شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۲ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

مجاهدت فرهنگی باید از قم شروع شود

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

ای کاش کارت ویژه ای داشتم و می توانستم همراه ویژه رهبری باشم. مثل گروه ادبیات و هنر دفتر آقا که همراه او می آیند. شاید اگر آنجا بودم زاویه دید بهتری داشتم و می توانستم اشراف داشته باشم و بنویسم. قدم زنان و در حال فکر به ایستگاه تاکسی رسیدم. سوار شدم . چند دقیقه ای از حرکتمان گذشته بود که مسافر دیگری که کنار راننده نشسته بود پرسید:"مسیرت به حرم می خوره؟" راننده جواب داد " کجای کاری ؟! دیشب تموم راههای منتهی به حرم رو بستند. چارمردون ، ارم ، 19 دی ، صفاییه ، تازه میدان مطهری . من از ساعت 4 صبح تا حالا تو خیابونام". مسافر پرسید: "میدان مطهری دیگه چرا؟" راننده جواب داد: " امام از سمت هفتاد و دو تن میان و بعد باجک و بعد میدان مطهری و میروند حرم". با شنیدن کلمه امام فکرم مشغول شد. گویا ابتدای انقلاب است و قرار است که امام بعد از بازگشتشان از تبعید به قم بیایند؛ البته سن من به آن دوران نمی رسد ولی برای کاری تصاویر آرشیوی سفر امام به قم را  تدوین کردم. شاهد صحنه های با شکوهی بوده ام که لذت دیدنش را هنوز هم حس می کنم. به میدان صفاییه رسیدیم. وقتی پیاده شدم به دوستانی که قرار بود با هم باشیم تماس گرفتم جواب ندادند. تنها به سمت حرم راه افتادم. ساعت 6 صبح است و اعلام کرده اند آقا ساعت 8 به میدان جهاد می آیند.

از جلوی دفتر رهبر در صفاییه عبور می کنم. جدولهای بتونی برای حفاظت جلوی دفتر گذاشته اند. نیروهای حفاظت هم هستند.

از دم یک نانوایی که می گذرم ، پلاکاردی توجهم را به خود جلب می کند؛" به یمن سفر مقام معظم رهبری ، پخت ظهر امروز نانوایی رایگان است.

به خیابان ارم  میرسم . تصور چنین جمعیتی را آنهم در 6 صبح ندارم. پدری دست فرزند 3 ساله اش را گرفته و مادری با کالسکه نوزادش را با خود آورده است. با خود می گویم چگونه می خواهد بین این همه جمعیت فرزندش را نگه دارد. جوانهایی را دیدم که با لباس یک شکل به سمت حرم میروند و با هم سرودی را تمرین می کردند. دانشجویانی را دیدم با تی شرتهای سفید رنگ که عکس رهبر را روی آن چاپ کرده بودند. عده ای هم لای جمعیت عکس و پوستر آقا پخش می کردند. پدر شهیدی را دیدم که تابلویی را در دست گرفته بود ؛ دقت کردم دیدم یک طرف عکس آقاست و طرف دیگرش عکس پسر شهیدش. پدری را دیدم که تابلویی را بر روی دست گرفته بود که در گوشه آن نوشته بود " تبلور غدیر خم را در "غدیر قم" به نمایش خواهیم گذاشت". خودش این مطلب را نوشته و بر آن چسبانده بود.

میدان آستانه یک شبه شکل عوض کرده بود. با کانتینرهای بزرگ که روی هم قرار گرفته بودند، تمام اطراف میدان آستانه را مسدود کردند. یک محیط بسیار وسیع. برخلاف دفعه پیش، یعنی سال 79 که رهبر به قم آمدند و در صحن آینه حرم مطهر سخنرانی کردند. این بار تدبیر خوبی انجام گرفته بود . وسعت میدان آستانه چند برابر صحن آینه است و جمعیت بیشتری می توانند حضور داشته باشند. ورودی هایی برای برادران و خواهران تعبیه کرده بودند. دم ورودی ها با بلندگوی دستی اعلام می کردند گوشی همراه ، کیف ، اشیا نوک تیز را تحویل دهید.

ساعت 7 به چهار راه بازار رسیدم. ابتدای خیابان 19 دی . تمام راهها را با داربست مسدود کردند. جمعیت که نتوانسته بود از آن بگذرد و خود را به میدان جهاد برساند ،در همین چهارراه بازار مانده بودند. در بین جمعیت یکی از دوستان را دیدم. سلام و علیکی کردیم  . از او پرسیدم : فکر کنم با این همه جمعیت و عرض کم خیابان عده ای زیر دست و پا له شوند. بهتر بود مسیر را جایی مثل 45 متری عمار یاسر قرار می دادند. گفت: فکر کنم به خاطرنقش تاریخی این خیابان در انقلاب و اینکه کوتاه بودن ساختمانها برای حفاظت بهتراست، اینجا را انتخاب کردند.

