شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۱۵ مطلب با موضوع «اشخاص» ثبت شده است

ملاصالح قاری بنابر آنچه در کتابش آمده از دوران نوجوانی تا میانسالی خواسته یا ناخواسته از خانواده اش دور می شود. در دوران نوجوانی با خواست پدرش به بصره نزد عمویش می رود تا هم کار کند و هم سواد بیاموزد و مدتی بعد دوباره با خواست پدر به نجف می رود تا طلبه شود و علم اهل بیت بیاموزد و در دوره ای دیگر که با اجبار حکومت بعث از عراق به ایران برمی گردد. در ایران فعالیت انقلابی می کند تا به زندان می افتد. شکنجه ها می شود. محکوم به اعدام می گردد. فعالیت های انقلابی و دینی اش در زندان لو می رود. دوباره شکنجه می شود. شکنجه های سخت و طاقت فرسا! تبعید می شود؛ به زندانی در همدان. 8 سال زندان شاهنشاهی. چندماهی به پیروزی انقلاب ، آزاد می شود. در خفا فعالیت انقلابی می کند. انقلاب می شود. در آبادان جنگ می شود و او که حالا مدت کمی است در کنار زن و بچه اش بوده مجبور به ترک آنها می شود. خانواده اش – پدر و مادر و همسر و فرزندش مجاهد- آواره شهر غریب می شوند. او اما در آبادان می ماند. در رادیو آبادان با زبان عربی کلام  امام را به گوش عرب زبانهای منطقه می رساند. از خانواده اش بالکل بی خبر است تا آنکه در شیراز به طور اتفاقی برادر همسرش را می بیند. به سراغشان می رود اما وضعیت اسفناک خانواده اش حالش را دگرگون می کند. نمی تواند بماند و باید به آبادان برگردد. دوباره جدایی  از خانواده با آنکه  بچه ی دومش فواد در حال به دنیا آمدن است. در آبادان طرح عملیات برون مرزی را به فرماندهان سپاه می دهد. فرماندهان می پذیرند. در این حین خبر رحلت فرزندش بند بند وجودش را پاره می کند. به شیراز می رود. مرگ فرزند او را به ماندن در کنار همسرش ترغیب می کند. اما بعد از آرام شدن همسرش دوباره به آبادان برمی گردد. قرار است با لنج به ماموریتی در کشورهای عربی برود. با دوستانش راه می افتند. اما نیروهای عراقی او را دستگیر می کنند. او باید دوباره زندان و شکنجه هایش را تجربه کند. شکنجه هایی وحشتناک تر از زندان ساواک.

بگذارید مابقی داستانش را در کتاب بخوانید.

وقتی داشتم این کتاب را می خواندم یک سوال در ذهنم نقش بست و شاید برای یافتن جواب این سوال یک نفس تا انتهای کتاب را خواندم. اینکه چرا یک نفر مانند ملاصالح قاری باید در طول زندگیش این مسیر طاقت فرسا را طی کند؟  مگر قرار است چه بشود؟ مگر قرار است چه چیز در زندگیش رقم بخورد؟ این سوال برای آن بود تا فراروایت داستان ملاصالح را بیابم.

هر داستانی فراروایتی دارد. حتی اگر از روی خیال نوشته شده باشد. داستان ملاصالح هرچند به خیال شبیه است و به اسطوره شبیه تر، اما ریشه ی محکمی در واقعیت دارد. وقتی کتاب را می خوانی، می فهمی تخیلی در کار نیست. حتی نویسنده می توانسته پیاز داغِ داستان را اضافه کند، اما نکرده است. می توانسته مثل بسیاری از کتابسازیهای این روزهای ما به داستان آب ببندد تا شاید برای پز هم شده داستانش تعداد صفحات بیشتری داشته باشد و هم برای ناشر بیارزد که قیمت کتاب را بالاتر از آنچیزی که الان هست بزند! اما خوشبختانه نویسنده این  خیانت را نکرده است. وفاواداری به اصل خاطره زیبایی کتاب را دوچندان کرده است.

اما چه می شود که یک انسانی شبیه خود ما باید این تجربه های عجیب و باورناکردنی را از سر بگذراند؟ فراروایت داستان چیست؟ فراروایت داستان ملاصالح قطعا کهن الگوهایی است که در شیعه به وفور می توان آن را یافت. در زندگی یاران و خاصان درگاه اهل بیت سلام الله علیهم گرفته تا مبارزان خط سرخ مقاومت شیعی در طول تاریخ اسلام.

سوالم از تاریخ اما اینست که آیا آنانکه تجربه هایی چنین را از سرگذرانده اند، آیا به این توجه داشته اند که برای چه دارند این تجربه را از سر می گذرانند؟ سوال مهم دیگر اینکه آیا فی المثل به دنبال آن بوده اند که نامی و یادی در تاریخ از خود به جا بگذارند؟ مانند آنچه این روزها عده ای برای ثبت در گینس خود را به آب و آتش می زنند! سوال دیگر اینکه آیا آنها می خواستند برای دیگران الگو بشوند؟ می خواستند نشان دهند چقدر پرزوراند و در مقابل اینهمه شکنجه خم به ابرو نمی آورند؟ می خواستند قهرمان باشند؟ مانند قهرمانهای پوشالیِ دنیایِ مدرنِ جاهلانۀ امروز ما! می خواستند برای خود آبرویی دست وپا کنند؟ می خواستند یک روز از سهمیه ای برای فرزندانشان استفاده کنند؟

این سوالات می تواند بیشترادامه پیدا کند...

اما خاطرات ملاصالح خوب نشان می دهد که این ملّایِ مبارز داستان ما اصلا توجهی به تاریخ نداشته است. توجه به آینده هم نداشته است. او فقط برای عقیدۀ به حقش تلاش می کند. او برای زندگی حقیقی مجاهدت می ورزد. برای رسیدن به آزادی و حقیقت تلاش می کند. وگرنه او در گوشۀ تنگ و تاریک زندان انفرادی پایانی بر این دوران متصور نیست جز اعدام. او از ساواکیها می خواهد تکلیفش را یه سره کنند یا اعدام یا دادگاه! اما آنچه اول به زبانش می آید اعدام است. او در شکنجه های بعثی های افلقی دعا می کند کاش بمیرد. آنکه اعدام و مردن را می پذیرد برای این نیست که بخواهد در تاریخ ماندگار شود می خواهد برسر پیمان بمیرد. هرچند طاقت شکنجه ها سخت است. او حتی وقتی به تقیه مترجم زبان اسرای ایرانی می شود بازهم نمی داند آینده اش چیست و هر آن شاید به خاطر این تقیه اعدام گردد.

ملا صالح قرار است چه نقشی در عالم داشته باشد که چنین تجربه ای داشته است؟

و این سوال مدام بامن است. حتی اکنون که کتاب به پایان رسیده است و من در اتمسفر فضای او تا ساعتی دیگر نفس می کشم. به تجربه های خودم در زندگی نگاه می کنم چقدر خجالت زده می شوم. عرق سردی بر پشتم می نشیند.

از ملاصالح شاید همین یک کتاب و شاید یک فیلم و مصاحبه هایش ثبت در تاریخ می ماند! اما در حقیقت ردی از این ملای آبادانی در تاریخ است که برای ابد ماندگار است و بنابر آنچه که گفته اند "ما ابدیت در پیش داریم" ، رد این شکنجه ها و سختی های امثال ملاصالح ها تا ابدیت ماندگار است.

فراروایت داستان ملاصالح واقعیتهای مشابهی در تاریخ است که نمی توان بدون آنها زیست. فراروایت زندگی ملاصالح داستان موسی بن جعفرعلیه السلام است که خدا چه زیبا این فراروایت را در تاریخ زندگی ملاصالح به تصویر کشیده. چه صحنۀ باشکوهی در کتاب ملاصالح به تصویر در آمده است که او به همراه 23 نوجوان اسیر در بند در دیار غربت و زجر به زیارت آن امامی می روند که غربت و زجر سرفصل مهمی از زندگی اوست. ملاصالح چه خوب بر سرمزار آن امام همام اشک ریخته است.

فراروایت داستان ملاصالح داستان اسارت حقیقت در چنگال ظلمت و تاریکی است. 

آیا کسی با خواندن قیدار شهید می شود؟

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

برای چندمین بار قیدار را مانند رمان من او و بی وتن امیرخانی می خوانم. رمانی در بارۀ فتوت و جوانمردی. دربارۀ مکتبی که در نظر جناب امیرخانی در این روزهای جامعۀ ما یافت نمی شود. آئین جوانمردی که در طول تاریخ در اهل فتی  دیده شده است و خوانده ام که در دوره ای علمای اهل شریعت نیز منویات خویش در بین آحاد ملت را با کمک این دسته انجام می داده اند. کمک به مستضعفان ، دستگیری از مستمندان  و گاها نظرات اجتماعی شان را در جامعه به کمک آنها انجام می داده اند. و این رمان تولید این آئین در دوره ای است در دهۀ بین 20 تا 40 ایران. این رمان در ساختن جامعه ای کوچک و با مبنای قانونهای جوانمردی البته موفق است و برای آن باید به نگارنده آفرین گفت.

اما در بار آخری که این رمان را می خوانم همواره این سوال در ذهنم رژه می رود آیا کسی با خواندن این رمان شهید می شود؟ حتما می پرسید که چرا این سوال؟ چون در این رمان که به ظاهر در مورد فتوت است اما در باطن ارجاع به یک مسالۀ مهم دارد و آنها بحث عاشورا است. حتی شخصیت نوجوان مداح داستان قاسم ابن الحسن نام دارد. قیدار هم اهل هیئت و هیئت داری است. " بیمه جون " ارجاع به جون غلام اباعبدالله دارد.

 

اما چرا  همزمان خواندن این رمان به این ماجرا فکر می کنم. به قول دوست عزیزی که دربارۀ روایت شیعی تحقیق می کند نوشته های میرزارضاخان، از تاویل پذیرترین نوشته هاییست که نمی توان در ظاهر آن ماند و باید از صورت آن عبور کرد و به باطن رسید . مثلا یکی از نکته های فراروایت در داستان قیدار بحث طریقت و شریعت است و سید گلپا، آقای داستان قیدار نماد این نوع روایت است. امیرخانی می خواهد بگوید روحانی که در جامعه می زید و با عامۀ مردم سروکار دارد بیش از آن که باید شریعتی باشد باید طریقتی باشد و با مشکلات مردم ور برود. شما را ارجاع می دهم به نوشته ای از ایشان که در سال 1389 که در جواب سوال من که پرسیده بودم روحانی داستان شما درویش مسلک است و نگاه طریقتی اش بر نگاه شریعتی او می چربد، برای حقیر ارسال کرده اند:

«... اما... بگذار برای‌تان از مشی این عالمان بنویسم. ماه مبارک همین ام‌سال، با یک مجتهد صاحبِ کرسی فلسفه‌ی تهران، هم صحبت شدم. از محضرش سوالی پرسیدم و آرام آرام محل نزاع روشن شد. جلو رفتیم. ایشان فرمود و نپذیرفتم. عرض کردم و نپذیرفتند. عاقبت فرمودند پس بیا برویم خانه‌ی ما ناهار! وسطِ ماهِ مبارک!! چنان از این فرمایش ایشان بهجت حاصل شد که پذیرفتم فرمایشِ ایشان را و دست‌شان را بوسیدم...
شما به‌ز من می‌دانید. این آیه‌الله، عالم بود و درس‌خوانده. اما "بفرمایید ناهار" کار را تمام کرد. و این بفرمایید ناهار عالم 85 ساله، حاصل 60 سال مجاهدت میان مردم است.

من دنبالِ هم‌چه نگاهی نیستم. هیچ دل بسته‌ی نگاهِ درویشی به قولِ شما، یا نگاهِ طریقتی به قولِ خودم نیستم. بل احساس می‌کنم وقتی توازن میان قوای انسانِ کاملِ جامعه به هم می‌خورد، ما این‌گونه تفسیر می‌کنیم.
خداوند به شما توفیق دهد که توفیقِ شما، توفیقِ ما و باقیِ مردم است.
آقای بابازاده‌ی عزیز! بیست سال است که مشغول نوشتن‌م. تا شما درست نشوید، جامعه درست نمی‌شود. هیچ اصلاحی مگر به دستِ روحانیت ممکن نیست. صریح و رکیک بگویم که شمایان با مسائلِ مردم ور نمی‌روید... این را باید درست کنیم...»

