شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

ملاصالح قاری بنابر آنچه در کتابش آمده از دوران نوجوانی تا میانسالی خواسته یا ناخواسته از خانواده اش دور می شود. در دوران نوجوانی با خواست پدرش به بصره نزد عمویش می رود تا هم کار کند و هم سواد بیاموزد و مدتی بعد دوباره با خواست پدر به نجف می رود تا طلبه شود و علم اهل بیت بیاموزد و در دوره ای دیگر که با اجبار حکومت بعث از عراق به ایران برمی گردد. در ایران فعالیت انقلابی می کند تا به زندان می افتد. شکنجه ها می شود. محکوم به اعدام می گردد. فعالیت های انقلابی و دینی اش در زندان لو می رود. دوباره شکنجه می شود. شکنجه های سخت و طاقت فرسا! تبعید می شود؛ به زندانی در همدان. 8 سال زندان شاهنشاهی. چندماهی به پیروزی انقلاب ، آزاد می شود. در خفا فعالیت انقلابی می کند. انقلاب می شود. در آبادان جنگ می شود و او که حالا مدت کمی است در کنار زن و بچه اش بوده مجبور به ترک آنها می شود. خانواده اش – پدر و مادر و همسر و فرزندش مجاهد- آواره شهر غریب می شوند. او اما در آبادان می ماند. در رادیو آبادان با زبان عربی کلام  امام را به گوش عرب زبانهای منطقه می رساند. از خانواده اش بالکل بی خبر است تا آنکه در شیراز به طور اتفاقی برادر همسرش را می بیند. به سراغشان می رود اما وضعیت اسفناک خانواده اش حالش را دگرگون می کند. نمی تواند بماند و باید به آبادان برگردد. دوباره جدایی  از خانواده با آنکه  بچه ی دومش فواد در حال به دنیا آمدن است. در آبادان طرح عملیات برون مرزی را به فرماندهان سپاه می دهد. فرماندهان می پذیرند. در این حین خبر رحلت فرزندش بند بند وجودش را پاره می کند. به شیراز می رود. مرگ فرزند او را به ماندن در کنار همسرش ترغیب می کند. اما بعد از آرام شدن همسرش دوباره به آبادان برمی گردد. قرار است با لنج به ماموریتی در کشورهای عربی برود. با دوستانش راه می افتند. اما نیروهای عراقی او را دستگیر می کنند. او باید دوباره زندان و شکنجه هایش را تجربه کند. شکنجه هایی وحشتناک تر از زندان ساواک.

بگذارید مابقی داستانش را در کتاب بخوانید.

وقتی داشتم این کتاب را می خواندم یک سوال در ذهنم نقش بست و شاید برای یافتن جواب این سوال یک نفس تا انتهای کتاب را خواندم. اینکه چرا یک نفر مانند ملاصالح قاری باید در طول زندگیش این مسیر طاقت فرسا را طی کند؟  مگر قرار است چه بشود؟ مگر قرار است چه چیز در زندگیش رقم بخورد؟ این سوال برای آن بود تا فراروایت داستان ملاصالح را بیابم.

هر داستانی فراروایتی دارد. حتی اگر از روی خیال نوشته شده باشد. داستان ملاصالح هرچند به خیال شبیه است و به اسطوره شبیه تر، اما ریشه ی محکمی در واقعیت دارد. وقتی کتاب را می خوانی، می فهمی تخیلی در کار نیست. حتی نویسنده می توانسته پیاز داغِ داستان را اضافه کند، اما نکرده است. می توانسته مثل بسیاری از کتابسازیهای این روزهای ما به داستان آب ببندد تا شاید برای پز هم شده داستانش تعداد صفحات بیشتری داشته باشد و هم برای ناشر بیارزد که قیمت کتاب را بالاتر از آنچیزی که الان هست بزند! اما خوشبختانه نویسنده این  خیانت را نکرده است. وفاواداری به اصل خاطره زیبایی کتاب را دوچندان کرده است.

اما چه می شود که یک انسانی شبیه خود ما باید این تجربه های عجیب و باورناکردنی را از سر بگذراند؟ فراروایت داستان چیست؟ فراروایت داستان ملاصالح قطعا کهن الگوهایی است که در شیعه به وفور می توان آن را یافت. در زندگی یاران و خاصان درگاه اهل بیت سلام الله علیهم گرفته تا مبارزان خط سرخ مقاومت شیعی در طول تاریخ اسلام.

