شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۱ مطلب با موضوع «اشخاص :: جلال آل احمد» ثبت شده است

جلال مدیر مدرسه

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

نوشته های ساده و صمیمی جلال ، نوشته های بدون تکلف او هر نویسنده و شاید هر خواننده ای را به این خیال می رساند که می تواند مثل او بنویسد. و نوشتن مثل جلا ل چه آسان است. "نوشتن یعنی همین. این که کارندارد. من هزار تا مثل این می توانم بنویسم." اما همین که قلم به دست می گیری شاید بتوانی از روی تقلید کاغذی را سیاه کنی در کمال ناباوری می بینی این نوشتن سهل و ممتنع است. در نگاه اول جلال داستان و قصه به معنای آکادمیک را نمی نویسد. گویا مستند نگاری می کند. گویا داستانهایش مثل سفرنامه هایش است . اما خوب که دقت می کنی می بینی در مدیر مدرسه و نفرین زمین او با ظرافت خاصی داستان می نویسد. اجزا داستان هر چند پررنگ نیستند اما در طول داستان وجود دارند و این کار را مشکل می کند. نوشته های جلال ساده و صمیمی اند. مانند زندگی. مانند کار و بار روزانه ی ما . گویا دوربینی گذاشته ای و داری به یک زندگی عادی از دریچه ی آن نگاه می کنی ، غافل از اینکه دوربین در جایی قرار دارد که تو را برای دیدن ترغیب می کند و مگر کار داستان چیزی غیر این است. داستان هم یعنی روایت داستانی یک زندگی. روایتی که خواننده را با خود به آخر بکشاند.

جلال در گوشه ای نمی نشیند که داستان به سراغش بیاید خود به دنبال داستان می رود. او می داند که داستان های بزرگ هم ریشه ای در زندگی نویسنده ها داشته اند و بیرون از زندگی نبوده اند پس تلاش می کند که در زندگیش داستان خلق کند. معلمی اش در یک روستا داستان نفرین زمین است . این معلم که خود جلال باشد می توانست در گوشه ای از مدرسه بنشیند و کار به کار روستاییان نداشته باشد و این داستانهای ریز و درشت شکل نگیرد. اما جلال در ابتدا برای رسالتی که برای خود حس می کند خود را به درون داستان پرتاب می کند. او خود را خدمتکار مردم می داند که باید فرهنگ زندگیشان را رشد دهد. جلال برای روستا مرده شور خانه هم می سازد و برای زخم خالکوبی جوانی به دعوای با روحانی روستا هم می رود و به او گوشزد می کند که او هم مانند معلم روستا خدمتگزار است و باید با مردم باشد و برایشان دل بسوزاند. جلال در دعوای روستاییان برای موتور آب هم وارد می شود. جوان خطاکار را از دست روستاییان نجات می دهد. او برای مردم فرهنگ جدیدی آورده است. در ضمن فرهنگ وارداتی از غرب را هم نقد می کند.

جلال خود سانسوری ندارد. از صیغه کردن مادر اکبر بگیر تا خواستن از درویش برای گرفتن زن بیوه ی قالی باف برای خودش. فقط نکته مهم اینجاست که دست به تحریک شهوات نمی زند. او با عدم شرح عجیب وغریب صحنه های حضور ننه اکبر در منزلش می فهماند که چاشنی حیا در نوشته ایش جایگاه ویژه ای دارد.

جلال آنچه را می بیند به درستی نقل می کند و برای نقل هم قالب درستی را بر می گزیند.

در کتاب مشهور مدیر مدرسه که الحق پخته تر از نفرین زمین است او از زوائد به شدت می پرهیزد. او تمام سعیش این است که از آوردن آنچه در خدمت داستان نیست  بپرهیزد. مدیر مدرسه هم مانند رمان نفرین زمین دغدغه نقد اجتماعی دارد. جلال نمی نویسد که چیزی نوشته باشد می نویسد که آنچه را می بیند به نقد بگذارد و این یک درس بزرگ است. در مدیر مدرسه او بدون هیچ سیاه نمایی و اغراقی دستگاه فرهنگ را نشانه رفته و به نقد آن می پردازد. ظرافت  اما در طول داستانش حاکم است. او برای نقد بلندگوی تحلیل به دست نگرفته است. او برای نقد آنچه را بد می داند داد نمی زند و فقط سعی می کند به مخاطب نشان دهد. این فحش ها و رک گویی های او هم از سر نقد نیست . حالات درونی و اندیشه های شخصی است که در این موقعیت ها قرار می گیرد . او فحش نمی دهد تا نظر مخاطب را عوض کند . این اصل اساسی در تمام نقدهای اوست که میخواهد مخاطب خود به قضاوت بنشیند. و آنجا که دیگر فریاد خودش هم در می آید از روی صدق و صفا خود را هم به نقد می گذارد. در یک فصل به پایان که در مورد دو شاگرد فاعل و مفعول که او فاعل را به شدت زیر مشت و لگد می گیرد تمام صحنه چیده شده در مورد مدیری است که اختیار از کف می نهد و مانند جوانی ناپخته عمل می کند.

نوشته های جلال چنان برای من درس آموزند که شاید اگر روزی بخواهم داستانی بنویسم تحت تاثیرش باشم اما الحق و الانصاف نوشتن به سبک و سیاق جلال امریست سهل و ممتنع.

 

نکاتی چند در باب محتوا

مسائلی که جلال در دو داستان مذکور می گوید گویا همین سال پیش در یکی از مدارس و یکی از روستاهای امروزی گذشته است. این برداشت از چه حاصل می شود؟ آیا اینگونه نیست که اصل ماجراها در این دوران با دوران جلال تفاوت چندانی نکرده است. مسائل عنوان شده در داستانهای جلال چرا باید بعد از گذشت سالها از آن زمان و اتفاق بزرگ انقلاب اسلامی هنوز هم یک مساله ماندگار باشد.

روحانی داستان نفرین زمین و دستورالعمل جلال برای او – خدمتگزاری به مردم- برای روحانی امروز هم دستورالعمل جامعی است. روحانی باید خدمتگزار باشد. وقتی این قسمت رمان را خواندم اندیشیدم که ای کاش دغدغه اول روحانی ما خدمتگزاری بود نه پاسبانی. غالبا روحانی امروز فکر می کند پاسبان اعتقاد مردم است و باید امر و نهی کند . باید سخنرانی کند . مساله بگوید. اما اگر این رویکرد عوض شود و روحانی خود را خادم بداند چه خواهد شد. من فکر می کنم مساله را باید در حین خدمتگزاری گفت. کاش نگاه اتوکشیده روحانی های ما عوض می شد. کاش روحانی ما به این مساله زیاد بیندیشد. از حق نباید گذشت که هستند روحانیهایی که امروز اینگونه می اندیشند. اما درصدشان کم و گفتمان غالب نیستند.

 

نکته

شخصی می گفت فراروایت داستانهای رضا امیرخانی داستانهای جلال است. خود امیرخانی هم گفته بود که ما فرزندان زن زیادی جلال هستیم. با خواندن رمان نفرین زمین نشانه های فراوانی دیدم که در رمانهای امیرخانی هم آنها را دیده بودم.

یکی از این نشانه ها درویش. نشانه دیگر روحانی روستا و برخورد جلال با او. نشانه دیگر ...