما حکمت خیر. حکمت افاضه است . حکمت آن چیزی نیست که آدمی از طریق تعقل محض به دست آورد بلکه علم به حقایقی است که خداوند به بندگان خاص خود عطا می کند.علم و فکر از عقل است و حکمت از قلب . حکمت را به قلب مومن نازل می کنند و نه به عقل. همانگونه که کلام وحی بر قلب پیامبر عظیم الشان وارد شد و نه بر عقلش . از آنجا که خود می گوید " نه زمینم گنجایش مرا دارد و نه آسمانم اما در قلب بندۀ مومنم می گنجم". قلب آیینه است صیقلی و شفاف و هرگز دچار زنگ زدگی نمی شود و حکمت نیز بر آن نازل می شود . عقل برای فهم مناسبات زمین است و قلب برای فهم مناسبات آسمان . هنر نیز اگر برخاسته از حکمت باشد از قلب هنرمند برخاسته است و نه از فکرش و یا عقلش. و اگر قلب هنرمند را زنگار گرفته باشد ، هنری هم که از آن می آید زنگار گرفته است. میان قلب و حق حجابی می نشیند و او را باغیر حق سرگرم می کند . جنود عقل و شهوت با قلب در نزاع همیشگی اند و آنکه هنرمند حکیم است در قلب خویش بر جنود عقل و شهوت فائق آمده است.

ودر آخر اینکه :

گفته اند حکیم در خشت آن می بیند که فراتراز ظاهر است . حکیم راه به باطن عالم دارد . حکیم دوردست ها را می بیند چه از ابتدا و چه در انتها . حکیم برای حرف هایش حساب اول و آخر را دارد. حرفی نمی زند که بنیانی فروریزد و حرفی نمی زند که بنیانی نو در اندازد. بنیانهایی که حکیم از آن سخن می راند حقیقتی است که پای در عالم معنی دارد. حکیم آن را درک کرده است. دیده است . چشیده است . و هنر مند حکیم آنچه از حقیقت یافته است را تنزیل می دهد . آنقدر نازلش می کند تا به فهم درآید. محسوس می کند تا به حس در آید. گاها معقول می کند تا با عقل فهمیده شود. هنرمند حکیم یک پایش در عالم معنی است و پای دیگرش در عالم محسوس . آنچه در عالم معنی می بیند در عالم محسوس می نمایاند.

 

جلال مدیر مدرسه

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

نوشته های ساده و صمیمی جلال ، نوشته های بدون تکلف او هر نویسنده و شاید هر خواننده ای را به این خیال می رساند که می تواند مثل او بنویسد. و نوشتن مثل جلا ل چه آسان است. "نوشتن یعنی همین. این که کارندارد. من هزار تا مثل این می توانم بنویسم." اما همین که قلم به دست می گیری شاید بتوانی از روی تقلید کاغذی را سیاه کنی در کمال ناباوری می بینی این نوشتن سهل و ممتنع است. در نگاه اول جلال داستان و قصه به معنای آکادمیک را نمی نویسد. گویا مستند نگاری می کند. گویا داستانهایش مثل سفرنامه هایش است . اما خوب که دقت می کنی می بینی در مدیر مدرسه و نفرین زمین او با ظرافت خاصی داستان می نویسد. اجزا داستان هر چند پررنگ نیستند اما در طول داستان وجود دارند و این کار را مشکل می کند. نوشته های جلال ساده و صمیمی اند. مانند زندگی. مانند کار و بار روزانه ی ما . گویا دوربینی گذاشته ای و داری به یک زندگی عادی از دریچه ی آن نگاه می کنی ، غافل از اینکه دوربین در جایی قرار دارد که تو را برای دیدن ترغیب می کند و مگر کار داستان چیزی غیر این است. داستان هم یعنی روایت داستانی یک زندگی. روایتی که خواننده را با خود به آخر بکشاند.

جلال در گوشه ای نمی نشیند که داستان به سراغش بیاید خود به دنبال داستان می رود. او می داند که داستان های بزرگ هم ریشه ای در زندگی نویسنده ها داشته اند و بیرون از زندگی نبوده اند پس تلاش می کند که در زندگیش داستان خلق کند. معلمی اش در یک روستا داستان نفرین زمین است . این معلم که خود جلال باشد می توانست در گوشه ای از مدرسه بنشیند و کار به کار روستاییان نداشته باشد و این داستانهای ریز و درشت شکل نگیرد. اما جلال در ابتدا برای رسالتی که برای خود حس می کند خود را به درون داستان پرتاب می کند. او خود را خدمتکار مردم می داند که باید فرهنگ زندگیشان را رشد دهد. جلال برای روستا مرده شور خانه هم می سازد و برای زخم خالکوبی جوانی به دعوای با روحانی روستا هم می رود و به او گوشزد می کند که او هم مانند معلم روستا خدمتگزار است و باید با مردم باشد و برایشان دل بسوزاند. جلال در دعوای روستاییان برای موتور آب هم وارد می شود. جوان خطاکار را از دست روستاییان نجات می دهد. او برای مردم فرهنگ جدیدی آورده است. در ضمن فرهنگ وارداتی از غرب را هم نقد می کند.

