شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیت الله بهجت» ثبت شده است

گر نبینی رازها بر من بخند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۱۸ ق.ظ

13 خاطره از آیت الله بهجت

 

اول

از آشناها بود . آمد و آقا را با خود به روستا برد. در صد متری منزل محل اقامتشان، باغی بود. صاحب باغ که از حضور آقا در آنجا با خبر شد ، چند باری آمد و به باغ دعوتشان کرد. آقا هم فقط در جواب می گفت چشم، ولی نمی رفت.

یک روز صبح، صاحب باغ آمد و اصرار که تا نگویید چه وقت به باغ ما می آیید ، نمی روم. آقا هم گفته بود جمعه می آیم. جمعه شد . با هم به باغ رفتند . چند قدمی وارد باغ نشده بودند که آقا عبایش را پهن کرد روی زمین ؛  روی آن نشست و مشغول مطالعه شد.

دوم

کوچه خلوت بود. کوچه ای در موازات خیابان ارم ، که حرم حضرت معصومه آنجاست. کوچه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی . سکوت این کوچه هم شنیدنی است. چندسالی هست که اینجا مغازه دارم. ای، کار و کاسبی هم بد نیست! یک روز آقایی آمد و چیزی خواست. در همین حین، چشم این بنده ی خدا به جمعیتی افتاد که پشت پیرمرد روحانی در حال حرکت بودند. گفت : این مردم چرا به دنبال بهلول راه افتاده اند؟! تعجب کردم .از اینکه او را نشناخت.  گفتم : این پیرمرد که بهلول نیست، آیت الله بهجت اند. بدون اینکه چیزی بگوید از مغازه بیرون پرید و شروع کرد به دویدن.

دقایقی بعد برگشت. رو به من کرد و گفت : فکر نمی کردم بهجت باشد ؛ چه ساده و بی تکلف!

سوم

با ماشین آقا را می رساندم که به ایشان گفتم : مادرم مریض است. برایش دعا کنید.

پنج سالی از آنروز گذشته بود. هر وقت ما را می دید سراغ مادرم را می گرفت. می پرسید قلبش چطور است. من مریضی مادرم را نگفته بودم . تازه بیماری مادرم هم خوب شده بود. اما آقا همیشه حال ایشان را جویا می شد.

چهارم

وارد مغازه شد . مقدار جنسی را که می خواست گرفت و داخل ترازو گذاشت. گفتم : بیست و پنج قران می شود. گفت : حالا این بیست و پنج قران را ما باید بدهیم یا شما؟

جا خوردم. این دیگر چه سوالی است. پرسیدم : یعنی چه؟

-در ترازوی شما که ننوشته این بیست و پنج قران را ما باید بپردازیم؟

حال خوبی نداشتم ، آقا هم شوخی اش گرفته بود. مگر شما  این را نمی دهید؟

-بله می دهم . ولی این جنس را که دادید ، خوب بیست و پنج قرانش را هم بدهید.

- هم جنس را بدهم هم قیمتش را؟

صدایم کمی بالا رفت.

گفت: چه عیبی دارد! کار خیر کردن مگر بد است؟!

از اوج بدحالی خنده ام گرفته بود. نگاهی به من کرد .

-حالا شد!  بیا این بیست و پنج قرانی را بگیر.

پنجم

زمان تحصیل در نجف با آقای بهجت هم اتاق بودم. او هر شب بعد از شام ، چراغ را روشن می گذاشت و کتاب می خواند. چند وقتی ، شام را که می خورد، چراغ را  خاموش می کرد و تشک می انداخت و می خوابید. گفتم شاید می خواهد نزدیک اذان صبح بیدار شود، اما این اتفاق هم نمی افتاد . سحر بیدار می شد و بدون اینکه چراغ را روشن کند ، فقط عبادت می کرد.

شش ماه گذشت. شبی در چراغ نفت ریخت و روشن کرد و مشغول مطالعه شد. فهمیدم تا الان نفت نبوده که بیدار نمی مانده است. در تمام این مدت نگذاشته بود من  این را بدانم.

ششم

همراه آقا بعد از درس سوار ماشین شدم. چیزی نپرسیدم ؛ ولی با خودم گفتم : کاش چیزی بگوید که کارگشا باشد. لحظه ای هم نگذشت. گفت:

لب بند، چشم بند و گوش بند                 گر نبینی سرها بر من بخند

هفتم

آیت الله لنگرودی از آقای بهجت پرسید : آقا ! تسخیر جن چه حکمی دارد؟

آقا سکوت کرد و بعد گفت: تسخیر نفس لازم است.