سوالم از تاریخ اما اینست که آیا آنانکه تجربه هایی چنین را از سرگذرانده اند، آیا به این توجه داشته اند که برای چه دارند این تجربه را از سر می گذرانند؟ سوال مهم دیگر اینکه آیا فی المثل به دنبال آن بوده اند که نامی و یادی در تاریخ از خود به جا بگذارند؟ مانند آنچه این روزها عده ای برای ثبت در گینس خود را به آب و آتش می زنند! سوال دیگر اینکه آیا آنها می خواستند برای دیگران الگو بشوند؟ می خواستند نشان دهند چقدر پرزوراند و در مقابل اینهمه شکنجه خم به ابرو نمی آورند؟ می خواستند قهرمان باشند؟ مانند قهرمانهای پوشالیِ دنیایِ مدرنِ جاهلانۀ امروز ما! می خواستند برای خود آبرویی دست وپا کنند؟ می خواستند یک روز از سهمیه ای برای فرزندانشان استفاده کنند؟

این سوالات می تواند بیشترادامه پیدا کند...

اما خاطرات ملاصالح خوب نشان می دهد که این ملّایِ مبارز داستان ما اصلا توجهی به تاریخ نداشته است. توجه به آینده هم نداشته است. او فقط برای عقیدۀ به حقش تلاش می کند. او برای زندگی حقیقی مجاهدت می ورزد. برای رسیدن به آزادی و حقیقت تلاش می کند. وگرنه او در گوشۀ تنگ و تاریک زندان انفرادی پایانی بر این دوران متصور نیست جز اعدام. او از ساواکیها می خواهد تکلیفش را یه سره کنند یا اعدام یا دادگاه! اما آنچه اول به زبانش می آید اعدام است. او در شکنجه های بعثی های افلقی دعا می کند کاش بمیرد. آنکه اعدام و مردن را می پذیرد برای این نیست که بخواهد در تاریخ ماندگار شود می خواهد برسر پیمان بمیرد. هرچند طاقت شکنجه ها سخت است. او حتی وقتی به تقیه مترجم زبان اسرای ایرانی می شود بازهم نمی داند آینده اش چیست و هر آن شاید به خاطر این تقیه اعدام گردد.

ملا صالح قرار است چه نقشی در عالم داشته باشد که چنین تجربه ای داشته است؟

و این سوال مدام بامن است. حتی اکنون که کتاب به پایان رسیده است و من در اتمسفر فضای او تا ساعتی دیگر نفس می کشم. به تجربه های خودم در زندگی نگاه می کنم چقدر خجالت زده می شوم. عرق سردی بر پشتم می نشیند.

از ملاصالح شاید همین یک کتاب و شاید یک فیلم و مصاحبه هایش ثبت در تاریخ می ماند! اما در حقیقت ردی از این ملای آبادانی در تاریخ است که برای ابد ماندگار است و بنابر آنچه که گفته اند "ما ابدیت در پیش داریم" ، رد این شکنجه ها و سختی های امثال ملاصالح ها تا ابدیت ماندگار است.

فراروایت داستان ملاصالح واقعیتهای مشابهی در تاریخ است که نمی توان بدون آنها زیست. فراروایت زندگی ملاصالح داستان موسی بن جعفرعلیه السلام است که خدا چه زیبا این فراروایت را در تاریخ زندگی ملاصالح به تصویر کشیده. چه صحنۀ باشکوهی در کتاب ملاصالح به تصویر در آمده است که او به همراه 23 نوجوان اسیر در بند در دیار غربت و زجر به زیارت آن امامی می روند که غربت و زجر سرفصل مهمی از زندگی اوست. ملاصالح چه خوب بر سرمزار آن امام همام اشک ریخته است.

فراروایت داستان ملاصالح داستان اسارت حقیقت در چنگال ظلمت و تاریکی است. 