متوجه دو روحانی شدم که یکی از آنها محاسن سفیدی داشت و به لهجه مشهدی برای دیگری نقل می کرد" یادم می آید، روزی که امام تشریف فرما شدند من درحالی که فرزند کوچکم را در بغل داشتم در گوشه ای از خیابان ایستاده بودم. یادم نمی رود که شور و هیجانی بر مردم حاکم بود؛ طوری که وقتی ماشین حامل امام به نزدیکی ما رسید، مردم آنقدر فشار آوردند که من فقط توانستم کودکم را نجات دهم."

سه طلبه جوان دیگر هم کنار ما ایستاده بودند. یکی از آنها که موهای بور داشت گفت: "سال 74 که آقا به قم تشریف آوردند، دیدار چهره به چهره با مردم داشتند و مردم ساعت ها در صف طولانی ایستاده بودند تا آقا را ببینند".دیگری از او پرسید: "تو هم بودی یا نه؟"گفت : "نه؛ آن زمان دیدار چهره به چهره با رهبر برای دومین بار در قم انجام شده بود . استان قبلی بندرعباس بود. برای همین بازار شبهه داغ بود. این که دست بوسی یعنی چه؟! مگر ایشان امام معصوم است که دستش را بوسید. بعد خود آن طلبه ادامه داد که معنی ولایت را نفهمیدند". به ادامه صحبت هایشان گوش نکردم. توجه من به شوخی یک عده بسیجی جلب شد. بالای اتوبوسی که با آن یک سمت را مسدود کردند و ما پشتش ایستاده بودیم ،تصویر بردار ها جا گرفته بودند. یک بسیجی دوستانش را سرکار می گذاشت، در آخر هم به آنها می گفت ناراحت نشوید و با اشاره به دوبینهای تصویربرداری می گفت شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید.

هوا آرام آرام گرمتر می شد و بیشترین چیزی که مردم را آذار می داد تشنگی بود. جلوی درب مسجد امام حسن( علیه السلام )، یک ایستگاه صلواتی به مردم آب معدنی می داد و مردم تشنه برای گرفتن آن تقلای بسیار می کردند. گویا زدن چند ایستگاه صلواتی برای رساندن آب به مردم در دستور کار مسئولین استقبال قرار نگرفته بود.

هر از چندی شایع می کردند که آمدند و جمعیت ناخودآگاه به داربست فشار می آوردند. چندین پیرمرد آخر از کوره در رفتند و از لای جمعیت با داد و فریاد بیرون آمدند. بعد از ساعت نه ونیم ، بازار شایعات دقیقه به دقیقه افزایش پیدا می کرد. عده ای از بچه ها از اتوبوس بالا رفتند تا شاید بتوانند راحت تر ببینند اما چند دقیقه بعد با داد و فریاد راننده اتوبوس از آنجا پایین آمدند یکی از آنها درحالی که می خندید گفت: "صبر کنید وقتی آقا آمد، دیگر حواسش نیست ؛آن زمان بالا خواهیم رفت".

ساعت ده به دوست تصویربردارم که در میدان جهاد بود زنگ زدم. گفت: "آقا نیم ساعتی است که به میدان جهاد رسیده است اما جمعیت آنقدر زیاد است که ماشین حامل ایشان ابتدا خیابان نوزده دی متوقف شده است .مردم جدول های بتونی کنار خیابان را انداخته و شکسته اند و گویا چندین نفر هم زخمی شده اند".

حواسم به تصویربردارها و عکاس های بالای اتوبوس بود که گارد گرفته بودند. فهمیدم تا لحظاتی دیگر می رسند. در یک آن نفهمیدم چه شد و جمعیت مرا با خود برد. فقط توانستم از بین جمعیت سقف ماشین حامل آقا را ببینم. در بین جمعیت هم باید ببینی، هم باید هل بدهی تا له نشوی ، هم باید مواظب باشی تا کسی را له نکنی. مانند مغناطیسی ماشین حامل رهبر تمام جمعیت را جذب خود کرد. وقتی توانستم از بین جمعیت به سلامت بیرون بیایم همان بچه را دیدم که از اتوبوس بالا رفتند و راحت و بی دغدغه آقا را می بینند. به زرنگیشان غبطه خوردم.

ماشین حامل آقا دور شد و جمعیت به سمت میدان آستانه حرکت کرد. گفتند باید تلفن همراهتان را تحویل دهید. آنقدر شلوغ بود که نتوانستم تحویل دهم. خدا به ما رحم کرد. مسئول حفاظت گفت گوشیها را خاموش کنید و به داخل بروید. داخل میدان آستانه هم کافی بود که خود را به دست جمعیت بسپاری تا هر جا که می خواهند ببرندت. کنارم جوانی ایستاده بود و می خندید. گفتم چه شده؟ گفت کفشهایم از پایم درآمده و معلوم نیست که کجا افتاده ولی گفت: فدای آقا.