هشتم

استاد در ادبیات عرب عجیب بود. شعر عربی می سرود. روزی سر درس، در ترجمه لغتی از یک حدیث، قاموس خواست. در توضیح لغت شعری هم بود. نتوانست بخواند. به شاگردان دیگر هم داد؛ آنها هم نتوانستند. به من داد. کتاب را گرفتم و خواندم. استاد نگاهی به من کرد و گفت: اشهد انک فاضل.

استادم ، آیت الله قاضی ، همیشه مرا فاضل گیلانی صدا می کرد.

 

نهم

پولی را به من داده بودند تا به آقای بهجت برسانم. پس از درس پیشش رفتم و گفتم : این را فلانی فرستاده ، گفت آنرا به آقا برسان.

حالشان تغییر کرد و گفت : پس چرا به بنده! دادی.

دهم

مشهد که بودیم،  برای رفتن به حرم امام رضا ( علیه السلام) ، از همان درب منزل تعقیبات را شروع می کرد. این دعا را می خواند:" اللهم انی اسالک خیر اموری کلها و اعوذ بک من خزی الدنیا و عذاب الاخره" . بعد چهار قل را. سپس دعای مفاتیح قبل و بعد از طلوع آفتاب را.

در حرم، از صحن پایین پا وارد می شد و برای علمائی که قبرشان آنجا بود ، حمد و سوره ای می خواند. در دارالزهد یک ساعت می نشست. پیش ترها که پاشان درد نمی کرد، می ایستاد. همانجا دعاها و زیارت را می خواند. هنگام دعا چشم ها را می بست. مردمی که او را می شناختند دور او جمع می شدند. نگاه می کردند.

پس از دعا ، بلند می شد و به سوی روضه ی مقدسه می رفت. در مقابل ضریح می ایستاد . چشم ها را می بست. پرسیدم : چشمها را که می بندید، روایتی هست؟ گفت: نه ، این طور تمرکز بیشتر است.

زیارت امین الله را مقابل ضریح می خواند ؛ برای دوستان و اساتیدشان. ضریح را می بوسید. بعد به نماز می ایستاد. نماز جعفر طیار. بعد دعای بعد از نماز جعفر طیار که در کتاب زاد المعاد توصیه شده است.

در صحن سقاخانه برای مرحوم نخودکی و طبرسی فاتحه می خواند. تا منزل دعای صباح امیرمومنان را زمزمه می کرد.

این آداب زیارتشان بود؛ از جوانی تا پیری. حتی در 95 سالگی.

 یازدهم

در حرم امام رضا ( علیه السلام) طلبه ای به آقا نزدیک شد و سوالی پرسید. آقا هم جواب داد. طلبه سوال دیگری پرسید؛ آقا مکثی کرد و گفت: من اینجا برای گدایی آمدم ! چرا مرا از گدایی باز می داری.

دوازدهم

مشهد بودیم. شهید مطهری اصرار داشت تا پدر را یک سفر به فریمان ببرد. علامه طباطبایی فریمان بود و او قصد داشت آنها ساعتی با هم  باشند. پدر قبول نمی کرد.

سی سال بعد، در یک سفر مشهد، حال پدر خوب نبود. هفت روزی بود که آمده بودیم و پدر نتوانسته بود به زیارت برود. پدر را به مجلس روضه می بردم . برای رفع کسالت به روضه می رفت. رو به من کرد و گفت: دنیا عجیب است! اصرارهای شهید مطهری را یادت می آید. برایم سخت بود تا درخواست مومنی را رد کنم؛ اما مقاومت کردم؛ چون اگر می رفتم دست کم یک زیارت از کفم می رفت. الآن یک هفته است آمده ام و نتوانسته ام به زیارت بروم.

سیزدهم

در منزل بودم که آقایی آمد تا پدر را ببیند. از پدر پرسید : حاج آقا نمی آیند؟

پدر گفت : بفرمایید چه حرف یا سوالی دارید؟

 دوزاریش افتاد. کمی سرخ شد و عذر خواست.

پدر با لبخندی گفت: عیب از عینکتان است که ذره بین  نیست!

