شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۲ مطلب با موضوع «اشخاص :: حاج عبدالله ضابط» ثبت شده است

پرده نقاله خوانی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

1.اسفند ماه 1382؛ مزار شهدای هویزه

در صبح یک روز بهاری، شلوغی یکی از دالان های اطراف مزار توجه را به خود جلب می کند. عده ای از زائرین در آن جمع شده و به گفته های دانشجوئی گوش می دهند ؛ دانشجو با چوبی،  نقشه ای را که به "پرده ی نقاله خوانی" می ماند نشان می دهد:«اینجا مزار هویزه است که شهر هویزه در شرق آن و سوسنگرد وحمیدیه در غرب آن قرار دارند.» پس از شرح موقعیت منطقه و مختصری از عملیات می گوید:« پاسداران سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی شهید حسین علم الهدی در عملیات هویزه حضور داشته اند و پس از دو روز مقاومت جانانه در مقابل دشمن، مظلومانه به شهادت می رسند.ِ» سپس به نقل گفته ای از یاران شهید علم الهدی اشاره می کند: «این عده محدود که به واسطه ی کارشکنی های بنی صدر امکانات محدودی در اختیار داشتند با شش دستگاه آرپی جی و تعدادی اسلحه در مقابل صدها دستگاه تانک دشمن ایستاده اند وبه شهادت رسیدند. از سفاکی دشمن همین بس که بعد از شهادت آنها با تانک بر بدن های آنها رفته اند و پیکر ایشان زیر شنی تانک از بین رفت.»داستان مقاومت وشجاعت آنان را چنان با شور وهیجان بیان می کند که مخاطبان را سرشوق می آورد؛ گویی در آن فضا بوده و آنها را لمس کرده است. سن دانشجو اقتضای این امر را ندارد و همه می دانند که او در زمان جنگ کودکی بیش نبوده است با این حال مخاطبان تا آخرین حرف های او را می شنوند.پس از رفتن این عده از مخاطبان عده ای دیگر می آیند و دانشجو پرده ی نقالی خود را دوباره می گشاید...

2.سال 1367

دفتر جنگ بسته شد و آنانی که که سالها در جنگ زندگی کرده بودند و جنگ برایشان در رأس امور قرار داشت، به شهری بازمی گشتند که بسیاری از ساکنان آن مفهوم جنگ و جبهه را درک نکرده بودند؛ آمدند در حالیکه هزاران هزار خاطره در کوله پشتی خود داشتند. عده کمی از آنان در امر سازندگی سهیم شدند . عده ای دیگر نیز که در زمان جنگ، حوزه و دانشگاه، کارگاه و مزرعه های کشاورزی را رها کرده و به جبهه ها رفتند، بعد از آن هم به همانجا برگشتند؛ اما در این میان بودند عده ای که هنوز عقب ماندن از قافله در گوشه ای از قلبشان باقی مانده و نمی دانستند چه کنند! زمان می گذشت و اینان کم کم در پیچ و تاب زندگیها فراموش می شدند. در شهر اقتصاد باز و سرمایه داری آرام آرام گم شدند.  عده ای به تفحص شهدا دل سپردند ومشغول یافتن پیکرهای دوستانشان شدند و عده ای دیگر جبهه را در عرصه ای دیگر یافتند وبه فعالیت های فرهنگی مشغول شدند.

در همان سالها بود که زمزمه ای به گوش رسید؛آنانکه از دوران دفاع مقدس وظیفه ای را بر دوش خود احساس می کنند، عده ای را با خود به مناطق عملیاتی جنوب برده و خاطرات آن روزها را باز می گویند؛ در ابتدا این امر همگانی نشده و تعداد سفرها نیز محدود بود.این کاروانها بعدها "راهیان نور" نام گرفت.

3.خرداد 1376

دوران جدیدی در ایران رقم می خورد و رفته رفته ارزش ها در پس گفتمان های به اصطلاح سیاسی "دولت اصلاحات" در حال رنگ باختن است. تا جائیکه حتی هشت سال دفاع مقدس به سخره گرفته می شود وشبهات زیادی به اذهان جامعه القا می شود؛ تعداد زیادی از یاران خمینی عزلت نشینی اختیار می کنند.عده ای دیگر ضرورت را در آن می بینند تا بر تعداد سفرهای راهیان نور بیفزایند تا شاید پادزهری برای فضای مسموم جامعه باشد.