فراروایت دیگری که بر داستان حاکم است جدایی دین از حکومت است که خود امیرخانی در مصاحبه با سایت جشنواره شهید حبیب غنی پور که در سایت شخصی او یعنی ارمیا نیز بازتاب یافته است به آن اشاره می کند:

«قربانی: سیدگلپا در کتاب قیدار رهبری است که بر دل‌ها حکومت می‌کند و از قیدار مراقبت می‌کند. خودش وارد ماجراهای قیدار نمی‌شود. آیا این تعمدی بوده که او کنار باشد؟ شما دین را از حکومت جدا کردی؟

امیرخانی: نه من به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که ساختمان تمام شده است، و من از پایین به آن نگاه می‌کنم تا حدودی حرف شما درست به نظر می‌رسد.»

 

اما این دو فراروایت مورد بحث من در این سیاهه نیست. اما در مورد هر دوی آن سوال من از جناب امیرخانی هنوز هم باقیست . اما فراروایتی که در این داستان برایم مهم است. فراروایت عاشورا و ارجاعات جناب امیرخانی به آن است. در این رمان به درستی به در هم تنیده بودن داستان عاشورا با زندگی مردم ایران ، اشاره می رود . ظریفی می گفت : مردم ایران هر چند در دوران گذار از سنت و مدرنیته زیست می کنند و مدرنیته در زندگیشان رنگ بیشتری گرفته است و دوران شکاکیت جدید را طی می کنند اما با همۀ شک ها و تردید ها در اصل اصیل عاشورا شک به خود راه نمی دهند. همو به مزاح می گفت: اگر کسی در دنیای تردید زدۀ امروز به خدا شک کند به امام حسین شک نمی کند!

اما آیا فراروایت داستان قیدار همان فراروایتی است که انسان با خواندنش و زندگی در فضایش مسیر کربلا در پیش می گیرد یا سر از گاراژ قیدار خان در می آورد؟ و آیا اصلا کسی که رمان خوان باشد با خواندن قیدار می فهمد که مسیر حقیقی و صراط مستقیم کربلاست؟ آیا با خواندن رمان قیدار عاشق مرام حسینی می شود یا مرام قیداری؟ اگر کسی بخواهد شیوۀ زندگی و اداره اموراتش را از قیدار بگیرد و مانیفست خود قرار دهد راهش از کربلا می گذرد یا از " نواویس" عبور می کند؟  نواویس روستایی همجوار کربلاست که در روز عاشورا اهالی مسیحی آن به زندگی عادی مشغول بودند در حالیکه در چند متری شان و پشت تپه ها بزرگترین حادثۀ تاریخ رقم می خورده است و امام حسین در زمان خروج از مکه فرمودند:   «کانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات، بین النواویس و کربلا».

آیا کسی با خواندن قیدار می تواند فرق حسین هیئتی و حسین عاشورا را بفهمد؟ گمان نکنم حسین هیئت های قیدار که فقط به درد نذری پختن و گریه کردن و ماشین را بیمه او کردن می خورد، بتواند در تاریخ عالم حادثه ای بیافریند. ذکر این نکته ضروری است که عاشورای هیئت قیدار را نفی نمی کنیم که آن هم دلدادگی و عشق است؛ اما چون در جهان رمان امیرخانی و با توجه به آئین جوانمردی مد نظر ایشان ، مانیفستی در حال شکل گرفتن است که ملغمه ایست از جدایی دین از حکومت و روحانی طریقتی و عاشورای هیئتی قیدارخان، از آن جهت ضرورت دیدم به این سوال خود دامن بزنم. بگویم تو که این رمان را خوانده ای آیا به این توجه داشته ای که حسین داستان قیدار تو را به سمت شهادت نمی برد بلکه تو را به سمت گمنامی خواهد برد! گمنانی ای که حقیقتا برای خدانیست. گمنامی ای در ساخت عرفان معنی دارد که برای خدا باشد و لا غیر! و گمنامی قیدار را چه دخلی به گمنامی عارفان!

نکته اینکه حسین هیئت قیدار و حسین هیئت امام خمینی ( قدس الله نفسه الزکیه ) دو حسین متفاوتند!

در هیئت امام خمینی برای حسین گریه می کنند برای یافتن معرفت بیشتر. در هیئت امام خمینی برای حسین به سر و سینه می زنند برای قیام علیه طاغوتی که با آن علی الاسلام السلام. گریه بر امام حسین و همزمان منفعل بودن در برابر فساد و تباهی و طاغوت به گمانم سازگاری نداشته باشند .

همزمان با این سوال به این می اندیشم که فراوروایتی که معتقد است " هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند " کجای فراروایت داستان قیدار است؟ خواندن داستان قیدار با همۀ ارجاعاتش به داستان عاشورا و دلدادگی مردم به آن این فراروایت را قطعا ندارد. چون کسی که داستان کربلا را بخواند هیچگاه سر از گاراژ قیدار خان در نمی آورد! همچنین روحانی ای که فراروایتش کربلا باشد ، چون سید گلپای رمان قیدار نیست. شاید جناب امیرخانی مثال زهیر عثمانی و حر را بزنند و فرروایت داستان قیدار را به آن برگرداند که به نظر حقیر قیاس مع الفارق است . قیدار جوانمرد در داستان امیرخانی منفعل است. او بین عقل و قلبش در کش و قوس نیست. او در خودش و مرامش گیر کرده است! او نمی داند چگونه با این همه مرام و معرفت ، راهی را برود که در مرامش خدشه ای وارد نشود نه آنکه برای خدا چه باید بکند! او گرفتار خود و آیین هایش است و گمنامی آخرش هم در فرار از خودیست که ساخته است نه  گمنامی برای فرار از خودش به سمت خدا !

اصلا بیایید آئین جوانمردی در عاشورا را با آئین جوانمردی قیدارخان مقایسه کنیم !

 

ماه و خورشید

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ

پدر گفت: بگو یک

گفت: یک

پدر گفت: بگو دو

نگاهی به پدر کرد و گفت: چگونه با زبانی که گفته است یک بگویم دو؟

و این سرآغاز حرکت در مسیر توحیدی عاشوراست.

در خانۀ علی جز توحید به دنبال هیچ نگرد. علی منصوص فی ذات الله. اسدالله الغالب. یدالله. عین الله الناظره. علی سردمدار کائنات برای حرکت به سمت توحید است که اگر انالله و انا الیه راجعون ،علی مسیر این بازگشت است. راه است . و البته تک راه است. 

بیت علا سمک الضراج رفعه

فکان اعلی شرفا و امنعا

اعزه الله فما تهبط فی

کعبته الاملاک الا خضعا

بیت من القدس و ناهیک به

محط اسرار الهدی و موضعا     / مرحوم سید محمدحسین کیشوان / کتاب سردار کربلا / ص 190

 

و او این را خوب می داند. می داند که در خانۀ علی باید مشق توحید کند. او از علی آموخته است که باید جمجمه اش را به خدا بسپارد.بازوانش را هم. عیونش را هم . وجودش را هم.

 و در این سرسپردگی باید آزموده شود. در چه دورانی؟! دوران خانه نشینی پدر و دوران خلافت پدر. دوران شهادت پدر.  خلافت برادر.  جنگ برادر. صلح برادر. مظلومیت برادر.  شهات برادر. تشییع برادر. و چه آزمایشهای سختی.

برای او که اینها را دیده است حرکت در مسیر توحیدی عاشورا از نگاه ما چه سخت تر می نماید. آنجا که باید با برادر همراه شود و با مظلومیت و غربت برادر زیست کند. با برادر بنشیند. با برادر بایستد. با برادر بپا خیزد. با برادر بخندد. با برادر بگرید. با اذن برادر پاسخ گوید. با اجازه اش حرف بزند.

عباس در کربلا هم نیست و هم هست. ماه را تا زمانی که خورشید هست نمی توان در آسمان یافت. انگار عباس خوب آموخته است که در مسیر توحید باید از خود بگذرد. اصلا خودی نیست. عباسی نیست . هرچه هست حسین است. و چه تعبیری است از حسین که به عباس می فرماید انت صاحب لوائی. علم حسین جز علم توحید است؟ علم حسین جز علم  خداست که تا بالاترین نقطۀ عرش برافراشته است. عباس صاحب لوای حسین است. صاحب علم عرشی حسین.  عباس علمدار لااله الاالله است. صاحب علمی که اگر بیفتد کمر توحید خواهد شکست.

عباس در کربلا هم هست و هم نیست، چونان حسین که در کربلا هم هست  و هم نیست. حسین هم نگاه به جایی دیگر دارد. نگاه به آسمان. او که معلم توحید است. او نشانه است. خورشیدی است که نور از خویش ندارد بلکه از نور علی نور، نور گرفته است. نور او نور فوق کل نور است. نور او نور منورالنور است. نور او نور لیس کمثله نور است. حسین تجلی نور است در زمین و عباس نور از حسین می گیرد. ماه است در پرتو نور خورشید.

 

عباس از همان طفولیت آموخته است که یک یک است و دو نمی شود. او آموخته است که هر دوئیتی راه به ابلیس دارد. دوئی نیست. هر چه هست در عالم یک است. سوال مهمی است که پرسیده اند : زندگی براساس توحید چگونه است ؟  نمونۀ تامش در زمین زندگی علی و زهرا و حسن و حسین است. عباس از این زندگی خوشه چیده است. عباس زهرا را ندید اما با حسن و حسین و زینب زیست. با علی نفس کشید. در آغوش علی بود که علی با دیدن بازوانش گریست. بازوانی که علمدار توحیدند و در راه توحید نثار می شوند.

ماه در کنار خورشید زندگی آغازید، رشد کرد و قد کشید. خورشید بود که ماه آمد. ماه می کوشید تا نور از خورشید برگیرد بدون اینکه خود دیده شود. از همان آغاز ماه ماه بود و خورشید خورشید؛ این نسبت تا خود عاشورا ادامه داشت. ماه می دانست که بی خورشید زمینی نیست . جهانی نیست. حیاتی نیست. سرچشمه خورشید است. ماه این معنی را زیسته بود.

از مادر آموخته بود که غلام حسین باشد چون او که کنیز خانۀ زهراست. اما حسین، عباس را غلام نمی دانست برادر می دانست. برادری که اگر نباشد کمرش می شکند و این را در عصرعاشورا به برادرش گفت که الآن انکسر ظهری.

چرا عباس به برادری معروف تر است تا به سقایی و  علمداری؟ سقایی و علمداری عباس در کربلا ظهور یافت اما برادری نشانه ایست که در طول زندگیش بود. در همه جا. از آغاز تا انتها. وقتی با برادرانش پیکر پدر را از مسجد آوردند. برایش شیرین بود وقتی پدر او را با فرزندان زهرا در اتاق نگه داشت. شب بیست و یکم . لحظات آخر. در آخر هم از عباس وعدۀ وفاداری گرفت. وعدۀ برادری ستاند.

در ماجرای صلح توحیدی حسن بن علی هم تو نشانی از مخالفت دیده ای؟ نقطه ای ؟ نکته ای ؟ اظهار نظری؟  یا آنجا که بر پیکر بی جانش تیر بارید حرکتی از عباس دیده ای؟ اراده بود اما می دانست که اذن برادرش حسین شرط عمل به اراده است. می دانست توحید یعنی حتی اراده ات هم باید برای خدا و به اذن خدا باشد.

السلام علی ابی الفضل العباس ، المواسی اخاه بنفسه...  / زیارت ناحیه مقدسه

فنعم الاخ المواسی... / امام صادق علیه السلام

" چه نیکو برادر جانباز و ایثارگری بودی ".

آیا عباس اگر برادرانی غیر از حسن و حسین داشت برادری اش اینهمه رنگ می گرفت ؟ برادری حسن و حسین آیا با هر برادری دیگری برابر است؟ آیا عباس نمی  دانست که برادرانش تجلی توحیدند؟  آیا برادری آنانکه نور کاملند با برادری با آنانکه ظلمت محضند و یا نصف و نیمه در ظلمتند یکی است ؟ و آیا عباس این معنی را در نیافته بود؟ آیا عباس نمی دانست که او به برادری با چه کسانی افتخار یافته بود؟  نمی دانست ؟ !

اینکه برادر باشی اما خودت را نبینی. اینکه برادر باشی و تسلیم باشی. اینکه برادر باشی و ولایت برادر را بپذیری. اینکه برادر باشی و برای خود در برابر برادرانی که مجرای فیض نورند شانی قائل نباشی. همه و همه انسان را یاد داستان برادران یوسف می اندازد که پدرشان یعقوب را به نابینایی کشاندند. یوسف را درون چاهی انداختند. پیراهنش را خونین برای پدر آوردند. به دروغ او را خوراک گرگ کردند. حسادت کورشان کرد. حسادت به مقام توحیدی ولایت.

قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ / یوسف 5

[یعقوب] گفت اى پسرک من خوابت را براى برادرانت‏ حکایت مکن که براى تو نیرنگى مى‏ اندیشند زیرا شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است

لَقَدْ کَانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِلسَّائِلِینَ... / یوسف 7

و یا داستان جعفر را که شنیده ای که او را کذاب می خوانند. او که بعد از برادرش حسن عسگری به محراب رفت تا خود را امام بعد از برادر بنامد اما فرزند 5 سالۀ برادر پرده از نقاب برکشید تا رسوا شود آنکه حتی حق برادری نگه نداشت. حق ولایت را. اینجا هم حسادت به مقام توحیدی ولایت.