 

 

آرامش نسیم وش

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۶ ب.ظ

روزهایی را به یاد دارم که اول بار نامش را شنیدم. فقط نامش را. ندیده بودمش؛ غروب‌ها می‌دیدم که طلبه‌هایی عبا بر دوش راه گذر خان، در پیش می‌گیرند. برایم سؤال بود اما پی سؤالم را نگرفتم. وجناتش را شنیدم؛ سر درس، زمان بحث،  تو گعده‌های طلبگی. روزهای اول حوزه بود و طلبه‌ها هم عاشق راه یافتن به عالم معنی. شنیدم که می‌گفتند عالمی هست از شاگردان علی آقای قاضی. آنها که این را می‌گفتند، دوباره از علی آقای قاضی می‌گفتند و از کراماتش. از علی آقا می‌گفتند تا راهی باشد برای شناختن او. او که کم در موردش می‌گفتند. کم در موردش حرف می‌زدند. کتابی هم درباره‌اش نبود. من فقط می‌شنیدم که می‌گفتند که در نمازش با صدای بلند می‌گرید؛ نمازش حالی دارد. من این معنی را در نمی‌یافتم. گریه در نماز هم سخت به کَتَم می‌رفت. حق بدهید، آنکه راه به عالم معنی ندارد را یارای فهم این معانی نیست.

عکسی از او را همراه رساله اش دیدم. پشت رساله‌اش نوشته بودند العبد محمدتقی بهجت. این را هم نمی فهمیدم. در بین طلاب بارها دیدم که صفت هایی چون الاحقر و... را اول اسمشان می‌گذارند، اما این متفاوت بود؛ نه به کلمه‌اش که به معنایش؛ به نورانیتش؛ به جایگاهش. زعیم شیعه باشی و اول اسمت نوشته باشی العبد.

 غروبی همراه یکی از رفقا راه گذرخان در پیش گرفتم. توفیق اجباری؛ بهترین رفیق راه را استاد می دانند و هست زمانی که بهترین استاد رفیق راه است. این رفیق ما هم استاد بود. اهل سیر و سلوک حقیقی. اهل درس و بحث فراوان. او که می دانست که منزل آقای بهجت کجاست، سر کوچه اش ایستاد تا بیاید. جمعیتی ایستاده بودند. من هم در تاریکی کنار رفیق ایستاده بودم. دلهره ای بود و فکرهایی که گفتنش لازم نیست. جمعیت را که دیدم بازهم سؤال بود و سؤال. این جمعیت بیکار اینجا چه می کنند؟ عقلم این سؤالها را می پرسید و قلبم با پشت دست بر گردۀ عقلم می کوبید که صبر کن تو را هم خواهیم دید! او که آمد صلوات فرستادند. پیرمردی قد کمان . اول بار که او را دیدم شال بسته شده به کمرش مرا با خود برد. عصایش. تسبیحش. نعلین هایش. اولین تصاویر از او در ذهنم نقش بست. به خاطر ندارم چه شبی بود اما امروز که این سیاهه را می نویسم، تصویرش در ذهنم هست. آمد و سری بلند کرد و جمعیت را دید. جواب سلامی‌داد و راه مسجد در پیش گرفت. ما هم در پی اش روان. صامت. صدای کفشهایی که روی زمین کشیده می شد. گویا برای بدرقۀ زائری آمده بودند. در سکوت چاووش می‌خواندند. من هم بین جمعیت تلوتلو می‌خوردم. او اما آرام. از خانه تا مسجد راهی نبود اما دنیایی بود. کوچه‌های قدیمی قم، منتهی به گذر خان؛ گذر عرب‌ها. مسجد در میانۀ راه بود. در طول راه چند نفری هم سرشان را به آقا نزدیک می‌کردند و در گوشش چیزی می‌گفتند. آقا جوابشان را می‌داد. بعد سرش را پایین می‌انداخت و حرکت می‌کرد. دم مسجد با آمدنش غوغایی شد. همراهش خیلی از آقا مواظبت می‌کرد. به جمعیت می گفت آقا مریضند، لطفا نزدیک نشوید. اما این جمعیت برای او آنجا بودند. دست پشت دست بود که به عبای او کشیده می شد و بعد هم به صورت صاحبان دست. قلقله‌ای بود. صلوات پشت صلوات. من هم مبهوت وارد شدم. فضای مسجد، قدیمی. چیزی که به خاطرم آمد اینکه گویا اینجا با تمام دنیا متفاوت است. گویا اینجا یک قطعۀ کوچک از مدینه است. یک قطعۀ کوچک از نجف است. یک قطعۀ کوچک از کربلاست. هر طوری بود وارد شدیم غافل از اینکه در صف نماز جایی برای ما نیست! طبقۀ دوم مسجد هم در قرق مشتاقین نماز آقا بود. همه نگاهشان به محراب مسجد. به هر زوری بود در طبقۀ دوم جایی یافتیم. دوباره عقلم به صدا درآمد که بابا یک جای بزرگتر می‌گرفتید برای نماز آقا!؟ اما بعدها با قلبم حس کردم که صفای مسجد فاطمیه به همین کوچک بودن است. به همین تو هم نشستنهاست. حقیقتا در نماز بین دو نفر گیر کرده بودم. بین نماز با بلند شدنشان بلند می‌شدم و با نشستنشان می‌نشستم. صدای نالۀ آقا را در نماز شنیدم. از فکر به این فشار بیرون آمدم به ناله فکر می‌کردم. ناله‌های جانسوز. در نماز هم با عقلم در کلنجار بودم و هر بار قلبم جواب عقلم را می‌داد. او چه می‌دید، چه می‌شنید، چه چیز را حس می‌کرد؟! نمی‌دانم و شاید در تمام عمرم هم نخواهم فهمید. با عقلم آمده بودم و او با دلش راه می‌پیمود. چگونه عقل را به بارگاه قلب راه است که خداوند عزوجل فرموده است : " قلب مومن جایگاه من است" و نفرموده است عقل مومن!