آیا کسی با خواندن قیدار شهید می شود؟

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

برای چندمین بار قیدار را مانند رمان من او و بی وتن امیرخانی می خوانم. رمانی در بارۀ فتوت و جوانمردی. دربارۀ مکتبی که در نظر جناب امیرخانی در این روزهای جامعۀ ما یافت نمی شود. آئین جوانمردی که در طول تاریخ در اهل فتی  دیده شده است و خوانده ام که در دوره ای علمای اهل شریعت نیز منویات خویش در بین آحاد ملت را با کمک این دسته انجام می داده اند. کمک به مستضعفان ، دستگیری از مستمندان  و گاها نظرات اجتماعی شان را در جامعه به کمک آنها انجام می داده اند. و این رمان تولید این آئین در دوره ای است در دهۀ بین 20 تا 40 ایران. این رمان در ساختن جامعه ای کوچک و با مبنای قانونهای جوانمردی البته موفق است و برای آن باید به نگارنده آفرین گفت.

اما در بار آخری که این رمان را می خوانم همواره این سوال در ذهنم رژه می رود آیا کسی با خواندن این رمان شهید می شود؟ حتما می پرسید که چرا این سوال؟ چون در این رمان که به ظاهر در مورد فتوت است اما در باطن ارجاع به یک مسالۀ مهم دارد و آنها بحث عاشورا است. حتی شخصیت نوجوان مداح داستان قاسم ابن الحسن نام دارد. قیدار هم اهل هیئت و هیئت داری است. " بیمه جون " ارجاع به جون غلام اباعبدالله دارد.

 

اما چرا  همزمان خواندن این رمان به این ماجرا فکر می کنم. به قول دوست عزیزی که دربارۀ روایت شیعی تحقیق می کند نوشته های میرزارضاخان، از تاویل پذیرترین نوشته هاییست که نمی توان در ظاهر آن ماند و باید از صورت آن عبور کرد و به باطن رسید . مثلا یکی از نکته های فراروایت در داستان قیدار بحث طریقت و شریعت است و سید گلپا، آقای داستان قیدار نماد این نوع روایت است. امیرخانی می خواهد بگوید روحانی که در جامعه می زید و با عامۀ مردم سروکار دارد بیش از آن که باید شریعتی باشد باید طریقتی باشد و با مشکلات مردم ور برود. شما را ارجاع می دهم به نوشته ای از ایشان که در سال 1389 که در جواب سوال من که پرسیده بودم روحانی داستان شما درویش مسلک است و نگاه طریقتی اش بر نگاه شریعتی او می چربد، برای حقیر ارسال کرده اند:

«... اما... بگذار برای‌تان از مشی این عالمان بنویسم. ماه مبارک همین ام‌سال، با یک مجتهد صاحبِ کرسی فلسفه‌ی تهران، هم صحبت شدم. از محضرش سوالی پرسیدم و آرام آرام محل نزاع روشن شد. جلو رفتیم. ایشان فرمود و نپذیرفتم. عرض کردم و نپذیرفتند. عاقبت فرمودند پس بیا برویم خانه‌ی ما ناهار! وسطِ ماهِ مبارک!! چنان از این فرمایش ایشان بهجت حاصل شد که پذیرفتم فرمایشِ ایشان را و دست‌شان را بوسیدم...
شما به‌ز من می‌دانید. این آیه‌الله، عالم بود و درس‌خوانده. اما "بفرمایید ناهار" کار را تمام کرد. و این بفرمایید ناهار عالم 85 ساله، حاصل 60 سال مجاهدت میان مردم است.

من دنبالِ هم‌چه نگاهی نیستم. هیچ دل بسته‌ی نگاهِ درویشی به قولِ شما، یا نگاهِ طریقتی به قولِ خودم نیستم. بل احساس می‌کنم وقتی توازن میان قوای انسانِ کاملِ جامعه به هم می‌خورد، ما این‌گونه تفسیر می‌کنیم.
خداوند به شما توفیق دهد که توفیقِ شما، توفیقِ ما و باقیِ مردم است.
آقای بابازاده‌ی عزیز! بیست سال است که مشغول نوشتن‌م. تا شما درست نشوید، جامعه درست نمی‌شود. هیچ اصلاحی مگر به دستِ روحانیت ممکن نیست. صریح و رکیک بگویم که شمایان با مسائلِ مردم ور نمی‌روید... این را باید درست کنیم...»

