ما منتظر نبودیم
«سَلامٌ عَلَی آلِ یَاسِین... السَّلامُ عَلَیکَ أَیُّهَا العَلَمُ المَنصُوبُ وَ العِلمُ المَصبُوبُ وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَۀُ الوَاسِعَۀُ وَعدَاً غَیر مَکذُوبٍ»
مقدمه
شصت سال پیش، پدری در یک روستا، نامهای نوشته و به فرزندانش سفارش کرده این نامه دست به دست، باید به نوهها و نتیجهها به ارث برسد تا هر کدام از ایشان زمان ظهور امام زمان؟عج؟ را درک کرد، به ایشان برساند. پدر در نامه، خطاب به امام زمان؟عج؟ نوشته است: «ما منتظر بودیم، اما دیدار میسر نشد.»
با شنیدن این روایت خواستم نامهای بنویسم تا دست به دست شود؛ شاید در زمان قیام قائم حق، به پیشگاه صاحب امورنا برسد و خدمت ایشان عذر تقصیر آوریم... شاید ببخشد ما را که «منتظر نبودیم...»!
ما منتظر نبودیم
نمیدانم چه باید صدایت کنم و در زمان ظهور یارانت تو را با چه نامی میخوانند... مولانا! سیدنا! قائدنا! صاحب امورنا! صاحب الزمان! و یاران ایرانیات تو را چه میخوانند: آقاجان! مولاجان! سرور ما! سید ما! سالار ما! آقای ما! اماما! و چه حالی میبرند آنها که تو را میبینند و تو را میخوانند. چه حالی میبرند آنها که اجازه مییابند به بارگاهت راه یابند و شما را به این نامها میخوانند. و چه بد سعادتیم ما که اگر هم باشیم، جز روسیاهی نداریم. جز فرار راهی نداریم که: «لا یمکن الفرار من حکومتک...»
هرچه خوانده شوی، با ارادۀ خود توست. سخت است شما را «تو» صدا کردن. جانگداز است چون منی شما را «تو» خطاب کند. اماما! بگذار تو را یک بار با عنوان عربیات بخوانم و یک بار از زبان یاران ایرانیات. یک بار بگویم «مولانا» و یک بار بگویم «آقاجان». البته هرچه پسند شما باشد.
نمیدانم این اراده که این روزها مرا وامیدارد تا این کلمات را بنگارم، ارادۀ حقی است یا نه؟ آیا خواستهای نفسانی است یا نفحهایست رحمانی؟ اما میان خوف و رجا باید عمل کرد.
دوست دارم که بپذیری و خوف دارم که نپذیری!
دوست دارم که تأیید کنی، میترسم تأیید نکنی!
دوست دارم نگاهی کنی، دلهره دارم نبینی!
دوست دارم کلمه کلمهاش برای تو باشد، اما میسوزم اگر از نفس باشد!
آقاجان!
نمیدانم چطور شد این نامه را مینویسم. عریضهای که سیاهه است. سفیدی ندارد. آتش است که سردی ندارد؛ اما خواهم به آتش کشد نیستان را...
شاید اگر حال و روزم خوب بود، نمینوشتم. شاید اگر تصور میکردم که ذرهای دلت از ما راضی باشد، نمینوشتم. شاید اگر امید به خواندنت نداشتم، اصلاً نمینوشتم. تو حاضر و ناظری! مگر غیر از این است؟! و ما چه زمانهای زیادی فراموش کردهایم که تو حاضر و ناظری!
عین الله الناظره... اُذُن الله... یَد الله...
آقاجان!
از زمانی که شنیدهام که در وصفت گفتهاند: «صاحبُ هَذَا الأمرِ الشَّریدَ الطَّریدُ الفَریدُ الوَحید» حالم اصلاً خوب نیست؛ چون ما هم سبب این اوصاف در شماییم. ماییم که تو را دور از وطن کردهایم. در شهرمان جایی برای تو نیست. شما را تنها گذاشتهایم. و دیری نپاید که عدهای روضۀ «وَ الوِترَ المَوتُور» جدّت را برای تو خوانند و ما را به سبب تنها گذاشتنت لعن کنند!
اماما!