نقاره های حرم شروع به نواختن کردند که این خود نوید حضور آقا بود. وقتی به جایگاه تشریف آوردند مردم هر کدام شعاری می دادند. توجهم به فردی جلب شد که به طرز وحشتناکی داد می کشید. چیز مفهومی نمی گفت. زور می زد تا صدایش را بلند کند. مات و مبهوتش شدم. جمعیت با بسم الله آقا آرام گرفت . موقع نشستن مردم متوجه شدم که او کر ولال است.

"قم شهرعلم و جهاد و بصیرت است" و این اولین جمله ای بود که در مورد قم فرمودند؛ سپس برای این گفته  خود شاهد از تاریخ آوردند." جالب است که پیدایش شهر قم هم ناشى بود از یک حرکت جهادى و توأم با بصیرت. یعنى خاندان اشعریون که آمدند این منطقه را محل سکونت خودشان قرار دادند، در واقع اینجا را پایگاهى کردند براى نشر معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)؛ یک مجاهدت فرهنگى را در اینجا شروع کردند. اشعریون قبل از آنکه به قم بیایند، جهاد در میدان نبرد هم انجام داده بودند؛ جهاد نظامى هم کرده بودند؛ بزرگِ اشعریون در رکاب جناب زیدبن‌على (علیهماالسّلام) مبارزه کرده بود؛ لذا بود که حجاج‌بن‌یوسف بر اینها خشم گرفت و اینها مجبور شدند بیایند و این منطقه را با تلاش خود، با بصیرت خود، با دانش خود، منطقه‌ى علم قرار بدهند. همین هم موجب شد که حضرت فاطمه‌ى معصومه (سلام اللَّه علیها) وقتى به این ناحیه رسیدند، اظهار تمایل کردند که به قم بیایند؛ به خاطرِ بودن همین بزرگان اشعریون. آنها رفتند از حضرت استقبال کردند، حضرت را به این شهر آوردند و این بارگاه نورانى از آن روز و از بعد از وفات این بزرگوار در این شهر نورافشانى میکند. مردم قم که پدید آورنده‌ى این حرکت عظیم فرهنگى بودند، از آن روز پایگاه معارف اهل‌بیت را در این شهر تشکیل دادند و صدها عالم، محدث، مفسر و مبیّن احکام اسلامى و قرآنى را به شرق و غرب دنیاى اسلام فرستادند. از قم، علم به اقصاى خراسان و اقصاى عراق و شامات رفت. این، بصیرت آن روزِ مردم قم است؛ که پیدایش قم بر اساس جهاد و بصیرت شد."

 

بعد از سخنرانی به سرعت به خانه آمدم تا تصاویر استقبال را از تلویزیون ببینم . موج عظیم جمعیت در این استقبال با شکوه، نشان از روزی داشت که امام در سال 1357 بعد از سفری پانزده ساله به قم آمدند.با خودم گفتم اگرچه کارت ویژه نداشتم اما توانستم احساس آنهایی را بچشم که دوستدار واقعی رهبرند و دل در گرو او دارند. توانستم شاهد بذر امیدی باشم که رهبر با آمدنش در جان دوستداران انقلاب کاشته است. شاهد شکوه روزی باشم که در تاریخ قم ثبت خواهد شد. 

وقتی امیرخانی روبان افتتاح قیچی می کند!

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رضا فکرش را هم نمی کرد که روزی مقابل یک روبان زردرنگ بایستد و قیچی را از کنار قرآن بردارد و با صلوات جمعیت آن را ببرد. خودش می گفت " کاری که تا امروز نکرده بودم را اینجا انجام دادم. روبان قیچی کردم و قراره فردا کلنگ هم بزنم!" این یعنی اصل غافلگیری ، آنهم برای نویسنده تیزهوشی چون امیرخانی.

ساعت 18 است که به اراک رسیدیم .دم در کتابستان پیاده شدیم که به یمن قدوم مبارک ما به این شهر، پیرمرد پراید سواری جلوی چشمان ما در جوب افتاد. پیرمرد کمی هول کرده بود. رضا گفت : برو خدا رو شکر کن که  جلوی پای این همه جوان این اتفاق افتاد. رضای امیرخانی نویسنده  و حاج آقا جوکار،مدیر کتابستان و جناب حقی مجمع ناشران ودوستان دیگر دست بردند زیر سپر ماشین و بلندش کردند. به خیر گذشت. این، یک اتفاق میمون .