فراروایت دیگری که بر داستان حاکم است جدایی دین از حکومت است که خود امیرخانی در مصاحبه با سایت جشنواره شهید حبیب غنی پور که در سایت شخصی او یعنی ارمیا نیز بازتاب یافته است به آن اشاره می کند:

«قربانی: سیدگلپا در کتاب قیدار رهبری است که بر دل‌ها حکومت می‌کند و از قیدار مراقبت می‌کند. خودش وارد ماجراهای قیدار نمی‌شود. آیا این تعمدی بوده که او کنار باشد؟ شما دین را از حکومت جدا کردی؟

امیرخانی: نه من به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که ساختمان تمام شده است، و من از پایین به آن نگاه می‌کنم تا حدودی حرف شما درست به نظر می‌رسد.»

 

اما این دو فراروایت مورد بحث من در این سیاهه نیست. اما در مورد هر دوی آن سوال من از جناب امیرخانی هنوز هم باقیست . اما فراروایتی که در این داستان برایم مهم است. فراروایت عاشورا و ارجاعات جناب امیرخانی به آن است. در این رمان به درستی به در هم تنیده بودن داستان عاشورا با زندگی مردم ایران ، اشاره می رود . ظریفی می گفت : مردم ایران هر چند در دوران گذار از سنت و مدرنیته زیست می کنند و مدرنیته در زندگیشان رنگ بیشتری گرفته است و دوران شکاکیت جدید را طی می کنند اما با همۀ شک ها و تردید ها در اصل اصیل عاشورا شک به خود راه نمی دهند. همو به مزاح می گفت: اگر کسی در دنیای تردید زدۀ امروز به خدا شک کند به امام حسین شک نمی کند!

اما آیا فراروایت داستان قیدار همان فراروایتی است که انسان با خواندنش و زندگی در فضایش مسیر کربلا در پیش می گیرد یا سر از گاراژ قیدار خان در می آورد؟ و آیا اصلا کسی که رمان خوان باشد با خواندن قیدار می فهمد که مسیر حقیقی و صراط مستقیم کربلاست؟ آیا با خواندن رمان قیدار عاشق مرام حسینی می شود یا مرام قیداری؟ اگر کسی بخواهد شیوۀ زندگی و اداره اموراتش را از قیدار بگیرد و مانیفست خود قرار دهد راهش از کربلا می گذرد یا از " نواویس" عبور می کند؟  نواویس روستایی همجوار کربلاست که در روز عاشورا اهالی مسیحی آن به زندگی عادی مشغول بودند در حالیکه در چند متری شان و پشت تپه ها بزرگترین حادثۀ تاریخ رقم می خورده است و امام حسین در زمان خروج از مکه فرمودند:   «کانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات، بین النواویس و کربلا».

آیا کسی با خواندن قیدار می تواند فرق حسین هیئتی و حسین عاشورا را بفهمد؟ گمان نکنم حسین هیئت های قیدار که فقط به درد نذری پختن و گریه کردن و ماشین را بیمه او کردن می خورد، بتواند در تاریخ عالم حادثه ای بیافریند. ذکر این نکته ضروری است که عاشورای هیئت قیدار را نفی نمی کنیم که آن هم دلدادگی و عشق است؛ اما چون در جهان رمان امیرخانی و با توجه به آئین جوانمردی مد نظر ایشان ، مانیفستی در حال شکل گرفتن است که ملغمه ایست از جدایی دین از حکومت و روحانی طریقتی و عاشورای هیئتی قیدارخان، از آن جهت ضرورت دیدم به این سوال خود دامن بزنم. بگویم تو که این رمان را خوانده ای آیا به این توجه داشته ای که حسین داستان قیدار تو را به سمت شهادت نمی برد بلکه تو را به سمت گمنامی خواهد برد! گمنانی ای که حقیقتا برای خدانیست. گمنامی ای در ساخت عرفان معنی دارد که برای خدا باشد و لا غیر! و گمنامی قیدار را چه دخلی به گمنامی عارفان!

نکته اینکه حسین هیئت قیدار و حسین هیئت امام خمینی ( قدس الله نفسه الزکیه ) دو حسین متفاوتند!