فروردین 1378 را می توان نقطه اوج حرکت راهیان نور دانست؛ زمانی که فریادگران اصلاحات، "ارتجاع" را در  دستور کار خود قرار داده و قصد برگزاری جشنی در "تخت جمشید" گرفتند. در مقابل آیت الله خامنه ای در روز هشتم فروردین ماه به "شلمچه" رفته در جمع راهیان نور متذکر می شود:

«امروز شرکت من در مجموعه ی زائرین خاک خونین شلمچه، برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و مردان بزرگی است که با خون خود، با جهاد و همت خود و با عزم و اراده ی خود نام شلمچه، خرمشهر، خوزستان و ایران را در تاریخ بلند کردند...

جوانان عزیز! مردان و زنان! در هر کجا که هستید و این سخن را می شنوید یا بعدا خواهید شنید، بدانید یک کشور و یک ملت، بالاترین سرمایه اش همت و عزم وایمان جوانان آن کشور است؛ ایمان همراه با اراده ی قوی، ایمان همراه با تصمیم و ایمان همراه با روشن بینی همان چیزی که این کشور و این ملت را حفظ کرده است همین ایمان است...

من این سرزمین را یک سرزمین مقدس می دانم. این جا نقطه ای است که ملائکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند،به این جا تبرک می جویند. این جا متعلق به هر کسی است که دلش برای اسلام و قرآن می تپد. این جا متعلق به همه ی ملت ایران است. دلهای همه ملت ایران متوجه به این نقطه، این بیابان و همه این مناطقی است که شاهد فداکاری های جوانها بوده است. شما که این جا را گرامی می دارید، کارخوبی می کنید. آمدن شما واحترام به این نقطه بسیار به جا و کار صحیحی است.

بنده هم می خواستم به ارواح طیبه شهیدان و به نفس های معطر جوانان مومن، تبرک بجویم و به این عزیزان احترام کنم؛ من هم آمدم در جمع شما شرکت کنم.»

گفته های ایشان بر آتش تنور "راهیان نور" دمید و بر سفرهای آن سال به سال افزوده شد .

شوخی های رزمندگان ، گرسنگی ها ، تشنگی ها، فضای شبهای عملیات ، نمازشبها ، دیدن یاران در حال شهادت ، پریدن سرها  ، قطع شدن دستها و پاها ، رفتن تانک بر پیکر شهدا از جمله مهمترین خاطراتی بود که روایتگران جنگ بدان اشاره می کردند؛ در این میان مسائل مربوط به حاشیه های دفاع هشت ساله و اطلاعات جامع در مورد عملیات ها ، زمان و مکان آنها و میزان همکاری گسترده کشورهای مختلف با رژیم بعث کمتر مورد توجه روایتگران قرار می گرفت.

از طرفی هرسال بر تعداد سفرها اضافه شده و این خود لزوم سازماندهی و ایجاد امکانات لازم کاروانیان و تجدید نظر در امر روایتگری را مشخص می کرد. از سوی دیگر تعداد روایتگرانی که در جبهه های جنوب حاضر می شدند نیز کفاف این جمعیت مشتاق را نمی داد ؛ لذا گروههای روایتگر به فکر آموزش روایتگری افتاده تا آموزش دیده ها و مستعدین این امر را همراه کاروانها بفرستند. "حاج عبدالله ضابط " از اولین کسانی بود که تلاش فراوانی را صورت داد و توانست عده ای از طلاب را دور هم جمع کند و ایشان را به این امر ترغیب نماید ؛ با گسترش این فعالیت ها بود که ایشان ضرورت تشکیل موسسسه ای با عنوان" گروه تفحص شهدا" را حس نمود .با شکل گیری این موسسه آموزش طلاب مشتاق روایتگری نظم خاصی یافت و اکنون شاهد حضور طلاب جوان بسیاری در امر روایتگری هستیم. موسسه ای که بعد از شهادت "حاج عبدالله ضابط" در یک سفر تبلیغی به شهرستان بابل، با نام ایشان عجین شده است . موسسه ای که امروز آنرا "روایت سیره شهدا " می نامند. بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس و سازمان بسیج دانشجویی نیز دانشجویان مستعد را آموزش داده و در امر روایتگری از وجودشان استفاده بردند.