یک تصویر بزرگ از آن شب در ذهنم دارم و آن هم آرامش. و چه آرامشی! از کسی می‌گویم که او را اول بار با آرامشش برایم تصویر کرده‌اند. این سال‌ها که از آن روز گذشته است پی این معنایم. معنای آرامش زندگی او. . .

در این سال‌ها زندگیش را بازخوانده‌ام؛ بارها. اینکه در فومن گیلان ایران به دنیا آمد. در محیطی سرسبز. در محیطی پر آرامش همراه با صدای پرنده‌ها و صدای نهرها. در دامن پدری که از برای اهل بیت شعر می‌سرود. آنکه شعر می‌سراید در درون ساحل آرامشی دارد؛ اگر چه در برون غوغایی برپا باشد. مادرش را در 16 ماهگی از دست داده است و او را خواهر بزرگش همراهی کرده است. در دوران کودکی به مکتبخانه‌های سنتی رفته است. به خواست پدر در 10 سالگی دروس حوزه آغازیده است. در همین سن است که با  عالم فومنی حشرونشر دارد. در همین سن است که محو نماز استادش می‌شود. در نماز استادش چه می‌بیند؟ زندگی او غیرعادی نبوده است. مشکلات فراوانی پیش پایش بوده است. رنج‌ها، غم‌ها، سختی‌ها، یکی پس از دیگری. محمدتقی مستثنی نشده است. . . او را برای ادامۀ تحصیل به کربلا فرستادند. او آنجا در حجرۀ آشنای پدرش زندگی کرده است تا آنکه برای ادامۀ تحصیل راهی نجف شده است. غربت برای محمدتقی هم هست. در یک کشور غریبه زندگی برای همه سخت است. برای او هم. مشکلات مالی هم از سوی دیگر . سنت بر این است که ناملایمات هم در زندگی مرد خدا بیشتر از هرکس دیگری باشد. پای درس اساتید فراوانی زانو می‌زند. تا آنکه استاد را می‌یابد. همو که اگر در زندگیت یافته باشی و آن روز، روز آخر زندگیت باشد، کفایت می‌کند. استاد علی آقای قاضی. حضورش پای درس استاد دردسرهایی برایش می‌آورد. عده‌ای که با عقل می‌نگرند، به پدرش می‌نگارند که محمدتقی صوفی شده است. پدر در نامه‌ای او را امر به واجبات می‌کند و او به سفارش پدر تن می‌دهد.