در هیئت امام خمینی برای حسین گریه می کنند برای یافتن معرفت بیشتر. در هیئت امام خمینی برای حسین به سر و سینه می زنند برای قیام علیه طاغوتی که با آن علی الاسلام السلام. گریه بر امام حسین و همزمان منفعل بودن در برابر فساد و تباهی و طاغوت به گمانم سازگاری نداشته باشند .

همزمان با این سوال به این می اندیشم که فراوروایتی که معتقد است " هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند " کجای فراروایت داستان قیدار است؟ خواندن داستان قیدار با همۀ ارجاعاتش به داستان عاشورا و دلدادگی مردم به آن این فراروایت را قطعا ندارد. چون کسی که داستان کربلا را بخواند هیچگاه سر از گاراژ قیدار خان در نمی آورد! همچنین روحانی ای که فراروایتش کربلا باشد ، چون سید گلپای رمان قیدار نیست. شاید جناب امیرخانی مثال زهیر عثمانی و حر را بزنند و فرروایت داستان قیدار را به آن برگرداند که به نظر حقیر قیاس مع الفارق است . قیدار جوانمرد در داستان امیرخانی منفعل است. او بین عقل و قلبش در کش و قوس نیست. او در خودش و مرامش گیر کرده است! او نمی داند چگونه با این همه مرام و معرفت ، راهی را برود که در مرامش خدشه ای وارد نشود نه آنکه برای خدا چه باید بکند! او گرفتار خود و آیین هایش است و گمنامی آخرش هم در فرار از خودیست که ساخته است نه  گمنامی برای فرار از خودش به سمت خدا !

اصلا بیایید آئین جوانمردی در عاشورا را با آئین جوانمردی قیدارخان مقایسه کنیم !

 

کاش همیشه بهار بود...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ب.ظ

لفظ ها هم در عالم از حقیقتی برخوردارند ؛  اگرچه اعتباری باشند.  بار معنایی خاصی را با خود حمل می کنند. این کلماتند که معنی را می رسانند و گرنه اگر کلمه نبود معنایی نبود و اندیشه ای نبود.  ظریفی می گفت : انسانها با کلمات است که می اندیشند و اگر کلمه نبود فکر نبود و انسان در بدویت ماندگار بود. در ابتدا کلمه بود پیش از آدم و از اینرو کلمه حقیقی است و کلام هم . "الیه یصعد کلم الطیب".

بهارهم کلمه ایست با معنای مشخص . یادآور شکوفایی است. معنای طراوت هم دارد. فصلی که بعد از خزانی سخت می آید و هر گاه تو به این کلمه می اندیشی خود را در آن می یابی . در فصل زمستان ، بهار، امید می دهد و در گرمای تابستان افسوسش را میخوری؛ این امید و افسوس هر دو در فراق بهار چشیدنی است و اگر نبود این فراق ، بهار معنایی نداشت.