شاید باشند عده ای که این امر را نپسندند و بدان خرده گیرند؛ یکی از دلایل آنها این است که آنانکه آن روزها را حس نکرده اند، نمی توانند روایتگر روزهای سخت باشند و حق مطلب را ادا کنند. شاید این گفته از یک سو درست باشد که این نیز جای شبهه دارد؛ زیرا عده زیادی از ایشان در بیان خاطرات به روزتر و قوی تر عمل می کنند؛ با نگاه دیگر باید گفت این فقط خاطرات شهدا نیست که می بایست در شریان حیاتی جامعه جریان یابد بلکه باید به "اندیشه سرخ" شهیدان اهتمام ورزید و آن را در جامعه منتشر کرد؛ هر چند خاطرات در برانگیختن احساسات پاک مخاطب مفید و آنرا آماده ی دریافت تفکر حق می نماید، اما از آنطرف باید اندیشه های پاک شهدا در ضمیر آنها بنشیند.

طلاب و دانشجویان جوان "راویان اندیشه های سرخ" اند. طلاب همانگونه گه بعد از گذشت 1400 سال، راوی کربلای حسین اند و تفکر یاران حسین را باز می گویند، امروز بر آن شدند که جوانان عصر خویش را با یاران دیگر حسین (علیه السلام) که در دفاع مقدس به او "لبیک" گفتند، آشنا کنند. دانشجویان نیز با دوستان خود "سر ماندگاری" آن اندیشه ها را بیان می دارند و ایشان همان "تابعین"صدر اسلامند که رسول خدا را ندیده اند،اما با دیدن اصحاب رسول خدا، خاطرات آن وجود نازنین را می گویند.

4.مزار شهدای هویزه - 1382

سرخی شفق در اطراف مزار بسیار زیباست . خورشید در خون خود می غلطد و دانشجوی راوی، پرده نقاله خوانی را جمع کرده و در حالیکه خسته است به سمت سوله های اطراف مزار میرود تا کمی بیاساید... 

   

 

 

آسمان‌گیرشدن

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۷ ب.ظ

 حاج عبدالله ضابط را شاید بسیاری از شماها بشناسید و طنین صدای او هنوز در گوش‌هاتان باشد و خنده‌های شیرین‌اش را هنوز از یاد نبرده باشید. کافی‌ است بین سال‌های 1371 تا 1382 به راهیان نور رفته و در یکی از یادمان‌ها پای روایت‌گری او نشسته باشی؛ روحانی لاغراندامی که چفیه‌ی سفیدی را به شکلی خاص به دور گردن‌اش گره می‌زد. حاج‌ عبدالله کسی نبود جز یک مُبلّغ ساده که با شهریه‌ی طلبگی زندگی را می‌گذراند و در ایام تبلیغ به شهرهای مختلف سفر می‌کرد. با آن‌که در دانش‌گاه‌های دهلی نو و فردوسی مشهد، شیمی و  علوم تربیتی خوانده بود و در حوزه هم به سطح خارج فقه و اصول رسیده بود و حتی در مؤسسات گوناگون تدریس می‌کرد، اما امر تبلیغ، امر مسلم زندگی‌اش بود. نه فقط در ایران؛ که در کشورهایی چون لبنان، سوریه، ترکیه، پاکستان، اردن، افغانستان و آذربایجان شوروی هم.

فصل آغازین کلام‌ا‌ش همیشه یک چیز بود: «به نام آن‌ که شهیدان در قهقهه‌ی مستانه‌شان و در شادی وصول‌شان نزد او روزی می‌خورند؛ به نام خدای شهیدان و سلام بر نبی مکرم(ص) و سلام بر امام شهیدان و سلام بر شهدای گلگون‌کفن، از کربلا تا کربلای ایران، شلمچه». و مکرر در هر روایت‌گری از او می‌نشیدی که می‌گفت: «شهید به‌مثابه‌ی شیشه‌عطری است که درِ آن را باز کرده‌اند، بوی آن می‌پیچد و همه‌جا را معطر می‌کند. تو را فرا می‌خواند و وقتی به سوی او می‌روی، زمین‌گیرت می‌کند. طلاییه اگر رفته باشی می‌دانی، پاها التماس می‌کنند بنشین! گرد و غبار وقتی روی لباس‌ات می‌نشیند، بوی عطر در مشام‌ات می‌پیچد و تازه می‌فهمی که آسمان‌گیر شده‌ای».