ماه از این رو ماه است که در مقابل خورشید شانی برای خویش قائل نیست. حسادتی هم در او نیست. آنهم به مقام توحیدی ولایت.  ایمانی در اوست که او را به یقین رسانده است. به ولایت. به توحید. به خورشید.

 زندگی ماه و خورشید به هم تنیده است. ماه از روزی که به دنیا آمد با خورشید زیسته است. خورشید را لمس کرده است. قرص خورشید در قرص چشم ماه انعکاس یافته است. ماه بی خورشید نبوده است.  

داستان ماه و خورشید، داستان سرسپردگی است. داستان ولایت پذیری است. داستان برادری است.

 


مرید و مراد

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ


*کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا !  سید مرتضی آوینی

                      

اینکه شهید آوینی که بود و چگونه می اندیشید و به چه رسیده بود به معمای بزرگ زندگیم تبدیل شده است. از روزی که با خواندن فتح خون عاشقش شدم و به واسطه کتابهایش خودم را یافتم تا کنون در هر مسیری به دنبال اویم. من به دعواهای زمینی این و آن که دم از او می زنند کاری ندارم . به تعریف همانها هم کاری ندارم. من تعریف خودم را از آوینی دارم. من آوینی را از کتاب ها و فیلم هایش شناختم. زمانی که شاید آوینی خوانها به مراتب کمتر از امروز بود و من در زیرزمین پاساژ قدس خیابان ارم قم با مبلغ ناچیز شهریه طلبگی به دنبال وی  اچ اس های فیلمهای مستندش بودم و اولین چاپ کتابهایش را می خریدم. تعریف من از شهید آوینی از کتابها و فیلمها و سخنرانی هایش شکل گرفته است. شهید آوینی شاگرد فردید بوده یا نه ؟ به من ربطی ندارد. شهید آوینی روشنفکر بوده یا نه ؟ از کتابهایش بر نمی آید. شهید آوینی نگاه جدیدی به حوزه سینما داشته است ؟ البته. نگاه خاصی که در دانشگاه هم علیه نگاهش شوریدند. من نمی دانم یک انسان نویسنده ای چون آوینی آیا به شارح نیاز دارد؟ آیا اینکه من چند صباحی با او بوده ام، دلیل نزدیکی افکار و اندیشه است . آیا این نزدیکی منشا شناخت است . اگر او اندیشه ای داشت که در کتابهایش هویداست. در فیلمهایش هم.  اوست که می گوید " آنها که می خواهند ما را بشناسند داستان کربلا را بخوانند". یعنی شناخت او و همفکران او جز با منطق کربلا قابل شناسایی نیست. من سالها با او زیسته ام یعنی چه؟ من با او در یک اتاق بوده ام یعنی چه؟ که اگر مایه شناخت این است که وای به حال تو که با او همراه نشده ای . برادر او به چه می اندیشید ؟ به چه می نگریست؟ تعریف او از حقیقت چه بود؟ تعریف تو چیست؟ مسیر او کجا بود؟ منظر او چه بود؟ برادر دست بردار هرکه منطق کربلا را یافته است می تواند او را بشناسد و تو هم گزافه نگو که اگر منطقش را یافته ای ولی به آن نرسیده ای، در هپروتی.

این روزها دیگر کمتر کسی است که نداند آوینی در چه محیطی و چگونه رشد کرده است و چگونه به حقیقت رسیده است . اما عده ای اصرار دارند بگویند شما نمی فهمید آوینی که بود؟ این آوینی که بود که کسی از انقلابیون و حزب اللهی ها او را نمی فهمد و فقط آنهایی که به سمت روشنفکری غش کرده اند او را می شناسند!  دینداران و مسجدیها و بسیجی ها او را نمی شناسند و فقط کافه نشینها و غرب بروها او را می شناسند و تعریف درستی از او دارند.

اینکه در زمانی از سوی متحجرین جفاهایی به شهید آوینی شده باشد دلیل بر عدم شناخت  حزب اللهی ها از او ندارد. آزاری که از سمت شبه روشنفکران به او و عقایدش شده است دست کمی از متحجرین ندارد . امروز دوستان آوینی از جفاهای آنها به آوینی هیچ نمی گویند ولی تیغ تیز انتقادات و فحش ها به سمت حزب اللهی است که متحجرین را از آنان می دانند!

این روزها می گویند تعاریف رسانه ای از آوینی متناقض با حقیقت آوینی است . من خواهش می کنم یکی تعریف حقیقی از او بدهد. من که سالهاست از او و دربارۀ او هم از روشنفکران و هم از حزب اللهی ها می خوانم هنوز تفاوت نگاه دو طرف را نمی دانم . من آرشیو کامل سوره را مطالعه کرده ام. فیلم های قدیم و جدیدش را دیده ام. نوشته هایش را تماما خوانده ام . مصاحبه های خانم شهرزاد بهشتی  و عطاءالله امیدوار و همسر مکرم ایشان و زندگینامۀ خودنوشت و کتاب همسفر خورشید جناب تاج الدینی را در مورد رفتارها و اعتقاداتش پیش از انقلاب را به دقت و موشکافانه خوانده ام. فیلم مرتضی و ما را بارها دیده ام. نوشته هایی آیت الله جوادی آملی ، فیلسوف ارجمند جناب داوری اردکانی و استاد مددپور را به دقت مطالعه کرده ام. مصاحبۀ کوثر آوینی با عنوان " آوینی خوب آوینی مرده است " را بارها مطالعه کرده ام. نامه های مریم آوینی و حسین معززی نیا را در نقد گفته های دیگران مطالعه کرده ام. خاطره ای از دوستان آوینی نیست که از دستم در رفته باشد. سالهاست که با این مطالب مانوس بوده ام.  با دوستان حوزوی و غیر حوزوی و فیلمساز و غیر فیلسماز او به گفتگو نشسته ام. نمی دانم چه چیز نانوشتۀ دیگری هست که با این همه مطلب در مورد آوینی در تناقض است.

 اینکه آوینی یک روز عکسی از یک جوان هیپی بوسنیایی با سربند الله اکبر روی جلد سوره کار کرده بود و به همین دلیل مغضوب خیلی از خود حزب اللهی پندارها شده بود را می دانم. دفاعش از فیلم عروس او را به سردبیری که به یاد خدا نیست تبدیل کرده بود. عکس ها و مطالبی که در سوره به چاپ رسانده بود و مورد اعتراض خیلی ها قرار گرفته بود. اینکه متن نریشنش را از فیلم " خنجر و شقایق " برداشته بودند و او در نامه ای به محمد هاشمی  مدیر وقت سازمان صدا و سیما نوشته بود که شما تلویزیون را به بوق مفلوکی تبدیل کرده اید. یا نوشته هایی که در نقد عملکرد فرهنگی جناب محمد خاتمی وزیر ارشاد دولت آقای هاشمی نوشته بود . اینکه در سالهای آخر کار و زندگیش تحت فشار سهمگین خودی ها و البته بالاتر غیر خودی ها قرار گرفته بود. و خیلی چیزهای دیگر که از حوصلۀ مخاطب همه چیزدان امروزی به دور است.

 خواهشا یکی من را روشن کند. چیزی بیشتر از اینها هم اگر هست به ما بگویید!  هرسال دم بیستم فروردین یک دعوای خودساخته و بی نتیجۀ " کدام مرتضی ؟" در ایران راه می اندازیم که چه بشود. میخواهیم چه چیز را به اثبات برسانیم. آیا گمان نمی کنید که با گذشت سالها از شهادت جناب آوینی باعث ابهام شده اید؟ ابهامی که مخاطب امروزی کتابها و نوشته هایش را سردرگم می کند. به گمانم همان بلایی بر سر مرتضی خواهد آمد که بر سر چند اندیشمند دیگر ما آمده است. امروز نمی دانیم ابن عربی آدم خوبی بوده است یا نه؟ حافظ عارف بوده است یا می گسار ؟ شریعتی ضد دین بوده است یا یک دین شناس ؟ مطهری آزاداندیش بوده است یا جزم اندیش؟ بهشتی روشنفکر بوده است یا مذهبی ؟ اندیشۀ امام موسی صدر برای امروز بوده است یا دیروز؟

من با نقد اندیشه ها مخالف نیستم که آن سبب رشد است. با دعوای در حواشی اندیشه ها مخالفم که آن سبب ابهام و گنگی اندیشه می شود. بالاخره جناب آوینی نوشته هایی دارد که بیشتر از توضیح دیگران به منظور او رهنمون می شود. تفسیر نوشته های ایشان به آنچه خود می پسندیم، نورانیت نوشته هایش را نمی پوشاند.

آوینی در دانشکده هنرهای زیبای تهران درس خوانده است. به گفتۀ دوستانش آوانگاردترین دانشجوی زمان خودش بود. به نوشتۀ خودش هم ادای روشنفکری درآورده است. شعر گفته است . فیلم دیده است . به گالاریهای موسیقی رفته است. به شهادت دوستانش و به گفتۀ نزدیکانش روحش تشنۀ حقیقت بوده است و این سبب بی قراری روحیش شده است. سیگار را به دلیل روشنی که از همسرش نقل شده است کنار گذاشته است؛ از زمانی که به یقین می رسد امام زمان در حال دیدن است. پیش از انقلاب تصادف سختی هم داشته است. نزدیکانش از برگشت دوباره او با عنایت امام زمان گفته اند. بعد از آن به کتابها و شعرهای عرفانی روی آورده است. در انقلاب هم دخالتی نداشته است. به نقل از همسرش بعد از اتفاق عظیمی که در سال 57 در ایران رخ می نماید ، تلاطم روحی که در او به وجود می آید. سال 58 پای یک کاست از حضرت امام که از دوستش می گیرد می نشیند. در کلام امام حقیقتی دیگر می یابد. عاشقش می شود. به حقیقت انقلابش پی می برد و این در نامه اش به برادرش در آمریکا به وضوح دیده می شود. به گفتۀ خودش  از آن روز که حقیقت را می یابد تصمیم می گیرد  جز برای خدا کار نکند. خود را دستیار دوم خدا می داند که جز روضه خواندن کار دیگری بلد نیست. پس به عنوان یک سربازواقعی به جهاد می رود. آنجا به ضرورت دوربین به دست می شود تا آنچه را در دانشگاه آموخته بود در سایۀ تعهد به انقلاب خرجش کند. به بشاگرد می رود. هفت قصه از بلوچستان نشان می دهد. به فریاد خواهی خان گزیده ها در فارس  می رود. جنگ می شود. به عنوان فیلم ساز جهاد به جنگ می رود. گروه تلویزیونی جهاد را با دوستانش راه می اندازد . روایت فتح می کند. مقاله می نویسد و در نشریات مختلف به چاپ می رساند. سالی پس از جنگ مرادش از دنیا می رود. او در عزایش نوحۀ "فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت" را می سراید. مقالۀ امام و حیات باطنی انسان را می نگارد و در رثای امامش شعرهای "ای عزت ممثل "و " آن سان که تو رفتی" را می سراید و غم مرادش را اینگونه وصف می کند: 

« فارالتنور »

در وصف ماست

که چشمه های اشکمان

از عمق قلب های آتش گرفته

می جوشد

قلب زمین

آتش گرفته است و اشک داغ

از چشمه ها

فواره می زند

...

حال مرید در رفتن مراد خراب است... خراب. آوینی حقیقتی را که به زندگیش معنی تازه ای داده بود از دست داده است . ادبیات نوشتاری و گفتاری آوینی نیز بسیار بسیار تحت تاثیر نوشته های عرفانی پیر مرادش است. او آنقدر در مرادش ذوب شده است که مانند او می بیند و مانند او می نگارد و از زاویۀ دید او فیلم می سازد. تا جاییکه که در خاطرات همسرش آمده است " آوینی در مرگ امام می گفت پس چرا زمین و زمان به هم نمی ریزند"...

آوینی در امام چه دیده بود؟ آن هم معمای بزرگی است. معمایی که گشودنش خون می طلبد. آوینی در زندگیش رازهایی داشت که خود می دانست و برای دیگران نگشود و این دلیل بزرگ متناقض نمایی این اندیشمند و هنرمند انقلاب اسلامی است. رازگشایی از آوینی هم نه به همسر بودن ربطی دارد! نه به همنشین بودن! نه به فرزند بودن! نه به هم اتاقی بودن! راز آوینی در طول راز بزرگ زندگیش یعنی امام است . راز آوینی همان راز بزرگ حقیقت انقلاب بزرگ پیر مرادش است. تفسیر مرید بدون رازگشایی از مراد عبث است و آنها که می خواهند آوینی را بشناسند باید امام را بشناسند. 