من فصل بهار "کمی دیرتر" شجاعی را هم از این جنس می دانم . که در خزان اکنون امید را ما می چشیم و افسوسش را آنهایی می خورند که حضور بهار را چشیده اند.آنروزها "کربلایی محمد  قفل ساز" و " علامه حلی " و در زمان مامیرزا ابوالحسن اصفهانی ها، مجتهدی ها، بهجت ها و امام خمینی ها. نویسنده کمی دیرتر در فصل بهار این امید و افسوس را به خوبی به مخاطب می چشاند و پلک های مخاطب را به اشک می نشاند. داستان عالمی که می خواست امام زمان ( عجل الله فرجه ) را ببیند و با محاسباتی فهمید که قفل سازی در شهر هست که حضرت به دکان او می آید . به در دکان قفل سازی رفت و دید پیرزنی نزد او آمد و از او پرسید : اجرت ساخت کلید چند می شود و قفل ساز پاسخ داد : یک عباسی . پیرزن دوباره پرسید و قفل را چند می خری ؟ جواب شنید به یک سنار( خیلی کمتر از قیمت ساخت).  آن عالم نزد قفل ساز دیگری رفت که به یک سنار می ساخت و به یک عباسی می خرید . دانست  هموست . گفت : سلام ما را به آقا برسان و بگو چگونه می شود ایشان را دید؟ قفل ساز که گویا برای او امری عادی است فرصتی خواست . عالم برای گرفتن جواب نزد او آمد. قفل ساز گفت: حضرت فرمودند: تو در فکر دیدن ما نباش ؛ تو خودت را بساز ما به دیدنت می آییم. داستان حضور حضرت در دکان کربلایی محمد قفل ساز به همان اندازه تاثیر می کند که حضور حضرتشان در یاری علامه حلی در کتابت یک کتاب در رد کتابی که دروغ بسیار دارد. قفل سازی از جنس نور و عالمی از همان  جنس . گسترش داستانی دو ماجرا آنقدر چشیدنی است که اگر این فصل را اگر از کمی دیرتر بگیریم گویا بهار را گرفته ای و پس از فصل های مهم و دغدغه افزای پاییز و زمستان و تابستان الحق که فصل بهار به جاست. شجاعی در پی آنست تا بفهماند ارتباط با امام زمان( عجل الله فرجه) به ادعا نیست، به اخلاص است ؛ به نیت پاک است . به دکانداری نیست ؛ به سجاده و تسبیح و نعلین نیست ؛ به پست و مقام و درجه نیست؛ از کسانی مباش که قفل را به یک عباسی درست می‌کنند و 300 دینار و یک سنار می‌خرند؛ مثل کسانی باش که به یک سنار درست می‌کنند و به یک عباسی می‌خرند...

اما آنچه نگارنده این سطور را به نوشتن این سیاهه ترغیب کرد اینکه کاش همیشه بهار بود... ای کاش ادبیات حاکم بر کل داستان "کمی دیرتر " چون فصل بهار بود. کاش سید دغدغه بزرگ را فدای مسئله کوچک و زودگذر زمان ما نمی کرد. مسئله ای که سید را به نگارش این نوشته واداشته ، مسائلی است که امروز در جامعه شکل گرفته و عده زیادی در جامعه از روی ریا ، دم از ارتباط دروغین با آن یار غائب را می زنند. اما این نکته را باید گفت که این مسائل کف روی آب است و دیر یا زود حقیقت آن برملا خواهد شد و مدعیان دروغین هم از بین خواهند رفت. اما آنچه می ماند این کتاب است و دغدغه های مطرح شده در آن.

فصل اول داستان شخصی است که در هیئت نیمه شعبان وقتی همه می گویند: آقا بیا آقا بیا! او فریاد می زند: آقا نیا!  و این همان نقطه عطف داستان است که نویسنده بعد از این، از آن  راز گشایی می کند. او همه آنهایی را که در هیئت حضور دارند، به مخاطب نشان می دهد . او می گوید اگرچه این افراد منتظرند، اما منتظر امام نیستند و اگر روزی آقا بیاید ایشان به فکر روزمرگی خویشند. ایشان داغ آقا ندارند ، داغ نان و پست و جاه دارند. وزیر باشند یا مداح باشند. وکیل باشند یا سخنران باشند و در غم غیبت او سخنرانیها کنند . آنچه مهم است و شاید به صواب نزدیک باشد نقد ادعاهای دروغین انتظار است؛ اما آنچه ناصواب می نماید نزدیکی قلم سید به قلم رسانه ای و ژورنالیستی است. سید مهدی شجاعی همچون کتاب قبلی اش " دموکراسی یا دموقراضه" در حال سیاه نمایی است. او همه چیز را سیاه می بیند. آنگونه که اگر فصل بهار در کتاب نبود ، مخاطب درگیر این سوال می شد که دیگر جای امیدی نیست . بعد از خواندن سه فصل اول تمام امام زمان گفتن ها در این جامعه بی محتوا و توخالی نشان داده می شود. در این داستان که به عقیده نگارنده داستان نیست و شاید بتوان گفت یک تحلیل است ، نشانی از قهرمان و ضد قهرمانی نیست. یعنی حتی یک مورد سالم هم در آن دیده نمی شود. و در منطق ارسطویی داستان ، حضور قهرمان و ضد قهرمان از اصول مهم داستانی است. اینکه در جامعه اکنون، هستند آنهایی که به دروغ و برای منافعشان به دنبال ظهورند حقیقت است ؛ اما هستند آنهایی که هنوز هم دل در گرو یار دارند و به انتظار مقدمش نشسته اند. از سوی دیگر این سوال را از نویسنده کمی دیرتر دارم : مگر در جامعه عصر علامه حلی و کربلایی محمد چند درصد مردم در انتظار واقعی حضرتش بودند و آیا در همان زمان آنهایی که به دروغ دم از ارتباط با امام زمان می زدند، کم بودند؟