خوب یادم است که می‌گفت: «سال 71 به مناطق جنگی کاروان می‌بردیم. یادم نمی‌رود در جاده‌ی شلمچه بودیم و از چندین کشور دنیا زایر آمده بود. ‌حماسه‌های ملت ما را شنیده بودند، بی‌تاب شده بودند. یکی از آن‌ها محمد ابراهیم سی‌سی نام داشت. اهل سنگال و جوان غیوری بود. او تحت تأثیر آن شهادت‌ها و حماسه‌ها منقلب شده بود و به زحمت نگه‌اش داشتند. بعضی افراد را من در مناطق از روی زمین بلند کردم، درحالی‌که پیشانی‌شان خونی شده بود! از بس سرشان را به زمین زده بودند. ما احساس کردیم مثل این‌که شهدا یک حضور جدیدی دارند. به همین صورت سال به سال این قضیه شدت گرفت.»

*

تفحص

یک زیرزمین در کوچه‌ی بیگدلی قم اجاره کردند و «اندیشه‌ی تبلیغ» را در آن‌جا به راه انداختند. (سال 79)

قرار بود در موضوع تبلیغ تحقیق کنند و شیوه‌های تبلیغ را نهادینه سازند که به طرفه‌العینی مسیر عوض شد.

عده‌ای از آنان برای بیان احکام و مسایل دینی به مقرهای تفحص شهدا خوانده شدند. حاج عبدالله و آقای نائبی به مقر تفحص لشگر 8 نجف اشرف در طلاییه رفتند. ( سال 1379) همان سال بچه‌های تفحص، پیکر چند شهید را یافته بودند. مراسم روضه‌ای برپا شد؛ حاج عبدالله روضه خواند و خاطرات شهیدان را بازگفت. آخرِ مراسم، میرفیصل باقرزاده به حاجی پیش‌نهاد داد «ما پیکرهای شهدا را می‌یابیم، بیایید شما سیره‌ی عملی شهدا را تفحص کنید». همین پیش‌نهاد کافی بود تا «گروه تفحص سیره‌ی شهدا» در «اندیشه‌ی تبلیغ» شکل بگیرد.(سال 1379)  حاج عبدالله مسئول گروه شد.

*

قافله

شهدا را با کانتینرهایی از جنوب به سمت تهران حرکت دادند تا از آن‌جا به مشهد مقدس ببرند. کانتینرها در شهرهای مختلف با هم‌راهی مردم تشییع می‌شدند. به قم که رسیدند، پیش‌نهاد شد بالای یکی از آن‌ها به جای سربازان سپاه، روحانیون بایستند. چندتا از روحانی‌های تفحص سیره به هم‌راه حاج عبدالله، در طول مسیر کنار شهدا ایستادند.(سال 1379)

*

سیب‌زمینی

«نشست لاله‌پژوهی»؛ شب‌های چهارشنبه، یکی از برنامه‌های ثابت گروه بود. در این نشست، اول چند دقیقه‌ای حاج عبدالله صحبت می‌کرد و بعد هم دیگران خاطرات جنگ‌شان می‌گفتند. آخر مجلس هم روضه‌ی آقا امام‌حسین(ع) خوانده می‌شد. آن اوایل، پانزده ـ بیست نفری بیش‌تر پای ثابت نشست‌ نبودند. اما چیزی نگذشت که جلسات شلوغ و شلوغ‌تر شد. حاجی هرکسی را که کوچک‌ترین خط و ربطی با جبهه و جنگ داشت به نشست دعوت می‌کرد. حتی اگر در خیابان، روحانی‌ای را با چفیه می‌دید دست‌اش را می‌گرفت و می‌آوردش به جلسه. حالا دیگر نشست از اصفهان، شیراز، کاشان، اراک، تهران و خلاصه همه‌جا شرکت‌کننده دارد؛ از ‌جان‌باز، پاس‌دار، روحانی، دانش‌جو و خلاصه همه‌کس.