او اما در مبشر صبح از بارقۀ نور جدیدی در وجود خویش خبر می دهد. نوشته اش در مورد ولی جدید بعد از امام از شادابی عجیبی حکایت دارد.

او محکم تر از دیروز بر سر معمایش با دیگران به مبارزه بر می خیزد. نشریۀ سوره آوردگاه این رزم است. او به جای برادر سردبیر نشریۀ سوره می شود. نوشته هایش در سوره مبارزه ای جدید است که او از مرادش آموخته است . مبارزه ای با متحجران و شبه روشنفکران ... اصل اصیل رفتار آوینی مبارزه است . مبارزه با آنانکه در انقلاب اسلامی جا خوش کرده اند و امام هم بارها از دست این دو قشر نالیده است . نالۀ مراد چه اثری بر دل مرید گذاشته است که از سینه آتش بیرون می ریزد ؟! خدا می داند. نوشته های آتشین آوینی نه به مذاق شبه روشنفکران غربزده خوش می آید و نه به مذاق متحجران خود اسلام پندار!

او سالها با امام زیسته است. با اندیشه امام از بشاگرد و فارس و فاو و فکه و مکه و... سر در آورده است. او می داند انقلاب بیشتر از دو قشر ضربه خواهد خورد. پس تیغش را برای آنان تیز کرده است . بالاخره این مبارزه سختی خودش را دارد. عده ای از دوستانش که این مبارزه را درک نمی کنند که به مخالفت بر می خیزند. عده ای که این مبارزه را می فهمند تا جایی با او همراه می شوند که سعۀ صدرشان اجازه می دهد. عده ای هم سعی می کنند خود را همپای او نشان دهند اما خیلی پیشتر از اینها بریده اند ... آوینی اما می تازد. خواب و خوراک ندارد. به شهادت همسرش شبی چهار پنج ساعت بیشتر نمی آساید ... گویا می داند زمان زیادی ندارد...

در شناخت غرب و غرب زده ها مقاله می نویسد. نوشته های نویسندگان شبه روشنفکر را نقد می کند. در سوره یک عده از بچه های هنرمند معتقد و متعهد به انقلاب اسلامی را دور هم جمع می کند. برای فهماندن صحیح سینمای مناسب انقلاب اسلامی تلاش بسیار می کند. می گوید برای آنکه بتوانی برای انقلاب اسلامی رمان بنویسی باید جوهر انقلاب را بشناسی . برای نشان دادن سربازان حقیقی انقلاب و راه ورسمشان مستند می سازد. با حمایت امامش دوباره روایت فتحش را راه اندازی می کند. برای روایت صحیح جنگ بعد از جنگ فکر می کند. به گفتۀ یار دیرینش جناب همایونفر دوسال در بن بست چگونه فیلم ساختن برای جنگ است که خود با عده ای به خرمشهر می رود. رفتن به خرمشهر گره کار را می گشاید و او شهری در آسمان را می یابد. این فیلم سرآغاز فیلم هایی چون با من سخن بگو دوکوهه است. او اما به کشورهای دیگر و وضع مسلمانان دیگر کشورها هم می اندیشد. خود به همراه عده ای به پاکستان می رود. همزمان با جنگ صربها عده ای را تشویق می کند که به بوسنی بروند. عکس آن جوان هیپی با سربند الله اکبر را رضا برجی انداخته است که به همراه همین گروه رفته است. آن را می خواهد به عنوان عکس روی جلد نشریه سوره کار کند که با مخالفت روبرو می شود. لاجرم در صفحۀ اول نشریه چاپ می کند.  تدوین فیلمهای آن گروه را هم به عهده می گیرد . برای فیلمشان نریشن می نویسد. اما در زمان پخش می بیند متن نریشن را برداشته اند. او دوباره مبارزه می کند. نامه می نویسد. واین مبارزه است که مذاق خیلی ها را تلخ می کند. سخت گیریها بر مرید امام شروع می شود. آوینی اما دست بردار نیست. چون معتقد است و انسان معتقد برای رسیدن به خواسته اش می جنگد.

 اینهمه کار در فاصلۀ زمانی 58 تا 72 و بالاخص در سالهای 68 تا 72 خیلی عجیب می نماید. این همان راز و معمای شخصیت آوینی است. فهم او از عالم چگونه است؟ به چه حقیقتی بار یافته است که برایش اینهمه می دود؟  سرگشتۀ چه حقیقتی است؟ به او چه نشان داده اند؟  در امام چه دیده است؟ در انقلاب اسلامی چه یافته است؟

سوال مهمتر اینکه خدایی که آوینی برایش می دود برایش می نویسد، برایش فیلم می سازد و برایش می میرد چگونه خدایی است که امروز دیگر نیست که به ما بگوید بدوید ، تلاش کنید. "کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا !" 

باور او به کدام خداست تا ما نیز با فهم درست آن  به خودمان و دوستانمان و نزدیکانمان چون آوینی بگوییم شما غصۀ پول را نخورید، خدا روزی را می رساند. اعتقاد او از کجا نشات می گیرد که به طلاب علاقه مند به فیلم سازی می گوید بروید اسرارلصلوه امام را بخوانید. فهم او از زندگی چیست که می گوید : زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است! فهم او از شهادت چیست که آن را می یابد!

                                                                                                                           والسلام  

        

مجاهدت فرهنگی باید از قم شروع شود

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

ای کاش کارت ویژه ای داشتم و می توانستم همراه ویژه رهبری باشم. مثل گروه ادبیات و هنر دفتر آقا که همراه او می آیند. شاید اگر آنجا بودم زاویه دید بهتری داشتم و می توانستم اشراف داشته باشم و بنویسم. قدم زنان و در حال فکر به ایستگاه تاکسی رسیدم. سوار شدم . چند دقیقه ای از حرکتمان گذشته بود که مسافر دیگری که کنار راننده نشسته بود پرسید:"مسیرت به حرم می خوره؟" راننده جواب داد " کجای کاری ؟! دیشب تموم راههای منتهی به حرم رو بستند. چارمردون ، ارم ، 19 دی ، صفاییه ، تازه میدان مطهری . من از ساعت 4 صبح تا حالا تو خیابونام". مسافر پرسید: "میدان مطهری دیگه چرا؟" راننده جواب داد: " امام از سمت هفتاد و دو تن میان و بعد باجک و بعد میدان مطهری و میروند حرم". با شنیدن کلمه امام فکرم مشغول شد. گویا ابتدای انقلاب است و قرار است که امام بعد از بازگشتشان از تبعید به قم بیایند؛ البته سن من به آن دوران نمی رسد ولی برای کاری تصاویر آرشیوی سفر امام به قم را  تدوین کردم. شاهد صحنه های با شکوهی بوده ام که لذت دیدنش را هنوز هم حس می کنم. به میدان صفاییه رسیدیم. وقتی پیاده شدم به دوستانی که قرار بود با هم باشیم تماس گرفتم جواب ندادند. تنها به سمت حرم راه افتادم. ساعت 6 صبح است و اعلام کرده اند آقا ساعت 8 به میدان جهاد می آیند.

از جلوی دفتر رهبر در صفاییه عبور می کنم. جدولهای بتونی برای حفاظت جلوی دفتر گذاشته اند. نیروهای حفاظت هم هستند.

از دم یک نانوایی که می گذرم ، پلاکاردی توجهم را به خود جلب می کند؛" به یمن سفر مقام معظم رهبری ، پخت ظهر امروز نانوایی رایگان است.

به خیابان ارم  میرسم . تصور چنین جمعیتی را آنهم در 6 صبح ندارم. پدری دست فرزند 3 ساله اش را گرفته و مادری با کالسکه نوزادش را با خود آورده است. با خود می گویم چگونه می خواهد بین این همه جمعیت فرزندش را نگه دارد. جوانهایی را دیدم که با لباس یک شکل به سمت حرم میروند و با هم سرودی را تمرین می کردند. دانشجویانی را دیدم با تی شرتهای سفید رنگ که عکس رهبر را روی آن چاپ کرده بودند. عده ای هم لای جمعیت عکس و پوستر آقا پخش می کردند. پدر شهیدی را دیدم که تابلویی را در دست گرفته بود ؛ دقت کردم دیدم یک طرف عکس آقاست و طرف دیگرش عکس پسر شهیدش. پدری را دیدم که تابلویی را بر روی دست گرفته بود که در گوشه آن نوشته بود " تبلور غدیر خم را در "غدیر قم" به نمایش خواهیم گذاشت". خودش این مطلب را نوشته و بر آن چسبانده بود.

میدان آستانه یک شبه شکل عوض کرده بود. با کانتینرهای بزرگ که روی هم قرار گرفته بودند، تمام اطراف میدان آستانه را مسدود کردند. یک محیط بسیار وسیع. برخلاف دفعه پیش، یعنی سال 79 که رهبر به قم آمدند و در صحن آینه حرم مطهر سخنرانی کردند. این بار تدبیر خوبی انجام گرفته بود . وسعت میدان آستانه چند برابر صحن آینه است و جمعیت بیشتری می توانند حضور داشته باشند. ورودی هایی برای برادران و خواهران تعبیه کرده بودند. دم ورودی ها با بلندگوی دستی اعلام می کردند گوشی همراه ، کیف ، اشیا نوک تیز را تحویل دهید.

ساعت 7 به چهار راه بازار رسیدم. ابتدای خیابان 19 دی . تمام راهها را با داربست مسدود کردند. جمعیت که نتوانسته بود از آن بگذرد و خود را به میدان جهاد برساند ،در همین چهارراه بازار مانده بودند. در بین جمعیت یکی از دوستان را دیدم. سلام و علیکی کردیم  . از او پرسیدم : فکر کنم با این همه جمعیت و عرض کم خیابان عده ای زیر دست و پا له شوند. بهتر بود مسیر را جایی مثل 45 متری عمار یاسر قرار می دادند. گفت: فکر کنم به خاطرنقش تاریخی این خیابان در انقلاب و اینکه کوتاه بودن ساختمانها برای حفاظت بهتراست، اینجا را انتخاب کردند.

متوجه دو روحانی شدم که یکی از آنها محاسن سفیدی داشت و به لهجه مشهدی برای دیگری نقل می کرد" یادم می آید، روزی که امام تشریف فرما شدند من درحالی که فرزند کوچکم را در بغل داشتم در گوشه ای از خیابان ایستاده بودم. یادم نمی رود که شور و هیجانی بر مردم حاکم بود؛ طوری که وقتی ماشین حامل امام به نزدیکی ما رسید، مردم آنقدر فشار آوردند که من فقط توانستم کودکم را نجات دهم."

سه طلبه جوان دیگر هم کنار ما ایستاده بودند. یکی از آنها که موهای بور داشت گفت: "سال 74 که آقا به قم تشریف آوردند، دیدار چهره به چهره با مردم داشتند و مردم ساعت ها در صف طولانی ایستاده بودند تا آقا را ببینند".دیگری از او پرسید: "تو هم بودی یا نه؟"گفت : "نه؛ آن زمان دیدار چهره به چهره با رهبر برای دومین بار در قم انجام شده بود . استان قبلی بندرعباس بود. برای همین بازار شبهه داغ بود. این که دست بوسی یعنی چه؟! مگر ایشان امام معصوم است که دستش را بوسید. بعد خود آن طلبه ادامه داد که معنی ولایت را نفهمیدند". به ادامه صحبت هایشان گوش نکردم. توجه من به شوخی یک عده بسیجی جلب شد. بالای اتوبوسی که با آن یک سمت را مسدود کردند و ما پشتش ایستاده بودیم ،تصویر بردار ها جا گرفته بودند. یک بسیجی دوستانش را سرکار می گذاشت، در آخر هم به آنها می گفت ناراحت نشوید و با اشاره به دوبینهای تصویربرداری می گفت شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید.

هوا آرام آرام گرمتر می شد و بیشترین چیزی که مردم را آذار می داد تشنگی بود. جلوی درب مسجد امام حسن( علیه السلام )، یک ایستگاه صلواتی به مردم آب معدنی می داد و مردم تشنه برای گرفتن آن تقلای بسیار می کردند. گویا زدن چند ایستگاه صلواتی برای رساندن آب به مردم در دستور کار مسئولین استقبال قرار نگرفته بود.

هر از چندی شایع می کردند که آمدند و جمعیت ناخودآگاه به داربست فشار می آوردند. چندین پیرمرد آخر از کوره در رفتند و از لای جمعیت با داد و فریاد بیرون آمدند. بعد از ساعت نه ونیم ، بازار شایعات دقیقه به دقیقه افزایش پیدا می کرد. عده ای از بچه ها از اتوبوس بالا رفتند تا شاید بتوانند راحت تر ببینند اما چند دقیقه بعد با داد و فریاد راننده اتوبوس از آنجا پایین آمدند یکی از آنها درحالی که می خندید گفت: "صبر کنید وقتی آقا آمد، دیگر حواسش نیست ؛آن زمان بالا خواهیم رفت".