به ایران برمی‌گردد تا همسری اختیار کند. در راه برگشت به نجف و در قم خبر می‌رسد، پدرش از دنیا رفته است. راه رفته را بازمی‌گردد. پس از آن به قم می‌آید تا راه نجف در پیش گیرد. در قم خبر رحلت استادانش را می‌شنود. تصمیم می‌گیرد در قم بماند. سال‌ها در کتمان امری می‌کوشد؛ شاگردی علی آقای قاضی. در قم تدریس و تحصیل می‌کند. پای معرفی برای زعامت شیعه به میان می‌آید. بیمار می‌شود. در بیمارستان بستری می‌شود. او که از شهرت گریزان است تا سال‌ها اسمش را پشت رساله‌اش نمی نویسد. کهولت سن و سختی‌های بسیار هم می‌آید.

این همه ارتباط با مردم و زندگیشان، بی‌نظیر است. آنان‌ که از دور می‌نگرند این همه درگیری را حس نمی‌کنند. اینکه یکی مشکل جسمی داشته باشد و به سراغت بیاید. اینکه پدر و مادری فرزندشان فلج شده باشد و برای شفایش پرسان پرسان راهی قم شوند و نشانی منزلت را یافته باشند. یا طلبه‌ای که به دنبال استادی راه، به دنبال تو راه افتاده باشد. مردی از اروپا برای دادن وجوهاتش به دیدنت بیاید. اینکه دیگران از تو انتظاراتی داشته باشند که خود از خود چنین انتظاری نداری. . . این همه درگیری با زندگی مردم به عنوان یک طبیب هم سخت و دشوار است. کسی از طبیب انتظار درمان ندارد، انتظار دارو دارد، اما همه از او درمان می خواهند. . . و او چه بزرگوارانه و با آرامش جوابشان می‌دهد.   عقد خواندن‌هایش برای زوج‌های جوان. عمامه‌گذاریهایش. روضه‌های صبح جمعه‌اش. درس‌های اصول و فقه هر روزه‌اش. حضور در جلسۀ فقهی‌اش. انزوا با این همه ارتباط چه معنا دارد؟ اینکه میان جمع باشی و دلت جای دگر باشد. . . اینکه با مردم مراوده داشته باشی اما غافلت نکند. . . اینکه مردم سؤالات خود را از تو پرسند و تو جواب از کس دیگری خواهی. . . اینکه مردم دردهاشان را نزد تو آورند و تو درمانشان را از جای دیگری طلبی. . . حقیقتا مرا به این معانی زندگی او راهی نیست. با خود فکر می‌کنم این همه ارتباط در یک روز ـ درس و بحث و نماز و مراجعه ـ چه روح بلندی می‌خواهد. گاهی فکر می‌کنم تمام زندگی محمدتقی در مسجد فاطمیه گذشته است و بودن در مسجد یعنی بودن در میان مردم.

بازهم می‌خواهم از حشر و نشر او با دیگران بنویسم و زندگینامۀ او غیر از این ارتباط‌ها نیست. بارها اسامی استادانش را شنیده‌ایم. داستان زندگیش گفته شده است، اما لایۀ پنهان زندگیش چه؟ بارها شنیده‌ایم که علی آقای قاضی او را فاضل گیلانی خطاب می‌کرده و استاد نایینی به پاس شبهات دقیقش به آن گوش می‌داده و استاد ابوالحسن اصفهانی برایش ارزش بسیار قائل بوده است.

تلاطم های زندگی محمدتقی را باید خواند. باید شمرد. اما آنچه سؤال است چگونه می شود اولیای خدا در اوج تلاطم ها آرامش دارند؟ این مختص محمدتقی نیست! برای علی آقای قاضی هم هست. برای ابوالحسن اصفهانی . برای هاشم حداد. برای علامه حلی . برای شیخ مفید . برای اولیای خاص خداست. اهل بیت هم که سرمنشا این آرامشند. در اوج بلا دارای آرامشند. آرامشی از جنس دیگر. . . آرامشی شبیه نسیمی که سحرگاهان می‌وزد و گفته اند آنانکه بیدارند را زنده می‌کند. من آن شب که همراهش به مسجد رفتم این نسیم را حس کردم. بعدها هم به دنبال همین نسیم راهی کوچه‌های منتهی به گذر خان شدم. روزی هم که رفت نسیم آرامشی در قم وزیدن گرفت. میلیونها نفر آمدند و در مسیر این نسیم قرار گرفتند و من هم. امروز هم اگر این سیاهه را به عنوان زندگینامه می‌نگارم به دنبال همان نسیم آرامشم. امروز هم با آنکه او رفته است در کوچۀ منتهی به گذر عرب‌های قم این نسیم وزیدن دارد. نسیمی که تا در مسیرش قرار نگیری آرام نخواهی شد.