قانون ثابت نشست، از همان بسم‌اللهِ کار تا امروز، سادگی بود. روی همین حساب، شام همیشگی نشست، سیب‌زمینی است! البته این برکت سیب‌زمینی در نشست هم داستان‌ها دارد. خیلی وقت‌ها پیش آمده که با این‌که تعداد مهمانان قابل پیش‌بینی نبوده و گاه به بیش از ظرفیت ‌رسیده، ولی به همه سیب‌زمینی رسیده است! حتی بعضی‌‌ها می‌گویند عده‌ی زیادی از مشتری‌های نشست اصلا به خاطر همین سیب‌زمینی می‌آیند!

*

قلک

مخارج گروه، خودجوش تأمین می‌شد. از جمله بعضی طلبه‌ها کارت شهریه یکی از علما را به گروه سپرده بودند تا با پول آن بخشی از هزینه‌ها تأمین شود. گاهی اوضاع مالی آن‌قدر بد می‌شد که از پول قلک تلفن برای خرید نان و سیب‌زمینی استفاده می‌شد! گاهی هم بانی برای مجلس پیدا می‌شد و سیب‌زمینی‌ها چاق و چله‌تر می‌شدند! یک‌بار هم که پول اجاره‌ی ساختمان را نداشتند، پدر شهید زین‌الدین، بدون اطلاع قبلی، مقداری پول به حاج عبدالله داد. پول، درست به اندازه‌ی اجاره‌ی ساختمان بود.

*

گره

شاید برای آنان‌که طعم مدیریت بعد از جنگ را چشیده‌اند باورپذیر نباشد که در گروه، همان مدیریت بسیجی زمان جنگ حاکم است. وارد مجموعه که می‌شوی انگار وارد طلاییه یا دوکوهه یا شلمچه شده‌ای! رنگ تعلقی وجود ندارد. مدیری؛ اما نیستی. همان‌گونه که فرمان‌ده بودند؛ اما نبودند. مسئولیت داری، اما باید بدانی که نباید برای آن ارج و قربی قایل باشی و باید آن را اعتباری بدانی. بعد از سال‌ها، هنوز هم این اخلاق در مجموعه غلبه دارد.

دل‌ات می‌گیرد؛ دو رکعت نماز برای شهدا. در انجام کاری گیر کرده‌ای؛ دو رکعت نماز برای شهدا. با دیگری حرف‌ات شده؛ دو رکعت نماز برای شهدا. خدای ناکرده غرور گرفته‌است‌ات؛ دو رکعت نماز برای شهدا.

از زمانی که تعدادی از شهدای گم‌نام را در کوه خضر ـ اطراف قم ـ به خاک سپرده‌اند، بعد از نشست، بچه‌ها می‌روند آن‌جا. جلسات اجرایی گروه هم یا در آن‌جا برگزار می‌شود یا در گل‌زار شهدای علی بن جعفر.

این‌جا هر چیز یک‌جوری به شهدا گره می‌خورد!

*

ستاد غدیر

در اطراف مسجد خرم‌شهر، مغازه‌ای اجاره کردند (اسفند ماه 1380) و چون اولین سال حضور گروه در اردوهای راهیان نور هم‌زمان شده بود با عید غدیر، اسم دفتر را گذاشتند «ستاد غدیر». تعداد راوی‌های گروه، روز اول 20نفر بود که برای روایت‌گری هم‌راه کاروان‌های راهیان فرستاده می‌شدند. آن سال بیش‌تر اردوها از بسیج دانش‌جویی آمده بودند. برای همین بیش‌تر کاروان‌هایی که راوی‌ها رفتند، کاروان‌های دانش‌جویان بودند.

در طول این سفر حاج عبدالله با روحانیون راوی دیگر ارتباط گرفت و آن‌ها را به ستاد غدیر دعوت کرد. به آن‌ها کارت کاغذی می‌داد که آدرس ستاد روی آن نوشته شده بود. راویان می‌آمدند و با این‌که مدت سفرشان تمام شده بود، به احترام ستاد چند روزی بیش‌تر می‌ماندند و با هدایت ستاد با کاروان‌های دیگر هم‌راه می‌شدند. این شد که در پایان راهیان نور آن سال، جمعیت گروه به 73 نفر رسید. اعضای جدید، بعد از اتمام اردوها هم ارتباط‌شان را با گروه قطع نکردند و به نشست‌های لاله‌پژوهی آمدند.