ساعت ده به دوست تصویربردارم که در میدان جهاد بود زنگ زدم. گفت: "آقا نیم ساعتی است که به میدان جهاد رسیده است اما جمعیت آنقدر زیاد است که ماشین حامل ایشان ابتدا خیابان نوزده دی متوقف شده است .مردم جدول های بتونی کنار خیابان را انداخته و شکسته اند و گویا چندین نفر هم زخمی شده اند".

حواسم به تصویربردارها و عکاس های بالای اتوبوس بود که گارد گرفته بودند. فهمیدم تا لحظاتی دیگر می رسند. در یک آن نفهمیدم چه شد و جمعیت مرا با خود برد. فقط توانستم از بین جمعیت سقف ماشین حامل آقا را ببینم. در بین جمعیت هم باید ببینی، هم باید هل بدهی تا له نشوی ، هم باید مواظب باشی تا کسی را له نکنی. مانند مغناطیسی ماشین حامل رهبر تمام جمعیت را جذب خود کرد. وقتی توانستم از بین جمعیت به سلامت بیرون بیایم همان بچه را دیدم که از اتوبوس بالا رفتند و راحت و بی دغدغه آقا را می بینند. به زرنگیشان غبطه خوردم.

ماشین حامل آقا دور شد و جمعیت به سمت میدان آستانه حرکت کرد. گفتند باید تلفن همراهتان را تحویل دهید. آنقدر شلوغ بود که نتوانستم تحویل دهم. خدا به ما رحم کرد. مسئول حفاظت گفت گوشیها را خاموش کنید و به داخل بروید. داخل میدان آستانه هم کافی بود که خود را به دست جمعیت بسپاری تا هر جا که می خواهند ببرندت. کنارم جوانی ایستاده بود و می خندید. گفتم چه شده؟ گفت کفشهایم از پایم درآمده و معلوم نیست که کجا افتاده ولی گفت: فدای آقا.

نقاره های حرم شروع به نواختن کردند که این خود نوید حضور آقا بود. وقتی به جایگاه تشریف آوردند مردم هر کدام شعاری می دادند. توجهم به فردی جلب شد که به طرز وحشتناکی داد می کشید. چیز مفهومی نمی گفت. زور می زد تا صدایش را بلند کند. مات و مبهوتش شدم. جمعیت با بسم الله آقا آرام گرفت . موقع نشستن مردم متوجه شدم که او کر ولال است.

"قم شهرعلم و جهاد و بصیرت است" و این اولین جمله ای بود که در مورد قم فرمودند؛ سپس برای این گفته  خود شاهد از تاریخ آوردند." جالب است که پیدایش شهر قم هم ناشى بود از یک حرکت جهادى و توأم با بصیرت. یعنى خاندان اشعریون که آمدند این منطقه را محل سکونت خودشان قرار دادند، در واقع اینجا را پایگاهى کردند براى نشر معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)؛ یک مجاهدت فرهنگى را در اینجا شروع کردند. اشعریون قبل از آنکه به قم بیایند، جهاد در میدان نبرد هم انجام داده بودند؛ جهاد نظامى هم کرده بودند؛ بزرگِ اشعریون در رکاب جناب زیدبن‌على (علیهماالسّلام) مبارزه کرده بود؛ لذا بود که حجاج‌بن‌یوسف بر اینها خشم گرفت و اینها مجبور شدند بیایند و این منطقه را با تلاش خود، با بصیرت خود، با دانش خود، منطقه‌ى علم قرار بدهند. همین هم موجب شد که حضرت فاطمه‌ى معصومه (سلام اللَّه علیها) وقتى به این ناحیه رسیدند، اظهار تمایل کردند که به قم بیایند؛ به خاطرِ بودن همین بزرگان اشعریون. آنها رفتند از حضرت استقبال کردند، حضرت را به این شهر آوردند و این بارگاه نورانى از آن روز و از بعد از وفات این بزرگوار در این شهر نورافشانى میکند. مردم قم که پدید آورنده‌ى این حرکت عظیم فرهنگى بودند، از آن روز پایگاه معارف اهل‌بیت را در این شهر تشکیل دادند و صدها عالم، محدث، مفسر و مبیّن احکام اسلامى و قرآنى را به شرق و غرب دنیاى اسلام فرستادند. از قم، علم به اقصاى خراسان و اقصاى عراق و شامات رفت. این، بصیرت آن روزِ مردم قم است؛ که پیدایش قم بر اساس جهاد و بصیرت شد."

 

بعد از سخنرانی به سرعت به خانه آمدم تا تصاویر استقبال را از تلویزیون ببینم . موج عظیم جمعیت در این استقبال با شکوه، نشان از روزی داشت که امام در سال 1357 بعد از سفری پانزده ساله به قم آمدند.با خودم گفتم اگرچه کارت ویژه نداشتم اما توانستم احساس آنهایی را بچشم که دوستدار واقعی رهبرند و دل در گرو او دارند. توانستم شاهد بذر امیدی باشم که رهبر با آمدنش در جان دوستداران انقلاب کاشته است. شاهد شکوه روزی باشم که در تاریخ قم ثبت خواهد شد. 

گر نبینی رازها بر من بخند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۱۸ ق.ظ

13 خاطره از آیت الله بهجت

 

اول

از آشناها بود . آمد و آقا را با خود به روستا برد. در صد متری منزل محل اقامتشان، باغی بود. صاحب باغ که از حضور آقا در آنجا با خبر شد ، چند باری آمد و به باغ دعوتشان کرد. آقا هم فقط در جواب می گفت چشم، ولی نمی رفت.

یک روز صبح، صاحب باغ آمد و اصرار که تا نگویید چه وقت به باغ ما می آیید ، نمی روم. آقا هم گفته بود جمعه می آیم. جمعه شد . با هم به باغ رفتند . چند قدمی وارد باغ نشده بودند که آقا عبایش را پهن کرد روی زمین ؛  روی آن نشست و مشغول مطالعه شد.

دوم

کوچه خلوت بود. کوچه ای در موازات خیابان ارم ، که حرم حضرت معصومه آنجاست. کوچه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی . سکوت این کوچه هم شنیدنی است. چندسالی هست که اینجا مغازه دارم. ای، کار و کاسبی هم بد نیست! یک روز آقایی آمد و چیزی خواست. در همین حین، چشم این بنده ی خدا به جمعیتی افتاد که پشت پیرمرد روحانی در حال حرکت بودند. گفت : این مردم چرا به دنبال بهلول راه افتاده اند؟! تعجب کردم .از اینکه او را نشناخت.  گفتم : این پیرمرد که بهلول نیست، آیت الله بهجت اند. بدون اینکه چیزی بگوید از مغازه بیرون پرید و شروع کرد به دویدن.

دقایقی بعد برگشت. رو به من کرد و گفت : فکر نمی کردم بهجت باشد ؛ چه ساده و بی تکلف!

سوم

با ماشین آقا را می رساندم که به ایشان گفتم : مادرم مریض است. برایش دعا کنید.

پنج سالی از آنروز گذشته بود. هر وقت ما را می دید سراغ مادرم را می گرفت. می پرسید قلبش چطور است. من مریضی مادرم را نگفته بودم . تازه بیماری مادرم هم خوب شده بود. اما آقا همیشه حال ایشان را جویا می شد.

چهارم

وارد مغازه شد . مقدار جنسی را که می خواست گرفت و داخل ترازو گذاشت. گفتم : بیست و پنج قران می شود. گفت : حالا این بیست و پنج قران را ما باید بدهیم یا شما؟

جا خوردم. این دیگر چه سوالی است. پرسیدم : یعنی چه؟

-در ترازوی شما که ننوشته این بیست و پنج قران را ما باید بپردازیم؟

حال خوبی نداشتم ، آقا هم شوخی اش گرفته بود. مگر شما  این را نمی دهید؟

-بله می دهم . ولی این جنس را که دادید ، خوب بیست و پنج قرانش را هم بدهید.

- هم جنس را بدهم هم قیمتش را؟

صدایم کمی بالا رفت.

گفت: چه عیبی دارد! کار خیر کردن مگر بد است؟!

از اوج بدحالی خنده ام گرفته بود. نگاهی به من کرد .

-حالا شد!  بیا این بیست و پنج قرانی را بگیر.

پنجم

زمان تحصیل در نجف با آقای بهجت هم اتاق بودم. او هر شب بعد از شام ، چراغ را روشن می گذاشت و کتاب می خواند. چند وقتی ، شام را که می خورد، چراغ را  خاموش می کرد و تشک می انداخت و می خوابید. گفتم شاید می خواهد نزدیک اذان صبح بیدار شود، اما این اتفاق هم نمی افتاد . سحر بیدار می شد و بدون اینکه چراغ را روشن کند ، فقط عبادت می کرد.

شش ماه گذشت. شبی در چراغ نفت ریخت و روشن کرد و مشغول مطالعه شد. فهمیدم تا الان نفت نبوده که بیدار نمی مانده است. در تمام این مدت نگذاشته بود من  این را بدانم.

ششم

همراه آقا بعد از درس سوار ماشین شدم. چیزی نپرسیدم ؛ ولی با خودم گفتم : کاش چیزی بگوید که کارگشا باشد. لحظه ای هم نگذشت. گفت:

لب بند، چشم بند و گوش بند                 گر نبینی سرها بر من بخند

هفتم

آیت الله لنگرودی از آقای بهجت پرسید : آقا ! تسخیر جن چه حکمی دارد؟

آقا سکوت کرد و بعد گفت: تسخیر نفس لازم است.

هشتم

استاد در ادبیات عرب عجیب بود. شعر عربی می سرود. روزی سر درس، در ترجمه لغتی از یک حدیث، قاموس خواست. در توضیح لغت شعری هم بود. نتوانست بخواند. به شاگردان دیگر هم داد؛ آنها هم نتوانستند. به من داد. کتاب را گرفتم و خواندم. استاد نگاهی به من کرد و گفت: اشهد انک فاضل.

استادم ، آیت الله قاضی ، همیشه مرا فاضل گیلانی صدا می کرد.

 

نهم

پولی را به من داده بودند تا به آقای بهجت برسانم. پس از درس پیشش رفتم و گفتم : این را فلانی فرستاده ، گفت آنرا به آقا برسان.

حالشان تغییر کرد و گفت : پس چرا به بنده! دادی.

دهم

مشهد که بودیم،  برای رفتن به حرم امام رضا ( علیه السلام) ، از همان درب منزل تعقیبات را شروع می کرد. این دعا را می خواند:" اللهم انی اسالک خیر اموری کلها و اعوذ بک من خزی الدنیا و عذاب الاخره" . بعد چهار قل را. سپس دعای مفاتیح قبل و بعد از طلوع آفتاب را.

در حرم، از صحن پایین پا وارد می شد و برای علمائی که قبرشان آنجا بود ، حمد و سوره ای می خواند. در دارالزهد یک ساعت می نشست. پیش ترها که پاشان درد نمی کرد، می ایستاد. همانجا دعاها و زیارت را می خواند. هنگام دعا چشم ها را می بست. مردمی که او را می شناختند دور او جمع می شدند. نگاه می کردند.

پس از دعا ، بلند می شد و به سوی روضه ی مقدسه می رفت. در مقابل ضریح می ایستاد . چشم ها را می بست. پرسیدم : چشمها را که می بندید، روایتی هست؟ گفت: نه ، این طور تمرکز بیشتر است.

زیارت امین الله را مقابل ضریح می خواند ؛ برای دوستان و اساتیدشان. ضریح را می بوسید. بعد به نماز می ایستاد. نماز جعفر طیار. بعد دعای بعد از نماز جعفر طیار که در کتاب زاد المعاد توصیه شده است.

در صحن سقاخانه برای مرحوم نخودکی و طبرسی فاتحه می خواند. تا منزل دعای صباح امیرمومنان را زمزمه می کرد.

این آداب زیارتشان بود؛ از جوانی تا پیری. حتی در 95 سالگی.

 یازدهم

در حرم امام رضا ( علیه السلام) طلبه ای به آقا نزدیک شد و سوالی پرسید. آقا هم جواب داد. طلبه سوال دیگری پرسید؛ آقا مکثی کرد و گفت: من اینجا برای گدایی آمدم ! چرا مرا از گدایی باز می داری.

دوازدهم

مشهد بودیم. شهید مطهری اصرار داشت تا پدر را یک سفر به فریمان ببرد. علامه طباطبایی فریمان بود و او قصد داشت آنها ساعتی با هم  باشند. پدر قبول نمی کرد.