جلال خود سانسوری ندارد. از صیغه کردن مادر اکبر بگیر تا خواستن از درویش برای گرفتن زن بیوه ی قالی باف برای خودش. فقط نکته مهم اینجاست که دست به تحریک شهوات نمی زند. او با عدم شرح عجیب وغریب صحنه های حضور ننه اکبر در منزلش می فهماند که چاشنی حیا در نوشته ایش جایگاه ویژه ای دارد.

جلال آنچه را می بیند به درستی نقل می کند و برای نقل هم قالب درستی را بر می گزیند.

در کتاب مشهور مدیر مدرسه که الحق پخته تر از نفرین زمین است او از زوائد به شدت می پرهیزد. او تمام سعیش این است که از آوردن آنچه در خدمت داستان نیست  بپرهیزد. مدیر مدرسه هم مانند رمان نفرین زمین دغدغه نقد اجتماعی دارد. جلال نمی نویسد که چیزی نوشته باشد می نویسد که آنچه را می بیند به نقد بگذارد و این یک درس بزرگ است. در مدیر مدرسه او بدون هیچ سیاه نمایی و اغراقی دستگاه فرهنگ را نشانه رفته و به نقد آن می پردازد. ظرافت  اما در طول داستانش حاکم است. او برای نقد بلندگوی تحلیل به دست نگرفته است. او برای نقد آنچه را بد می داند داد نمی زند و فقط سعی می کند به مخاطب نشان دهد. این فحش ها و رک گویی های او هم از سر نقد نیست . حالات درونی و اندیشه های شخصی است که در این موقعیت ها قرار می گیرد . او فحش نمی دهد تا نظر مخاطب را عوض کند . این اصل اساسی در تمام نقدهای اوست که میخواهد مخاطب خود به قضاوت بنشیند. و آنجا که دیگر فریاد خودش هم در می آید از روی صدق و صفا خود را هم به نقد می گذارد. در یک فصل به پایان که در مورد دو شاگرد فاعل و مفعول که او فاعل را به شدت زیر مشت و لگد می گیرد تمام صحنه چیده شده در مورد مدیری است که اختیار از کف می نهد و مانند جوانی ناپخته عمل می کند.

نوشته های جلال چنان برای من درس آموزند که شاید اگر روزی بخواهم داستانی بنویسم تحت تاثیرش باشم اما الحق و الانصاف نوشتن به سبک و سیاق جلال امریست سهل و ممتنع.

 

نکاتی چند در باب محتوا

مسائلی که جلال در دو داستان مذکور می گوید گویا همین سال پیش در یکی از مدارس و یکی از روستاهای امروزی گذشته است. این برداشت از چه حاصل می شود؟ آیا اینگونه نیست که اصل ماجراها در این دوران با دوران جلال تفاوت چندانی نکرده است. مسائل عنوان شده در داستانهای جلال چرا باید بعد از گذشت سالها از آن زمان و اتفاق بزرگ انقلاب اسلامی هنوز هم یک مساله ماندگار باشد.

روحانی داستان نفرین زمین و دستورالعمل جلال برای او – خدمتگزاری به مردم- برای روحانی امروز هم دستورالعمل جامعی است. روحانی باید خدمتگزار باشد. وقتی این قسمت رمان را خواندم اندیشیدم که ای کاش دغدغه اول روحانی ما خدمتگزاری بود نه پاسبانی. غالبا روحانی امروز فکر می کند پاسبان اعتقاد مردم است و باید امر و نهی کند . باید سخنرانی کند . مساله بگوید. اما اگر این رویکرد عوض شود و روحانی خود را خادم بداند چه خواهد شد. من فکر می کنم مساله را باید در حین خدمتگزاری گفت. کاش نگاه اتوکشیده روحانی های ما عوض می شد. کاش روحانی ما به این مساله زیاد بیندیشد. از حق نباید گذشت که هستند روحانیهایی که امروز اینگونه می اندیشند. اما درصدشان کم و گفتمان غالب نیستند.

 

نکته

شخصی می گفت فراروایت داستانهای رضا امیرخانی داستانهای جلال است. خود امیرخانی هم گفته بود که ما فرزندان زن زیادی جلال هستیم. با خواندن رمان نفرین زمین نشانه های فراوانی دیدم که در رمانهای امیرخانی هم آنها را دیده بودم.

یکی از این نشانه ها درویش. نشانه دیگر روحانی روستا و برخورد جلال با او. نشانه دیگر ...