*

عاشورا 

بچه‌های بسیج دانش‌جویی و گروه تفحص سیره با دو دست‌گاه ماشین خود را به «پاس‌گاه زید» رساندند تا ظهر عاشورا در کنار شهدای آن‌جا باشند. (سال 1381) زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام خواندند. بعد از نماز با هم‌آهنگی مسئولین مقر تفحص لشگر 41 ثارالله، شهدایی را که به تازگی یافته بودند به جمع بچه‌ها آوردند. حاج عبدالله، شهیدی را بغل گرفته بود و روضه می‌خواند. گریه می‌کرد و می‌گریاند. مدام می‌گفت «شهدا به ما عنایت کردند که در چنین روزی به جمع ما آمدند».

عجب عاشورایی شد آن سال!

*

دوکوهه

فروردین 81. دوکوهه خیلی شلوغ شده بود و کاروا‌ن‌های راهیان نور که خبردار شده بودند، به هر ضرب و زوری بود خودشان را رسانده بودند آن‌جا. حاج عبدالله هم با بچه‌های گروه خود را به دوکوهه رسانده بود. بالاخره بعد از ساعتی، خبر تأیید شد. «آقا» به دوکوهه آمده بود.

«هم زمان و هم مکان بسیار حساس است. زمان، یادآور نهضت عظیم و فراموش‌نشدنى حسین بن على(ع) است. امروز، روز پنج‌ام شهادت امام‌حسین است؛ روزهاى داغِ تازه‌ی خاندان پیام‌بر است. در مثل چنین روزهایى، تاریخ صدر اسلام شاهد یکى از بزرگ‌ترین حوادثِ دورانِ تاریخ بشر بود. این روزها با آن روزهاى حساس و تاریخ‌‌ساز مصادف است. مکان هم پادگان دوکوهه است که عاشوراییانِ زمان ما، جوانان از جان گذشته و دلاور ما، در طى سال‌هاى متمادىِ دفاع مقدس، در همین‌جا اجتماع کردند؛ در همین حال و هوا، عزم و تصمیم مردانه و مؤمنانه‌ی خود را بر دفاع از این کشور به مرحله‌ی عمل درآوردند. این پادگان و سرزمین، شاهد فداکاری‌ها، اخلاص‌ها، ایمان‌ها و روحیه‌هاى مالامال از امواج صفا و طراوتى است که از جوانان مؤمن بسیجى و فداکار بروز کرده است.» (بخشی از سخنان ره‌بر معظم انقلاب. دوکوهه. فروردین 1381)

*

مرا این‌جا دفن کنید

بعد از راهیان نور، دیگر «اندیشه‌ی تبلیغ»ی در کار نبود؛ شده بود «گروه تفحص سیره‌ی شهدا». در آغاز کار تجهیزات گروه فقط شامل کتاب‌های اندیشه‌ی تبلیغ و یک تلفن و چند میز کوچک حجره‌ای می‌شد. حتی برای فضاسازی نشست‌های لاله‌پژوهی ـ که امروز «شهیدپژوهی» نام دارد ـ هرهفته یک عکس از شهدای روحانی از تیپ 83 امام‌صادق(ع) به امانت گرفته می‌شد. بعدها با چفیه و سربندهایی که بچه‌ها می‌آوردند، فضا را تزیین می‌کردند.

با گذر زمان، کارها سر و سامان به­تری پیدا کردند. در ساختمان جدید، در کوچه‌ی صفاییه، زیرزمین را گذاشتند برای جلسه‌ها و نشست‌ها. دیوارها را با گونی پوشاندند و با چراغ‌های رنگی تزیین کردند. زیرپله‌ها را به پیش‌نهاد حاج عبدالله با کفن شهید تفحص‌شده، ابزار تفحص، جعبه مهمات، چفیه و سجاده تزیین کردند و یک غار کوچک تنهایی آن‌جا ساختن که «دارالذکر» نام گرفت. بچه‌ها گاهی می‌رفتند آن‌جا و دو رکعت نماز می‌خواندند.