سی سال بعد، در یک سفر مشهد، حال پدر خوب نبود. هفت روزی بود که آمده بودیم و پدر نتوانسته بود به زیارت برود. پدر را به مجلس روضه می بردم . برای رفع کسالت به روضه می رفت. رو به من کرد و گفت: دنیا عجیب است! اصرارهای شهید مطهری را یادت می آید. برایم سخت بود تا درخواست مومنی را رد کنم؛ اما مقاومت کردم؛ چون اگر می رفتم دست کم یک زیارت از کفم می رفت. الآن یک هفته است آمده ام و نتوانسته ام به زیارت بروم.

سیزدهم

در منزل بودم که آقایی آمد تا پدر را ببیند. از پدر پرسید : حاج آقا نمی آیند؟

پدر گفت : بفرمایید چه حرف یا سوالی دارید؟

 دوزاریش افتاد. کمی سرخ شد و عذر خواست.

پدر با لبخندی گفت: عیب از عینکتان است که ذره بین  نیست!

 

 

خورشید در بند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ

امام در زندانهای هارون، 

زندانبان یهودی برایش گماشته اند

لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ – مائده 82

وامام ، همه ی زندان در سجده

در ،

دیوار هم

و طاغوت را طاقت نور نیست!

ظلمت را یارای درک نور نیست

حبس ولایت

برای خاموشی

این را ابلیس به هارون آموخته است

امان از حماقت هارون

نور را مگر می توان حبس کرد

ترس از عبور نور از روزنه ای

ابلیس را به راهی دیگر می خواند

زن بدکاره ...

او با امام در یک بند

پس از چندی

می آیند

می بینند

او هم مانند زندانی به سجده است

به دست خویش

دریچه ای گشوده اند

زن بدکاره

زبان به طعنه می گشاید

خورشید را برای چه در بند کرده اید؟!

***

{ بازنویسی روضه ای از سخنرانیهای حجه الاسلام کافی که از کودکی در پستوی ذهنم جا کرده و هر زمان که شهادت خورشید است ، یاد آن برایم زنده می شود.}

 

 

وقتی امیرخانی روبان افتتاح قیچی می کند!

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رضا فکرش را هم نمی کرد که روزی مقابل یک روبان زردرنگ بایستد و قیچی را از کنار قرآن بردارد و با صلوات جمعیت آن را ببرد. خودش می گفت " کاری که تا امروز نکرده بودم را اینجا انجام دادم. روبان قیچی کردم و قراره فردا کلنگ هم بزنم!" این یعنی اصل غافلگیری ، آنهم برای نویسنده تیزهوشی چون امیرخانی.

ساعت 18 است که به اراک رسیدیم .دم در کتابستان پیاده شدیم که به یمن قدوم مبارک ما به این شهر، پیرمرد پراید سواری جلوی چشمان ما در جوب افتاد. پیرمرد کمی هول کرده بود. رضا گفت : برو خدا رو شکر کن که  جلوی پای این همه جوان این اتفاق افتاد. رضای امیرخانی نویسنده  و حاج آقا جوکار،مدیر کتابستان و جناب حقی مجمع ناشران ودوستان دیگر دست بردند زیر سپر ماشین و بلندش کردند. به خیر گذشت. این، یک اتفاق میمون .

دوستان اراک هم که به استقبال آمده بودند، البته  برای ما نه که برای شخص شخیص امیرخانی.  دیدن نویسنده ای که تا حالا فقط از طریق کلمات می شناختی اش برای همه جذاب است.

یادم رفت بگویم که یک اتفاق میمون دیگر قبل از رسیدن ما به اراک پیش آمد. ماشینی را که برای رساندن جناب امیرخانی به تهران فرستاده بودند، تسمه پاره کرد. نمی دانم فهمیده بود که با رضا امیرخانی می آید! یا اینکه فهمیده بود ما دلمان می خواهد با همراهی ایشان به اراک برویم. علی ای حال ، رضا با دردسری خود را به ترمینال رساند و سوار ماشینی شد که مسافرش آیت الله حائری شیرازی بود. و در راه خاطراتی که از آیت الله شنیده بود را با ایشان چک کرد. یکی از خاطراتی که در طول راه برای ما تعریف کرد این بود که شنیده بود در شیراز باران نمی آمد و آیت الله به امام زنگ زده بود که نماز باران بخواند . امام هم خواند و یک هفته در شیراز باران آمد. آیت الله هم این خاطره را تایید کرده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! همراهی رضا با آیت الله حائری شیرازی امام جمعه سابق شیراز.

ساعت 15 و 30 ، میدان هفتاد دو تن قم . امیرخانی را با کوله ی معروفش در ابتدای جاده اراک سوار کردیم. از همان ابتدای سفر هم می شود فهمید او اهل سفر است و برای اینکه راه نزدیک شود با بحث هایش، گرمی سفر را دوچندان می کند. خودم که الحق اینگونه نیستم و در مسافرت ها بیشتر سکوت می کنم. اما کار رضا را بسیار می پسندم.

70 کیلومتر مانده به اراک،  مه غلیظی جاده را گرفته بود. چند متری جاده هم قابل دیدن نبود. جناب جوکار هم سرعت ماشین را کم کرد. تا اینکه مه را رد کردیم . در این بین هم صحبت از سبک زندگی شد. بحثی که پس از صحبتهای آقا در خراسان جنوبی بحث اکثر محفلها و جلسه ها شده است. رضا اظهار امیدواری کرد که این هم به روزگار کلمه ی بصیرت دچار نشود! برای خودم سوال است که چرا اول باید آقا بگوید و بعد ما متوجه یک امر شویم . تازه هم آنقدر آن را دستمالی می کنیم که دیگر نمی شود جایی اسمش را آورد. از سوی دیگر هم آنقدر به مباحث دم دستی و ظاهری می چسبیم که دیگر با آن نمی شود سبک زندگی درست کرد. بعد هم با فهم ناقص دست به کارهایی می زنیم که بعد خود آقا باید آن را در مسیر درست هدایت کند. بگذریم که الکلام یجر الکلام...

در همان ابتدای اراک یک مجتمع صنعتی بود که رضا می گفت یک سال و نیم آنجا کار می کرده است ؛  در همین سفر گفته بود که قسمتی از "من او"  را همان زمان که در اینجا مشغول بوده، نوشته است. در مسیر برگشت برای ما تعریف کرده بود که وقتی اینجا بوده از خانه تا محل کارش را با دوچرخه می رفته است. یک بار هم تصمیم می گیرد تا تهران را با دوچرخه برود. 50 ، 60 کیلومتری از اراک فاصله می گیرد که دوچرخه اش پنچر می شود. یکی نبود که به این آقا بگوید کسی که تصمیم می گیرد یک راه طولانی را با دوچرخه برود باید وسایل پنچرگیری همراهش باشد. وسط بیابان بدون امکانات چه می شود؟ هیچ ، یک وانتی برای او می ایستد. راننده نگاهی به امیرخانی می اندازد ، می گوید " ا، مهندس تویی؟" یکی از مشتری های شرکت بود. دوچرخه ی پنچر و رضا را سوار کرد و با خود برد. توی راه به رضا گفته بود ، باخودم گفتم "این خل و چل کیه که این راه را داره با دوچرخه می ره"!!!

آقایی که یک سال و نیم در اراک زندگی کرده بود ، آدرس دادنش خیلی با حال بود. می گفت می خواهید بروید عباس آباد ، خوب عباس آباد مرکز شهره پس باید مستقیم بریم . مستقیم که رفتیم خوردیم به یک پل و زیرگذر که رضا با خنده گفت : " من اینجا را دیگر بلد نیستم! اون زمانی که من اینجا بودم، اینها نبود." چه کنیم با دو سه آدرس اشتباه و دو سه بار پرسیدن از این و آن راه را یافتیم. از همه باحال تر اینکه حاج آقای جوکار دو هفته پیش این مسیر را آمده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! در یکی از خیابانها رضا به یک مغازه اشاره کرد : " چون آنزمان در محل سکونتم تلویزیون نداشتم ، تو این مغازه فوتبال  می دیدم. مسابقه ی ایران و استرالیا را اینجا دیدم" . یادش بود که آنشب به 8 نفر مشتری کافه هویج بستنی! سور داده بود. و بعد هم شعار معروف آن روز اراک که : "مهدوی کیا کجاییه؟ اراکیه اراکیه!"

سفر  وجههای دیگر زندگی را به آدم می نمایاند. این سفر هم یک وجه از زندگی خود ما بود و از سویی وجه دیگر زندگی میرزا رضای امیرخانی. سفرنامه ای که می نوسیم درباره ی  سفرنامه نویس خوبی است که تا کنون دو سفرنامه مهم در کارنامه ی نگارشش دارد. داستان سیستان و جانستان و کابلستان. سفرنامه ی نصف روز ما به اراک. اصل این سفر هم برای افتتاح کتابستان اراک بود. فروشگاهی با طعم و مزه ی کتاب.

ساختمانی 150 متری با یک حیاط بسیار زیبا . تمام فروشگاه را صندلی چیده بودند. و یک جایگاه هم برای صحبت. شاید اگر حیاط را سقف یا برزنتی می زدند ، محل وسیع تری برای جلسه می شد؛ دوستان اراکی می گفتند که دیشب هوا سرد بود و ترسیدیم امروز برفی یا بارانی، جلسه را به هم بزند. البته در وسط برنامه به علت استقبال کتابخوانان مجبور شدند که جلسه را به حیاط منتقل کنند. جلسه هم بسیار صمیمی و گرم بود. میرزا رضا در وسط صحبتهاش گفته بود که با اراک و اراکیها بیگانه نیست. جمعیت به حدی زیاد شد که نه تنها جا برای نشستن نبود بلکه جایی برای ایستادن نبود. رضا هم زود به صحبتهایش پایان داد. آنجا دیگر سوال و پرسش امکان پذیر نبود. امیرخانی جمعیت را با خود به حیاط برد و مخاطبان با خرید کتابهایش از او امضا می گرفتند. این هم از آن رسم های وارداتی روشنفکری است. من نمی دانم امضا گرفتن چه معنایی دارد؟ به درد کجا می خورد؟ البته این از سر ارادت است و اگر در همین حد باشد عیبی نیست. و رضا چه مردم دار است و صبور. من بودم که از کوره در می رفتم. تو وسط جمع باشی  و  همه از سر و کولت بالا بروند.

مراسم پرسش و پاسخ در حیاط کتابستان برگزارشد. بچه های دبیرستان علامه حلی هم با مدیرشان جناب سجادی آمده بودند و در ردیف اول نشسته بودند. بچه های استعدادهای درخشان امیرخانی را از خودشان می دانند. امیرخانی در جواب اینکه دلیل رک گویی در نوشته هایش چیست ، خاطره ای را تعریف کردند که این اواخر به ذهنش رسیده بود. می گفت زمانی که در سمپاد درس می خواندم مدیر ما حجت الاسلام اژه ای بود. او وزیر بود و به دلایلی از وزارت کنار رفته بود اما همچنان مشاور رئیس جمهور و نخست وزیر بود. شخصیت کمی نبود. وقتی مدیر سمپاد شد در سیستم مدرسه تغییراتی ایجاد کرد که خوشایند معلمان و دانش آموزان نبود. امیرخانی در بین خاطره دو بار برای شاهد مثال مدیریت از جناب سجادی به اشتباه آقای جوادی نام بردند و بعد چه قدر عذرخواهی که ببخشید من اسمها دقیق در ذهنم نمی ماند! این هم یک اتفاق میمون دیگر! در ادامه خاطره گفته بود که در جلسه ای که جناب اژه ای حضور داشتند من شعر اعتراضی که سروده بودم را پشت تریبون خواندم. وقتی از سن پایین آمدم معلمها گفتند: رضا از جلسه برو بیرون که این مدیر حسابی حالت را می گیرد . اما من ماندم. بعد از جلسه گفتند حاج آقا با شما کار دارند. پیشش رفتم . وقتی نشستم یک لیوان شربت ریخت و به من گفت بخور . بعد گفت گویا حرفهایی دارید ؛ بگو می شنوم. من هم گفتم . او هم شنید و بعد تشکر کرد و رفت. شرایط سمپاد هم به گونه ای بود که ما دانش آموزان می توانستیم تصمیم بگیریم و بگوییم این معلم را نمی خواهیم. با یک برنامه مخالفت کنیم. اینها شاید در رک گویی های امروز من نقش بسزایی داشته است.