نه آرامشی که ما در طول زندگی ناقصمان به دنبالش هستیم. نه آرامش کاذبی که با دنیا به دست می‌آید. نه آرامشی که عقل معاش به انسان می‌بخشد. نه آرامشی که مال و زن و فرزند به انسان می‌دهد. اینقدر می‌فهمم و می‌دانم که تو با من هم‌عقیده‌ای که این آرامش از جنس دیگر است. شاید راز این آرامش را نفهمم. شاید راهی هم به کشف این راز نداشته باشم. اما این را می فهمم که این آرامش با آرامش‌های دیگر فرق دارد.

اسم این آرامش را گذاشته‌ام آرامش نسیم‌وش.

 

او را که با نمازهایش می شناسند...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۳ ب.ظ

 او را با نمازهایش می شناسند...در سن 90 سالگی هم  هر سه نماز را به جماعت در مسجد فاطمیه می خواند. جز سال آخر که به خاطر مریضی نماز صبح نمی آمد.  پیرمردی با محاسن سفید ، قدی کوتاه و چهره ای مهربان و دلنشین ؛  شالی که بر روی قبایش به دور کمرش بسته بود،  در نظر جلوه می کرد ؛  هر روز سه مرتبه راه منزل تا مسجد را پیاده می رفت تا نماز بخواند. دوستدارانش همین فاصله ی کوتاه تا مسجد ، با او همقدم می شدند. حرفی نبود؛  سکوت بود؛  گاهی هم اگر سوالی بود جواب می داد. پشت سرش که می رفتی فقط صدای کفشها را می شنیدی. همه سعی می کردند فقط او را نگاه کنند. مزاحمش نشوند.  سالهای آخر بود که به دلیل شلوغی برایش ماشین گرفته بودند.  طلاب جوان هم نماز او را غنیمت می شمردند و شیوه تربیتی او برای ایشان نماز بود. در داستان زندگیش نماز نقطه عطف بود. آنجا که خود می گوید : در نماز استادم شیخ احمد سعیدی فومنی ، حالاتی شگفتی از ایشان دیدم. از دیدن نماز او لذت می بردم. داستان زندگی ای که به نماز بیآغازد به کجا خواهد انجامید؟

در فومن به دنیا آمد. پدرش نام او را محمد تقی گذاشت. پدرش کربلایی محمود، دلیل آن را اینگونه می گفت: " سالی در نوجوانیم وبا گرفته بودم و بین مرگ وزندگی دست و پا می زدم. در عالم رویا شنیدم که می گویند رهایش کنید!  او پدر محمد تقی است". شانزده ماهه بود که مادرش از دنیا رفت. خواهر بزرگش او را به دامن گرفت.

کربلایی محمود در رثای اهل بیت ، مرثیه می سرود . او اولین استاد محمد تقی بود در گام برداشتن به سوی معارف اهل بیت( علیهم السلام) . محمد تقی هم مرثیه سرایی آموخت. و به اهل بیت دل سپرد. به مکتب خانه رفت و ملا حسین کوکبی فومنی به او قرآن خواندن یاد داد. به حوزه علمیه ی فومن رفت. ادبیات عرب خواند. ادبیات فارسی، مثل بوستان و گلستان و کلیله و دمنه را هم فرا گرفت.  از استاد سعیدی فومنی یاد گرفت که همه تلاشها برای کسب علم،  برای فهم نماز است. نماز استاد، پاکی و افتادگی و کیفیت حضورش در نماز، در دل شاگرد غوغایی افکند. هفت سال را در حوزه ی علمیه ی فومن ماند. سرآمد شاگردان بود.

سال 1308 ه. ش ، قصد هجرت کرد. هجرت به حوزه های کربلا و نجف. کربلایی محمود او را همراه یکی از دوستان متمولش به کربلا نزد برادرش فرستاد. او یک سال در منزل عمویش ماند و سال بعد به به مدرسه رفت. " همان جا در کربلا بودم که مکلف شدم  و به مدرسه بادکوبه ای رفتم . پدرم به آنجا آمد و شیخ جعفر حائری در حضور پدرم مرا معمم کرد". چهار سال در کربلا ماند و سپس عازم نجف شد. او که بخشی از درسهای سطح را در کربلا گذرانده بود ، بخش دیگرش را در نجف،  نزد اساتیدی چون حاج شیخ مرتضی طالقانی، سید هادی میلانی، حاج سید ابوالقاسم خویی، شیخ علی محمد بروجردی و سید محمود شاهرودی خواند.