علامه حلی بودن مهم است . اگر نویسنده ای و دلت به حال امروز جامعه ما می سوزد قدم پیش نه و برای احقاق حق شمشیر قلم به کف گیر.  به امید بهار تمام اندیشه ات را روشن نگه دار . امید را به کناری نگذار که اگر امید را از انتظار بستانی، دیگر این لفظ را معنایی نیست . بدان آنروز که بهار می رسد همه در آزمونی سخت قرار خواهیم گرفت.

 {نقدی همدلانه بر کمی دیرتر جناب سید مهدی شجاعی که در ویژه نامه میلاد امام زمان مسجد مقدس جمکران چاپ شد}

جلال مدیر مدرسه

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

نوشته های ساده و صمیمی جلال ، نوشته های بدون تکلف او هر نویسنده و شاید هر خواننده ای را به این خیال می رساند که می تواند مثل او بنویسد. و نوشتن مثل جلا ل چه آسان است. "نوشتن یعنی همین. این که کارندارد. من هزار تا مثل این می توانم بنویسم." اما همین که قلم به دست می گیری شاید بتوانی از روی تقلید کاغذی را سیاه کنی در کمال ناباوری می بینی این نوشتن سهل و ممتنع است. در نگاه اول جلال داستان و قصه به معنای آکادمیک را نمی نویسد. گویا مستند نگاری می کند. گویا داستانهایش مثل سفرنامه هایش است . اما خوب که دقت می کنی می بینی در مدیر مدرسه و نفرین زمین او با ظرافت خاصی داستان می نویسد. اجزا داستان هر چند پررنگ نیستند اما در طول داستان وجود دارند و این کار را مشکل می کند. نوشته های جلال ساده و صمیمی اند. مانند زندگی. مانند کار و بار روزانه ی ما . گویا دوربینی گذاشته ای و داری به یک زندگی عادی از دریچه ی آن نگاه می کنی ، غافل از اینکه دوربین در جایی قرار دارد که تو را برای دیدن ترغیب می کند و مگر کار داستان چیزی غیر این است. داستان هم یعنی روایت داستانی یک زندگی. روایتی که خواننده را با خود به آخر بکشاند.

جلال در گوشه ای نمی نشیند که داستان به سراغش بیاید خود به دنبال داستان می رود. او می داند که داستان های بزرگ هم ریشه ای در زندگی نویسنده ها داشته اند و بیرون از زندگی نبوده اند پس تلاش می کند که در زندگیش داستان خلق کند. معلمی اش در یک روستا داستان نفرین زمین است . این معلم که خود جلال باشد می توانست در گوشه ای از مدرسه بنشیند و کار به کار روستاییان نداشته باشد و این داستانهای ریز و درشت شکل نگیرد. اما جلال در ابتدا برای رسالتی که برای خود حس می کند خود را به درون داستان پرتاب می کند. او خود را خدمتکار مردم می داند که باید فرهنگ زندگیشان را رشد دهد. جلال برای روستا مرده شور خانه هم می سازد و برای زخم خالکوبی جوانی به دعوای با روحانی روستا هم می رود و به او گوشزد می کند که او هم مانند معلم روستا خدمتگزار است و باید با مردم باشد و برایشان دل بسوزاند. جلال در دعوای روستاییان برای موتور آب هم وارد می شود. جوان خطاکار را از دست روستاییان نجات می دهد. او برای مردم فرهنگ جدیدی آورده است. در ضمن فرهنگ وارداتی از غرب را هم نقد می کند.

جلال خود سانسوری ندارد. از صیغه کردن مادر اکبر بگیر تا خواستن از درویش برای گرفتن زن بیوه ی قالی باف برای خودش. فقط نکته مهم اینجاست که دست به تحریک شهوات نمی زند. او با عدم شرح عجیب وغریب صحنه های حضور ننه اکبر در منزلش می فهماند که چاشنی حیا در نوشته ایش جایگاه ویژه ای دارد.