زیارت عاشورای تو زیارت هر روزه است؛ هر روز باید برای تو خواند که 1400 سال است هر روزِ تو عاشوراست. هر روز ما را برای یاری خواندهای، اما باز هم تنها ماندهای. خودت به علی بن مهزیار فرموده بودی: «نتوقعک لیلاً و نهارا!» و آن را چه تفاوتی است با «هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی» روز عاشورای جدّت؟! چه تفاوت است ما را با آنان که صدای ضجه شنیدند و یاری نکردند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که زمینهساز جنگ عاشورا شدند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که وسایل جنگ با جدّت را مهیا کردند؟!...
سید ما!
کیست که در وصف ما که تو را تنها گذاشتهایم شعری سراید؟ شاید به خود آمدیم! تنها گذاشتنت پیشکش؛ این روزها بودنت را نیز انکار میکنیم... بذر شک در جانمان خانه کرده است...
صاحب امورنا!
فراموشمان شده است که تو صاحب امری. این روزها امر از نفس امّاره میگیریم. خودمان را صاحب میپنداریم. زندگی موهومی خوبی داریم! در وهممان همهچیز را سبب میدانیم جز تو را که مسبّب الاسبابی. وهممان چه خوب ما را به بازی گرفته است!
ـ ما این کار را انجام دادیم!
ـ خودمان به این زندگی رسیدهایم!
ـ اینها مال ماست!
ـ ماییم که این زندگی را ساختهایم!
فصل مقوّم زندگیمان شده است «من و ما»؛ آن هم بدون تو. در این ما، تویی نیستی؛ هرچه هست ماییم! هر اتفاقی میافتد توسط ماست... پیروزیها از ماست و شکستها خواست تو!
مولانا!
زندگی چه ما را در چنبرۀ خویش گرفته و از حالی به حال دیگر میبرد و ما راه گم کردگانیم. باید هر روز زیارت جامعه بخوانیم و پس از آن زیارت عاشورا با صد لعن و صلوات را؛ چه را که خود فرمودهای هرکه در بیابانی و یا جایی گم شد، این کار را انجام دهد و ما را بخواند تا کمکش کنیم. ما در بیابان گم نشدهایم، اما در شهر گم شدهایم و راه گم کردهایم. در شهر چراغ بسیار است، اما تاریکی وجودمان را فرا گرفته است! پس باید حتماً جامعه و عاشورا بخوانیم تا به کمکمان آیی.
سرور ما!
نمیدانم و شک دارم آنکه دارم مخاطبش قرار میدهم تویی یا آنکه خود ساختهام؟! نمیدانم آنکه در ذهن دارم تو هستی یا آنچه را که خود اندیشیدهام؟! قدر معرفت من بیش از این نیست مولا! نمیدانم و نمیدانم هم که نمیدانم و این چه درد بزرگی است! نمیدانم و نمیدانم که فقط تویی که میدانی. نمیدانم و نمیدانم که فقط تویی که میشود با او دانست؛ با او فهمید؛ با او دید؛ با او لمس کرد؛ با او درک کرد؛ که تو حجتی، تو امامی، تو خلیفهای.
یا باب الله... یا داعی الله....
قائدنا!
تو رنگ خدایی! و هر کس که رنگ تو را گرفت چه رنگی گرفته است! من هنوز نیاموختهام که چگونه میشود رنگ از تو گرفت؛ چون رنگهایی را پذیرفتهام که برای پاک کردنش هم باید به تو رسید؛ چون با شماست که آسمان بر فراز است و باران میبارد. که اگر باران ببارد، رنگهایم زدوده خواهد شد.
مولاجان!
چه دیر کردهای! شرمندهام... چه دیر کردهایم! همه خود را مضطر دانستهایم و بارها برای اضطرار خویش «اَمَّن یُجِیب» خواندهایم. خود را دردمندتر از تو دانستهایم و ندانستیم که درد تویی، درمان هم. آنقدر فریاد کردهایم که سکوت تو فراموشمان شده است. آنقدر بیداد کردهایم و پس از آن پی داد گشتهایم. غافلیم که بیداد خودمانیم. بیدرد خودمانیم. درد جهان هم خودمانیم. همهچیز خودمانیم، اما باز به دنبال خودمانیم. در پی تو هستیم، اما از آن هم به دنبال خودمانیم.
منتظَر تویی... منتظِر هم تویی. و چه حالشان خوب است آنانکه در این وصف شریکت شدهاند! غم تو دارند؛ درد تو دارند؛ اشک سحری برای تو دارند؛ تو را میجویند. اما این نامه در وصف منتظرانت نیست. وصف ایشان از چون منی نشاید، که قطعاً از ایشان نیستم. در وصف خودمان است؛ در وصف ما که منتظَر نبودیم...