بعد از گذراندن سطح ، درس خارج اصول را پیش آیت الله آقا ضیاء عراقی و آیت الله میرزای نائینی و  درس خارج فقه را پیش آیت الله شیخ محمد کاظم شیرازی خواند . کلاسهای درس آیت الله غروی کمپانی جایی بود که او آنچه می خواست، یافته بود. از درسهای آیت الله ابوالحسن اصفهانی بهره بود. فلسفه را از آیت الله سید حسین بادکوبه ای آموخت.

"فاضل گیلانی" لقبی بود که آیت الله قاضی،  استادش،  به او داده بود. استادی که به او اخلاق و سیر و سلوک یاد می داد. به کربلایی محمود در فومن خبر رسید که محمدتقی اهل تصوف شده و دیری نپاید که درس را رها کند. پدر هم بی خبر، نامه می نویسد و او را از مستحبات و حتی نماز شب منع می کند.  محمد تقی با استادش آیت الله قاضی درمیان می گذارد. استاد او را نزد مرجعش می فرستد. آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی به او می گوید به گفته ی پدرت عمل کن. او هم چنین کرد.

کمتر از 30  سال داشت که به ایران برگشت؛ سال 1324 هجری شمسی. به فومن رفت و در آنجا به پیشنهاد خواهر بزرگش که حق مادری بر گردنش داشت ، ازدواج کرد. چند ماهی را در فومن ماند. دوباره قصد نجف کرد. در راه برای آشنایی با حوزه ی علمیه قم وارد قم شد. در قم بود که خبر آوردند کربلایی محمود ، دار فانی را وداع گفته است. فرزند درداغ پدر نشست. زمان حضورش در ایران ، خبرهایی از نجف رسید که آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی از دنیا رفته است. چندی بعد خبر آوردند که آیت الله قاضی هم دار دنیا را به مقصد آخرت ترک کرده است.  این اتفاقات سبب شد او در قم بماند.

تدریس و تحصیل کارهای مهم او در شهر قم بودند. در درسهای آیت الله حجت کوه کمره ای و آیت الله بروجردی شرکت کرد. همزمان به تدریس هم پرداخت.

سال 1372هجری شمسی او را به عنوان مرجع تقلید معرفی کردند . با شنیدن خبر مریض شد . وقتی خواستند رساله اش را منتشر کنند گفت : دست نگه دارید تا مردم مراجع دیگر را انتخاب کنند و اگر کسی ماند و رساله ای خواست، آنوقت نشر دهید. هفت بار رساله‌اش را بی اسم چاپ کردند، راضی نبود اسمش را بنویسند. وقتی هم که با اصرار زیاد، راضی شد، فقط اجازه داد بنویسند، «العبد محمد تقی بهجت».

 از سال 1375 هجری شمسی تا پایان عمر، نماز و درسش در مسجد فاطمیه بود. صبح ها درس خارج فقه می داد و عصرها درس خارج اصول. شاگردها علاوه بر درس ، برای استفاده از نکته ها به درس ایشان می آمدند. کتوم بود و سر نگه دار ؛ سکوت میکرد ؛ گاه شده بود وسط درس چند دقیقه ای حرف نمی زد و بعد از آن، درست از جایی که ایستاده بود،  ادامه می داد. گاهی در وسط درس نکته می گفت؛ نکته هایی که شنیدنش از او بسیار غنیمت بود.

جمعه ها در همین مسجد، روضه ی اباعبدالله می گرفت و خود در آن شرکت می کرد. سفارش می کرد " روضه ی هفتگی اباعبدالله را فراموش نکنید". تابستانها که به مشهد می رفت، در آنجا هم،  روضه های صبح جمعه را ترک نمی کرد.

اردیبهشت  1388 هجری شمسی ، انتظار او به پایان رسید و او که سالهای سال از در نماز نوحه ی فراغ می سرود،  به خواسته اش رسید. او رفت . عالمی را داغدار خویش کرد. رفتنش نشان داد که ماندن و رفتن اگر برای خدا باشد ، چه اتفاقی در عالم خواهد انداخت.

 { زندگینامه ای از عارف واصل حضرت آیت الله بهجت / این سیاهه در ویژه نامه ی سالگرد ایشان چاپ شد }