سوالات خوب بود. معلوم بود کتابهای رضا خوانده شده است. معلوم بود اینها که آمده اند برای اسم امیرخانی نیامده اند. سوالات از هر دری بود. از نشر کشور، از میزان کتابخوانی، از چطور نویسنده شدن ، از تفاوت در نهادهای دولتی و خصوصی. امیرخانی خوش صحبت هم برای همه ی سوالات وقت گذاشت و پاسخ داد. رضا این ویژگی خوب را هم دارد که در جوابها محافظه کار نیست و از این سوراخ هم بارها گزیده شده است . اما این،  او را از صاف و پوست کنده و بی غل و غش پاسخ دادن نیانداخته است. آمدگان به مراسم افتتاح از هر قشری بودند و این مساله از اتفاق های میمون دیگر این افتتاح بود. در اثنای سوالات هم از عباس احمدی، شاعر مثنوی دانشجویی، خواستند بیاید و شعر بخواند. شعرش هم واقعا طنازانه بود و در مورد کتاب. شعرچه به مجلس می آمد.

گویا در این سیاهه اصل متن کمی در حاشیه است . افتتاح کتابستان اراک. افتتاح چون رنگ و بوی امیرخانی داشت این سفرنامه هم این رنگ را پیدا کرد.

بعد از برنامه هم شام دعوت شدیم منزل جناب گازرانی مسئول کتابستان که انصافا سنگ تمام گذاشتند. مادر علی آقا گفته بود حتما غذا را خودم می خواهم بپزم و اینگونه هم شد. مهمانی منزل ایشان باصفا بود. چند نکته با مزه هم داشت.

اول: محرم بود و فضایی که بچه هیئتی باشند، مگر می شود نام حسین(علیه السلام) برده نشود. دوستان اراکی دو دم از دمهای سقاخانه ای کاشان را اجرا کردند . و چقدر این دمهای قدیمی جگرسوزند. اشکی بود و نام حسین.

دوم : مادر گازرانی در حال تهیه بساط شام بود که علی آقای گازرانی داشت در مورد کتابهای امیرخانی حرف می زد و تاثیر آنها بر خودش که مادر هم وارد بحث شد. مادر به امیرخانی احترامی کرد و گفت: من متنهای شما را از زمانی که در نشریه سمپاد می نوشتید خوانده ام . گویا خانواده جناب گازرانی فرهنگی اند . البته پدر خانواده که معلم بود و گویا مادر هم. مادر ادامه داد که در نوشته های شما گویا یاس و ناامیدی فراوان است. من نمیخواستم بگویم ولی همین علی آقای ما با خواندن کتابهای شما از راه به در شد و درس خواندن را کنار گذاشت . اینجا بود که صدای بلند خنده فضا را ترکاند و خود امیرخانی هم که سراپا گوش حرفهای مادر بود، خنده اش گرفت. مادر گفت : همین علی آقای ما می گفت، حالا که در این مملکت نمی شود کاری کرد، درس خواندن چه فایده ای دارد. من حس می کنم شما با یادآوری گذشته می خواهید بگویید در اکنون از آن اتفاقهای خوب خبری نیست. رضا به احترام جوابی نداد. اما در مسیر برگشت گفته بود که از این نقدها استفاده ها می برم و قطعا در کارهای بعدی ام تاثیر خواهد داشت.

سوم: از نکته های دیگر مهمانی سوالات بی حد دوستان اراکی بود از امیرخانی . من که فقط شنونده بودم از این همه سوال خسته شده بودم . البته حق دارند؛ نویسنده ای را دیده اند که تا کنون فقط او از طریق کتابهایش با آنها حرف زده بود و امشب آنها وقت را مغتنم شمردند تا حرفهایشان را رودررو با او بگویند. خدا به نویسنده هایی که از مرز شهرت گذشتند صبر دهاد!

این سه نکته را هم به اتفاق های میمون این سفر اضافه کنید!

ساعت 23 است که برمی گردیم ، در حالیکه کتابستان اراک را با روبانهای پاره شده توسط جناب امیرخانی به خدا می سپاریم. امیدواریم که امیرخانی کلنگ فروشگاههای زنجیره ای کتابستان را  در قلب نیویورک سیتی ! ببخشید در همین تهران خودمان بزند .

 

تا عاشورا...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ب.ظ

حبیب ابن مظاهر در 12 پرده 


1.

از کشور اویس قرنی آمده بودند؛ با قبیله شان؛ قبیله بنی اسد. حج گزاردند و سپس رهسپار یثرب شدند. سه سال از زمانیکه یثرب ،  مدینه شد ، می گذشت. افرادی از قبیله که برای تجارت به یثرب رفت و آمد می کردند از تغییر حال و هوای شهر، بعد از آمدن محمد می گفتند ؛ از همین گفته ها بود که سران قبیله تصمیم گرفتند ترک دیار کنند.

مظاهر هم در بین قبیله بود ؛ به همراه خانواده اش. شوق دیدار پیامبر رهسپارش کرده بود. به خدمت پیامبر که رسیدند برادر مظاهر شعری خواند.  بعد از آن مظاهر دست پسر را گرفت  تا خدمت رسول خدا برسد. این حبیب جوان من است. حلاوت اولین دیدار برای جوان مظاهر، به یاد ماندنی بود.

بنی اسد در مدینه ماندند و خانه هایی برای خود تدارک دیدند. حبیب که سرگشته آموختن بود از علم الهی پیامبر ، به قدر توان ، خوشه می چید. او می دانست برای بهره از گرمای خورشید می بایست بی هیچ سایه ای در مقابل آن ایستاد.

2. 

پیامبر رحلت کرد. تمام مدینه سرگشته اند؛ قوم بنی اسد هم ؛ حبیب هم.

حبیب با علی بود؛ همراه او و شاگرد او. تا آنجا که از اصحاب سر علی شد ؛ و از یارانی که با علی پیمان شهادت و بهشت بستند؛ میثم ، رشید هجری ، حبیب و تنی چند که " شرطه الخمیس" نام گرفتند.

همراهی علی او را به کوفه کشاند. کوفه مرکز حکومت شد . پنج سال حکومت علی به جنگ گذشت. حبیب سالهای میانی عمرش را در رکاب علی گذراند ، در تمام جنگها.

از کسانی بود که علی راز به آنها گفته بود. علم سرنوشت بدانها بخشیده بود . می دانست در سپاه علی شهید نخواهد شد . در مکتب علی آموخت و در آتش مظلومیت او سوخت.

آنشب که فرق علی را شکافتند ، فرق عالم شکافت؛ فرق حبیب هم.

3.

دوران تاریکی؛ وحشت ؛ ننگ ؛ خفت؛  این را معاویه رقم زد ؛ پسر ابوسفیان ، فرزند هند. 

حبیب اکنون پنجاه و چهار سال دارد. دورانهای طلایی اسلام در زمان پیامبر را دیده  و دوران خلافت عدالت را پشت سر گذاشته است؛ موهایش آرام آرام به سپیدی گراییده.

حسن نیز روی خوش نمی بیند . نه از دشمن و نه از یاران. اما حبیب دست از حسن نمی کشد . او از حسن گامی پیش نمی نهد و نه گامی پس. بر صلح خرده نمی گیرد و نه بر قیام اصرار می ورزد. شیعه است.

خدعه معاویه در مدینه و آنهم در منزل حسن سر برمی آورد و امام دوم هم شهید می شود.

4.    

قوم بنی اسد مجلسی داشتند ؛ حبیب در مجلس حضور داشت. متوجه میثم شد که سوار بر اسب می گذرد. با اسب خود را به او رساند. به او نزدیک شد به حدی که سر اسبهایشان در موازات هم قرار گرفت:

-         شیخی را می بینم که جلوی سرش مو ندارد و شکمی بزرگ دارد و نزدیک " دار ارزق" خربزه می فروشد. او را به سبب محبت به اهل بیت پیامبرش به دار خواهند آویخت. بر دار شکمش را پاره می کنند.

میثم گفت: مرد سرخ رویی با گیسوان بلند را می شناسم که برای یاری فرزند دختر پیامبر کشته می شود و سر او را در کوفه می گردانند.

5.

معاویه مرد. یزید را به جانشینی برگزید؛ برخلاف پیمانش با حسن. یزید بیعت تمام بزرگان را می خواست. نعمان ، والی کوفه، به دنبال گرفتن بیعت بود. حبیب از بزرگان کوفه به حساب می آمد ؛ از ریش سفیدان؛ از صحابه پیامبر ؛

خبر رسید حسین با یزید بیعت نکرد و مدینه را به  قصد مکه ترک گفته است. حبیب آهنگ این خبر را می شناخت. خبر شوری در جان او افکند. با هانی ، مسلم ، مختار و عده ای دیگر از بزرگان در خانه سلیمان جمع شدند. تصمیم گرفتند نامه ای بنویسند و حسین را به کوفه دعوت کنند.

حبیب هم نامه ای نوشت.

6.

حسین مسلم را به کوفه فرستاد . مسلم در خانه مختار سکونت کرد . شیعیان خبردار شدند و در خانه مختار جمع شدند. مسلم نامه حسین را برایشان خواند. همه گریه کردند. عابس  بلند شد و سخن گفت:

-         من از دل این مردم خبری ندارم و تو را به آن فریب نمی دهم. اما از طرف خودم به خدا قسم من آماده ام تا در مقابل دشمن شما جهاد کنم. آنقدر شمشیر می زنم تا خدا را ملاقات کنم.

حبیب برخاست: خدا تو را رحمت کند که آنچه در دل داشتی،  به سخنی روان بیان کردی. به خدایی که معبودی غیر از او برایم نیست من هم بر این عقیده ام.

7.

ورق برگشت! با آمدن ابن مرجانه از بصره به کوفه؛ آنهم از سوی یزید برای ریاست دارالحکومه.

حبیب و مسلم تا آنروز از هیجده هزار نفر بیعت گرفتند. مسلم قیام کرد، اما تا شب تمام یاران از او جدا شدند. عبیدالله با پول و تهدید همه را تاراند.

دوباره داغ تنهایی بر سینه حبیب نشست . این اولین بار نبود!

در آن شب سرد از بی وفایی مردم ، حبیب و مسلم بن عوسجه مخفی شدند . در میان قومشان بنی اسد ؛ عبیدالله سخت در پی آنان بود. خبر شهادت مسلم اشک های پیرمرد را جاری ساخت.

حبیب را صبر ماندن نبود. آتشی در سینه اش زبانه می کشید. خبر آمد که حسین به کربلا رسیده است.

8.

قاصدی رسید؛" برای حبیب بن مظاهر نامه ای دارم". همسر حبیب خود را به او رساند. نامه را گرفت . حبیب در خیمه مشغول قرآن بود. بوی خوش نامه تمام خیمه را فرا گرفت. " نامه ای که منتظرش بودی، رسید . از حسین ". حبیب قرآن را تمام کرد و در گوشه ای گذاشت . به سرعت نامه را از همسرش گرفت.

-         از حسین بن علی ،

به مرد فقیه ، حبیب بن مظاهر!

ما را  می شناسی ؛ نزدیکی ما را به پیامبر می دانی؛ بهتر از دیگران. تو آزادمرد باغیرتی. ازجان خود بر ما دریغ نکن. رسول خدا در قیامت پاداشت خواهد داد.

درنگ نکرد. دلاوران بنی اسد او و مسلم بن عوسجه را که با خانواده اش آمده بود ، شبانه از کوفه فراری دادند.

9.

غروب روز چهارم محرم. امام در کربلا دوازده پرچم بر افراشت و هریک را به سرداری سپرد. یازده پرچم سپرده شد. امام درنگی کرد. همه منتظرند  دوازدهمین علم بر دوش که جای خواهد گرفت. امام گفت:

"حامل این پرچم خواهد آمد". 

گویا همیشه در عدد دوازده انتظار خوابیده است!

ساعتی بعد از دور سیاهی دیده شد . حبیب بود و مسلم . از اسب فرود آمدند. حببیب خود را به امام رساند. امام او را در آغوش گرفت. مسلم بن عوسجه هم . اشک بود و اشک.

امام دوازدهمین پرچم را به حبیب داد.  

10.

شب هشتم محرم ؛ سپاه دشمن افزوده می شود . حبیب نگاهی به دشمن دارد و نگاهی هم به سپاه دوست. قابل مقایسه نیست. خود را به امام می رساند:

-         مولای من ، قبیله بنی اسد که قبیله من است در همین نزدیکیهاست. اگر اجازه دهید به دیدارشان بروم و به یاری دعوتشان کنم.

-         خدا به تو پاداش خیر دهد. اگر می توانی برو.

شب هنگام به سوی قبیله رفت. به استقبالش آمدند. بدون هیچ درنگی بالای بلندی ایستاد و آنها را مخاطب قرار داد:

"من از کربلا آمده ام. فرزند پیامبر در نزدیکی شماست. دشمنان او را محاصره کرده اند. شما خویشان منید. مرا می شناسید. هرکس سخنانم را بشنود و حسین را یاری کند ، خداوند در دنیا و آخرت او را شریف می دارد. بهترین ارمغان من برای شما همین است."