جلال آنچه را می بیند به درستی نقل می کند و برای نقل هم قالب درستی را بر می گزیند.

در کتاب مشهور مدیر مدرسه که الحق پخته تر از نفرین زمین است او از زوائد به شدت می پرهیزد. او تمام سعیش این است که از آوردن آنچه در خدمت داستان نیست  بپرهیزد. مدیر مدرسه هم مانند رمان نفرین زمین دغدغه نقد اجتماعی دارد. جلال نمی نویسد که چیزی نوشته باشد می نویسد که آنچه را می بیند به نقد بگذارد و این یک درس بزرگ است. در مدیر مدرسه او بدون هیچ سیاه نمایی و اغراقی دستگاه فرهنگ را نشانه رفته و به نقد آن می پردازد. ظرافت  اما در طول داستانش حاکم است. او برای نقد بلندگوی تحلیل به دست نگرفته است. او برای نقد آنچه را بد می داند داد نمی زند و فقط سعی می کند به مخاطب نشان دهد. این فحش ها و رک گویی های او هم از سر نقد نیست . حالات درونی و اندیشه های شخصی است که در این موقعیت ها قرار می گیرد . او فحش نمی دهد تا نظر مخاطب را عوض کند . این اصل اساسی در تمام نقدهای اوست که میخواهد مخاطب خود به قضاوت بنشیند. و آنجا که دیگر فریاد خودش هم در می آید از روی صدق و صفا خود را هم به نقد می گذارد. در یک فصل به پایان که در مورد دو شاگرد فاعل و مفعول که او فاعل را به شدت زیر مشت و لگد می گیرد تمام صحنه چیده شده در مورد مدیری است که اختیار از کف می نهد و مانند جوانی ناپخته عمل می کند.

نوشته های جلال چنان برای من درس آموزند که شاید اگر روزی بخواهم داستانی بنویسم تحت تاثیرش باشم اما الحق و الانصاف نوشتن به سبک و سیاق جلال امریست سهل و ممتنع.

 

نکاتی چند در باب محتوا

مسائلی که جلال در دو داستان مذکور می گوید گویا همین سال پیش در یکی از مدارس و یکی از روستاهای امروزی گذشته است. این برداشت از چه حاصل می شود؟ آیا اینگونه نیست که اصل ماجراها در این دوران با دوران جلال تفاوت چندانی نکرده است. مسائل عنوان شده در داستانهای جلال چرا باید بعد از گذشت سالها از آن زمان و اتفاق بزرگ انقلاب اسلامی هنوز هم یک مساله ماندگار باشد.

روحانی داستان نفرین زمین و دستورالعمل جلال برای او – خدمتگزاری به مردم- برای روحانی امروز هم دستورالعمل جامعی است. روحانی باید خدمتگزار باشد. وقتی این قسمت رمان را خواندم اندیشیدم که ای کاش دغدغه اول روحانی ما خدمتگزاری بود نه پاسبانی. غالبا روحانی امروز فکر می کند پاسبان اعتقاد مردم است و باید امر و نهی کند . باید سخنرانی کند . مساله بگوید. اما اگر این رویکرد عوض شود و روحانی خود را خادم بداند چه خواهد شد. من فکر می کنم مساله را باید در حین خدمتگزاری گفت. کاش نگاه اتوکشیده روحانی های ما عوض می شد. کاش روحانی ما به این مساله زیاد بیندیشد. از حق نباید گذشت که هستند روحانیهایی که امروز اینگونه می اندیشند. اما درصدشان کم و گفتمان غالب نیستند.

 

نکته

شخصی می گفت فراروایت داستانهای رضا امیرخانی داستانهای جلال است. خود امیرخانی هم گفته بود که ما فرزندان زن زیادی جلال هستیم. با خواندن رمان نفرین زمین نشانه های فراوانی دیدم که در رمانهای امیرخانی هم آنها را دیده بودم.

یکی از این نشانه ها درویش. نشانه دیگر روحانی روستا و برخورد جلال با او. نشانه دیگر ...