به نشست‌های شب چهارشنبه بعضی از علما هم می‌آمدند. آیت‌الله امجد به دفعات آمده بود. آن شب‌ها گوسفندی می‌خریدند و‌ آب‌گوشت تهیه می‌کردند. حاج‌آقا امجد در دارالذکر نماز می‌خواند. یک‌بار گفته بود «من را این‌جا دفن کنید!».

*

کلیشه

دوستی از دانش‌جویان شیرازی به قم آمد و سراغ حاج عبدالله را ‌گرفت. بدون این‌که بگویم می‌شناسم‌اش، پرسیدم: جه کارش داری؟ گفت: دوست دارم ببینم‌اش. پرسیدم: از کجا می‌شناسی‌اش؟ گفت: «یک بار برای برنامه‌ای در دانش‌گاه ما دعوت شده بود. قرار شد من بروم و او را از فرودگاه به دانش‌گاه بیاورم. خیلی خاکی بود؛ برایش هتل گرفته بودند، ولی گفت در خواب‌گاه دانش‌جویی و کنار دوستان می‌مانم. چفیه، سربند و عکس‌های شهدا را از ساک‌اش درآورد و به‌مان داد. هنوز هم دارم‌شان».

خیلی‌ها معتقدند بزرگ‌ترین هنر حاج عبدالله استفاده‌ی درست و به‌جا از کلیشه‌ها بود.

*

پازل

هرکس هرچه داشت می آورد تا شاید به درد مجموعه بخورد. از وسایلی که در خانه استفاده نمی‌شد گرفته تا کتاب‌هایی در مورد جنگ که در قفسه‌های کتاب‌خانه‌های شخصی‌ بودند. حاج عبدالله هم چنین می‌کرد. کتاب‌خانه‌ی جنگ گروه شکل گرفت؛ کتاب‌های تحلیلی، خاطره، داستان و... . آموزش روایت‌گری هم داشتند؛ برای طلاب علاقه‌مند. می‌آمدند ثبت‌نام می‌کردند و حاج عبدالله بدون هیچ آزمونی آن‌ها را می‌پذیرفت؛ با روی گشاده. در ابتدا کارها به گستردگی امروز نبود. اما تأثیرگذاری مثبت بود. از سرداران سپاه دعوت شد تا در این دوره‌های آموزشی خاطرات و تحلیل‌های خود را بیان کنند. حاج‌آقای برادران ـ که در زمان جنگ عضو سپاه بود و بعد از آن طلبه شده بود ـ بحث تحلیل جنگ و عملیات‌ها را می‌گفت و راه و رسم اردوداری را حاج عبدالله به بچه‌ها می‌آموخت. برادران، ماه رمضان از سحر می‌آمد گروه و تا مغرب می‌ماند و در مورد تحلیل جنگ مطالعه می‌کرد. آن سال کتاب‌های زیادی را خواند. جان‌باز شیمیایی بود، اما هیچ‌کس نمی‌دانست. در کلاس‌ها بسیار فعال بود و طلاب از کلاس‌هایش استقبال می‌کردند. برادران در سال 86 زمان برگشت از یک سفر تبلیغی، در اثر تصادف از دنیا رفت.

اردوهای روایت‌گری هرسال با قوت بیش‌تر برگزار می‌شد. حضور در منطقه چند مزیت داشت؛ هم تازه‌راویان با منطقه آشنا می‌شدند؛ هم فضای منطقه برای تأثیرپذیری و تأثیرگذاری مناسب بود و هم دوستان در این اردوها بیش‌تر با هم خو می‌گرفتند.

پازل آموزش هم آرام آرام تکمیل شد و هر سال بر گستره‌ی آن افزوده شد. تا امروز که حدود هزار نفر در این آموزش‌ها شرکت می‌کنند و سپس در مناطق به روایت‌گری می‌پردازند.