عبدالله بشر اولین لبیک یاری را گفت. در بین بنی اسد شوری به پا شد. شمشیر کشیده و با حبیب همراه شدند.

خبر به ابن سعد رسید. ارزق را با چهار هزار سوار فرستاد تا راه را بر آنها ببندند. جنگی میانشان شد . مردان بنی اسد عقب نشستند.

حبیب خود را به کربلا رساند؛ تنها. نزد حسین رفت. ماجرا را باز گفت.

حسین گفت: لا حول و لا قوه الا بالله .

11.

روز تاسوعا ؛ شمر با چهار هزار همراه  از کوفه رسید. نزدیک غروب در کربلا هیاهو شد. شمر قصد حمله داشت. حسین برادرش عباس را برای گفتگو فرستاد. عباس از او پرسید: فکر تو چیست؟ شمر گفت: یا تسلیم شوید یا بجنگید.

عباس برگشت تا به امام آنچه را شنید ، باز گوید.

حبیب که در مقابل لشگر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:" دیروز نامه نوشتید ، امروز پیمان می شکنید؛ حرمت نمی دارید، شمشیر کشیده اید؛ بد مردمی هستید! فردا چه پاسخی برای پیامبرتان دارید؟"

کسی جوابی نداد جز تمسخر ، هلهله. حبیب با یاران برگشت. " شیطان بر آنها حکم می راند؛ حزب شیطانند، بازنده و تبهکار.

عباس از کنارشان رد شد و خود را به لشگر دشمن رساند: مولایم امشب را از شما مهلت می خواهد. جنگ باشد برای فردا.

12.  

شب عاشورا؛ نافع هراسان خود را به خیمه حبیب رساند. حبیب قرآن می خواند. نافع ادب کرد و منتظر ماند. قرآن حبیب که تمام شد ، سری به سوی او چرخاند:

-         چه شده است نافع؟

-         با حسین بودم؛ در اطراف خیمه قدم می زدیم. بعد او به خیمه خواهرش رفت. شنیدم که زینب از آزمایش یاران پرسید؛" نکند آنها در هنگام نیزه و خون رهایت کنند". ای حبیب خاطر زینب از ما جمع نشده است؛ باید کاری کرد.

حبیب برخاست و دوستان را صدا زد. جریان را به آنها گفت. همگی به پشت خیمه زینب آمدند. حبیب سخن گفت:" ای دخترپیامبر ، ای نور چشم علی ، اگر مولایمان اکنون اجازت دهند شمشیر از نیام برکشیم. ما از فاصله امشب نیز ناراحتیم. جان چه باشد که در راه حسین فدا شود؟!"

 

پرده نقاله خوانی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

1.اسفند ماه 1382؛ مزار شهدای هویزه

در صبح یک روز بهاری، شلوغی یکی از دالان های اطراف مزار توجه را به خود جلب می کند. عده ای از زائرین در آن جمع شده و به گفته های دانشجوئی گوش می دهند ؛ دانشجو با چوبی،  نقشه ای را که به "پرده ی نقاله خوانی" می ماند نشان می دهد:«اینجا مزار هویزه است که شهر هویزه در شرق آن و سوسنگرد وحمیدیه در غرب آن قرار دارند.» پس از شرح موقعیت منطقه و مختصری از عملیات می گوید:« پاسداران سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی شهید حسین علم الهدی در عملیات هویزه حضور داشته اند و پس از دو روز مقاومت جانانه در مقابل دشمن، مظلومانه به شهادت می رسند.ِ» سپس به نقل گفته ای از یاران شهید علم الهدی اشاره می کند: «این عده محدود که به واسطه ی کارشکنی های بنی صدر امکانات محدودی در اختیار داشتند با شش دستگاه آرپی جی و تعدادی اسلحه در مقابل صدها دستگاه تانک دشمن ایستاده اند وبه شهادت رسیدند. از سفاکی دشمن همین بس که بعد از شهادت آنها با تانک بر بدن های آنها رفته اند و پیکر ایشان زیر شنی تانک از بین رفت.»داستان مقاومت وشجاعت آنان را چنان با شور وهیجان بیان می کند که مخاطبان را سرشوق می آورد؛ گویی در آن فضا بوده و آنها را لمس کرده است. سن دانشجو اقتضای این امر را ندارد و همه می دانند که او در زمان جنگ کودکی بیش نبوده است با این حال مخاطبان تا آخرین حرف های او را می شنوند.پس از رفتن این عده از مخاطبان عده ای دیگر می آیند و دانشجو پرده ی نقالی خود را دوباره می گشاید...

2.سال 1367

دفتر جنگ بسته شد و آنانی که که سالها در جنگ زندگی کرده بودند و جنگ برایشان در رأس امور قرار داشت، به شهری بازمی گشتند که بسیاری از ساکنان آن مفهوم جنگ و جبهه را درک نکرده بودند؛ آمدند در حالیکه هزاران هزار خاطره در کوله پشتی خود داشتند. عده کمی از آنان در امر سازندگی سهیم شدند . عده ای دیگر نیز که در زمان جنگ، حوزه و دانشگاه، کارگاه و مزرعه های کشاورزی را رها کرده و به جبهه ها رفتند، بعد از آن هم به همانجا برگشتند؛ اما در این میان بودند عده ای که هنوز عقب ماندن از قافله در گوشه ای از قلبشان باقی مانده و نمی دانستند چه کنند! زمان می گذشت و اینان کم کم در پیچ و تاب زندگیها فراموش می شدند. در شهر اقتصاد باز و سرمایه داری آرام آرام گم شدند.  عده ای به تفحص شهدا دل سپردند ومشغول یافتن پیکرهای دوستانشان شدند و عده ای دیگر جبهه را در عرصه ای دیگر یافتند وبه فعالیت های فرهنگی مشغول شدند.

در همان سالها بود که زمزمه ای به گوش رسید؛آنانکه از دوران دفاع مقدس وظیفه ای را بر دوش خود احساس می کنند، عده ای را با خود به مناطق عملیاتی جنوب برده و خاطرات آن روزها را باز می گویند؛ در ابتدا این امر همگانی نشده و تعداد سفرها نیز محدود بود.این کاروانها بعدها "راهیان نور" نام گرفت.

3.خرداد 1376

دوران جدیدی در ایران رقم می خورد و رفته رفته ارزش ها در پس گفتمان های به اصطلاح سیاسی "دولت اصلاحات" در حال رنگ باختن است. تا جائیکه حتی هشت سال دفاع مقدس به سخره گرفته می شود وشبهات زیادی به اذهان جامعه القا می شود؛ تعداد زیادی از یاران خمینی عزلت نشینی اختیار می کنند.عده ای دیگر ضرورت را در آن می بینند تا بر تعداد سفرهای راهیان نور بیفزایند تا شاید پادزهری برای فضای مسموم جامعه باشد.

فروردین 1378 را می توان نقطه اوج حرکت راهیان نور دانست؛ زمانی که فریادگران اصلاحات، "ارتجاع" را در  دستور کار خود قرار داده و قصد برگزاری جشنی در "تخت جمشید" گرفتند. در مقابل آیت الله خامنه ای در روز هشتم فروردین ماه به "شلمچه" رفته در جمع راهیان نور متذکر می شود:

«امروز شرکت من در مجموعه ی زائرین خاک خونین شلمچه، برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و مردان بزرگی است که با خون خود، با جهاد و همت خود و با عزم و اراده ی خود نام شلمچه، خرمشهر، خوزستان و ایران را در تاریخ بلند کردند...

جوانان عزیز! مردان و زنان! در هر کجا که هستید و این سخن را می شنوید یا بعدا خواهید شنید، بدانید یک کشور و یک ملت، بالاترین سرمایه اش همت و عزم وایمان جوانان آن کشور است؛ ایمان همراه با اراده ی قوی، ایمان همراه با تصمیم و ایمان همراه با روشن بینی همان چیزی که این کشور و این ملت را حفظ کرده است همین ایمان است...

من این سرزمین را یک سرزمین مقدس می دانم. این جا نقطه ای است که ملائکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند،به این جا تبرک می جویند. این جا متعلق به هر کسی است که دلش برای اسلام و قرآن می تپد. این جا متعلق به همه ی ملت ایران است. دلهای همه ملت ایران متوجه به این نقطه، این بیابان و همه این مناطقی است که شاهد فداکاری های جوانها بوده است. شما که این جا را گرامی می دارید، کارخوبی می کنید. آمدن شما واحترام به این نقطه بسیار به جا و کار صحیحی است.

بنده هم می خواستم به ارواح طیبه شهیدان و به نفس های معطر جوانان مومن، تبرک بجویم و به این عزیزان احترام کنم؛ من هم آمدم در جمع شما شرکت کنم.»

گفته های ایشان بر آتش تنور "راهیان نور" دمید و بر سفرهای آن سال به سال افزوده شد .

شوخی های رزمندگان ، گرسنگی ها ، تشنگی ها، فضای شبهای عملیات ، نمازشبها ، دیدن یاران در حال شهادت ، پریدن سرها  ، قطع شدن دستها و پاها ، رفتن تانک بر پیکر شهدا از جمله مهمترین خاطراتی بود که روایتگران جنگ بدان اشاره می کردند؛ در این میان مسائل مربوط به حاشیه های دفاع هشت ساله و اطلاعات جامع در مورد عملیات ها ، زمان و مکان آنها و میزان همکاری گسترده کشورهای مختلف با رژیم بعث کمتر مورد توجه روایتگران قرار می گرفت.

از طرفی هرسال بر تعداد سفرها اضافه شده و این خود لزوم سازماندهی و ایجاد امکانات لازم کاروانیان و تجدید نظر در امر روایتگری را مشخص می کرد. از سوی دیگر تعداد روایتگرانی که در جبهه های جنوب حاضر می شدند نیز کفاف این جمعیت مشتاق را نمی داد ؛ لذا گروههای روایتگر به فکر آموزش روایتگری افتاده تا آموزش دیده ها و مستعدین این امر را همراه کاروانها بفرستند. "حاج عبدالله ضابط " از اولین کسانی بود که تلاش فراوانی را صورت داد و توانست عده ای از طلاب را دور هم جمع کند و ایشان را به این امر ترغیب نماید ؛ با گسترش این فعالیت ها بود که ایشان ضرورت تشکیل موسسسه ای با عنوان" گروه تفحص شهدا" را حس نمود .با شکل گیری این موسسه آموزش طلاب مشتاق روایتگری نظم خاصی یافت و اکنون شاهد حضور طلاب جوان بسیاری در امر روایتگری هستیم. موسسه ای که بعد از شهادت "حاج عبدالله ضابط" در یک سفر تبلیغی به شهرستان بابل، با نام ایشان عجین شده است . موسسه ای که امروز آنرا "روایت سیره شهدا " می نامند. بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس و سازمان بسیج دانشجویی نیز دانشجویان مستعد را آموزش داده و در امر روایتگری از وجودشان استفاده بردند.

شاید باشند عده ای که این امر را نپسندند و بدان خرده گیرند؛ یکی از دلایل آنها این است که آنانکه آن روزها را حس نکرده اند، نمی توانند روایتگر روزهای سخت باشند و حق مطلب را ادا کنند. شاید این گفته از یک سو درست باشد که این نیز جای شبهه دارد؛ زیرا عده زیادی از ایشان در بیان خاطرات به روزتر و قوی تر عمل می کنند؛ با نگاه دیگر باید گفت این فقط خاطرات شهدا نیست که می بایست در شریان حیاتی جامعه جریان یابد بلکه باید به "اندیشه سرخ" شهیدان اهتمام ورزید و آن را در جامعه منتشر کرد؛ هر چند خاطرات در برانگیختن احساسات پاک مخاطب مفید و آنرا آماده ی دریافت تفکر حق می نماید، اما از آنطرف باید اندیشه های پاک شهدا در ضمیر آنها بنشیند.

طلاب و دانشجویان جوان "راویان اندیشه های سرخ" اند. طلاب همانگونه گه بعد از گذشت 1400 سال، راوی کربلای حسین اند و تفکر یاران حسین را باز می گویند، امروز بر آن شدند که جوانان عصر خویش را با یاران دیگر حسین (علیه السلام) که در دفاع مقدس به او "لبیک" گفتند، آشنا کنند. دانشجویان نیز با دوستان خود "سر ماندگاری" آن اندیشه ها را بیان می دارند و ایشان همان "تابعین"صدر اسلامند که رسول خدا را ندیده اند،اما با دیدن اصحاب رسول خدا، خاطرات آن وجود نازنین را می گویند.

4.مزار شهدای هویزه - 1382

سرخی شفق در اطراف مزار بسیار زیباست . خورشید در خون خود می غلطد و دانشجوی راوی، پرده نقاله خوانی را جمع کرده و در حالیکه خسته است به سمت سوله های اطراف مزار میرود تا کمی بیاساید...