*

بهشت

«وقتی ایشان جهت دیدارمان به منزل می‌آمد، گویا مأموریت داشت غم و غصه را از خانه‌ی ما بیرون کند. تمام مدتی که در منزل ما بود، لب‌خند به لب داشت و ما را می‌خنداند. با فرزندان‌ام گفت‌وگو می‌کرد. با این وجود وقتی از منزل‌مان خارج می‌شد صورت‌اش درهم کشیده می‌شد و با ناراحتی به دوستان‌اش می‌گفت: ما در حق این ابراهیمی‌ها کوتاهی کرده‌ایم. باید به این‌ها بیش‌تر سر بزنیم و توجه کنیم.» (آقای ابراهیمی، جان‌باز 70 درصد شیمیایی)

حاج عبدالله رسم داشت هر هفته به خانواده‌های شهدا و جان‌بازان سر بزند. گاهی دو نفر، گاهی پنج نفر و گاهی ده نفر را با خود هم‌راه می‌برد. هر کاری که از دست‌اش برمی‌آمد هم برای‌شان می‌کرد. می‌گفت: «منزل شهدا محل رفت و آمد آن‌هاست، پس همان بهشت شهرهای ماست».

*

پرواز

بچه‌های دانش‌جو در بابل برای شهدا مراسم گرفته بودند و از حاج عبدالله برای روایت‌گری دعوت کرده بودند.(29 بهمن 1382) آن شب حاج عبدالله حال عجیبی داشت. ساعتی بعد از مراسم هم در جمع دانش‌جویان مانده بود. زمان جلسه طولانی شد و حاج عبدالله که بلیت هواپیما داشت، از آن‌ها خداحافظی کرد و به سرعت به سمت فرودگاه به راه افتاد.

حاج عبدالله به پرواز رسید. 

*

یتیمی

خبر به سرعت پیچید؛ بچه‌ها خودشان را به ساختمان ابتدای 45متری عمار یاسر رساندند. آن شب تا صبح، گروه تفحص در تب و تاب بود. چراغ‌ها را خاموش کرده بودند و در تاریکی فقط صدای گریه و ناله می‌آمد. دوستان و گروه‌های مختلف که با گروه ارتباط داشتند هم آن شب آمده بودند. کسی را یارای سخن‌گفتن نبود و حتی یارای رفتن. چه‌گونه می‌توانستند هضم کنند ماجرا را؟

شب، صبح شد. پیکر حاج عبدالله را به قم منتقل و پس از غسل و تدفین تشییع کردند؛ از مسجد امام حسن عسگری(ع) تا حرم حضرت معصومه(س). فردای آن روز در مشهد، حاج عبدالله در جوار امام‌رضا(ع) آرام گرفت. آیت‌الله خرازی بر پیکر حاج عبدالله نماز خواند.

در مراسم تشییع یک امر، عجیب می‌نمود؛ همه گریه می‌کردند. مردم با تعجب به جمعیت خیره شده بودند.  گریه، گریه و گریه. شاید یک چیز باعث آن گریه‌ها بود؛ یک حس مشترک؛ به قول دوستی «احساس می‌کردیم یتیم شدیم».

*

یادمان

آقایان قرایی، نائبی، برادران، ماندگاری و جوشقانی دور پیکر حاج عبدالله نشستند و تصمیم آن شد که آقای ماندگاری جای حاج عبدالله را بگیرد.

اولین راهیان نور بدون حاج عبدالله ضابط برگزار شد. شاید هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد. اکثر راویان آن سال علاوه بر شهدا از حاج عبدالله هم خاطره می‌گفتند و جمله‌های او را باز می‌خواندند.

تعدادی از کاروان‌ها به دنبال او بودند تا برای روایت‌گری با آن‌ها هم‌راه شود. حتی اگر شده در طول یک مسیر. اما وقتی عکس‌اش ـ همان عکس معروفی که چفیه‌ی سفیدی را به دور گردن‌اش گره زده بود ـ را با روبان سیاه می‌دیدند، باورشان نمی‌شد ... .

در شلمچه، طلاییه، دوکوهه، خرم‌شهر و فکه بچه‌های گروه، یادمانی ساختند و عکس حاج عبدالله در آن گذاشتند.

*

سال‌های پس از حاج عبدالله

سال‌های بی‌حاج عبدالله در ناباوری بچه‌های گروه، یکی یکی آمدند و رفتند. گروه، با گسترده‌شدن دامنه‌ و تخصصی‌ترشدن فعالیت‌ها از آن شکل ساده و آغازین، کم‌کم بیرون آمد و به «مؤسسه‌ی روایت سیره‌ی شهدا» تغییر نام داد. چندی بعد مسئولیت مجموعه به آقای جوشقانی سپرده شد.

امروز دیگر اردوهای راهیان نور را بدون راویان مؤسسه نمی‌توان تصور کرد.