دوستان اراک هم که به استقبال آمده بودند، البته  برای ما نه که برای شخص شخیص امیرخانی.  دیدن نویسنده ای که تا حالا فقط از طریق کلمات می شناختی اش برای همه جذاب است.

یادم رفت بگویم که یک اتفاق میمون دیگر قبل از رسیدن ما به اراک پیش آمد. ماشینی را که برای رساندن جناب امیرخانی به تهران فرستاده بودند، تسمه پاره کرد. نمی دانم فهمیده بود که با رضا امیرخانی می آید! یا اینکه فهمیده بود ما دلمان می خواهد با همراهی ایشان به اراک برویم. علی ای حال ، رضا با دردسری خود را به ترمینال رساند و سوار ماشینی شد که مسافرش آیت الله حائری شیرازی بود. و در راه خاطراتی که از آیت الله شنیده بود را با ایشان چک کرد. یکی از خاطراتی که در طول راه برای ما تعریف کرد این بود که شنیده بود در شیراز باران نمی آمد و آیت الله به امام زنگ زده بود که نماز باران بخواند . امام هم خواند و یک هفته در شیراز باران آمد. آیت الله هم این خاطره را تایید کرده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! همراهی رضا با آیت الله حائری شیرازی امام جمعه سابق شیراز.

ساعت 15 و 30 ، میدان هفتاد دو تن قم . امیرخانی را با کوله ی معروفش در ابتدای جاده اراک سوار کردیم. از همان ابتدای سفر هم می شود فهمید او اهل سفر است و برای اینکه راه نزدیک شود با بحث هایش، گرمی سفر را دوچندان می کند. خودم که الحق اینگونه نیستم و در مسافرت ها بیشتر سکوت می کنم. اما کار رضا را بسیار می پسندم.

70 کیلومتر مانده به اراک،  مه غلیظی جاده را گرفته بود. چند متری جاده هم قابل دیدن نبود. جناب جوکار هم سرعت ماشین را کم کرد. تا اینکه مه را رد کردیم . در این بین هم صحبت از سبک زندگی شد. بحثی که پس از صحبتهای آقا در خراسان جنوبی بحث اکثر محفلها و جلسه ها شده است. رضا اظهار امیدواری کرد که این هم به روزگار کلمه ی بصیرت دچار نشود! برای خودم سوال است که چرا اول باید آقا بگوید و بعد ما متوجه یک امر شویم . تازه هم آنقدر آن را دستمالی می کنیم که دیگر نمی شود جایی اسمش را آورد. از سوی دیگر هم آنقدر به مباحث دم دستی و ظاهری می چسبیم که دیگر با آن نمی شود سبک زندگی درست کرد. بعد هم با فهم ناقص دست به کارهایی می زنیم که بعد خود آقا باید آن را در مسیر درست هدایت کند. بگذریم که الکلام یجر الکلام...

در همان ابتدای اراک یک مجتمع صنعتی بود که رضا می گفت یک سال و نیم آنجا کار می کرده است ؛  در همین سفر گفته بود که قسمتی از "من او"  را همان زمان که در اینجا مشغول بوده، نوشته است. در مسیر برگشت برای ما تعریف کرده بود که وقتی اینجا بوده از خانه تا محل کارش را با دوچرخه می رفته است. یک بار هم تصمیم می گیرد تا تهران را با دوچرخه برود. 50 ، 60 کیلومتری از اراک فاصله می گیرد که دوچرخه اش پنچر می شود. یکی نبود که به این آقا بگوید کسی که تصمیم می گیرد یک راه طولانی را با دوچرخه برود باید وسایل پنچرگیری همراهش باشد. وسط بیابان بدون امکانات چه می شود؟ هیچ ، یک وانتی برای او می ایستد. راننده نگاهی به امیرخانی می اندازد ، می گوید " ا، مهندس تویی؟" یکی از مشتری های شرکت بود. دوچرخه ی پنچر و رضا را سوار کرد و با خود برد. توی راه به رضا گفته بود ، باخودم گفتم "این خل و چل کیه که این راه را داره با دوچرخه می ره"!!!

آقایی که یک سال و نیم در اراک زندگی کرده بود ، آدرس دادنش خیلی با حال بود. می گفت می خواهید بروید عباس آباد ، خوب عباس آباد مرکز شهره پس باید مستقیم بریم . مستقیم که رفتیم خوردیم به یک پل و زیرگذر که رضا با خنده گفت : " من اینجا را دیگر بلد نیستم! اون زمانی که من اینجا بودم، اینها نبود." چه کنیم با دو سه آدرس اشتباه و دو سه بار پرسیدن از این و آن راه را یافتیم. از همه باحال تر اینکه حاج آقای جوکار دو هفته پیش این مسیر را آمده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! در یکی از خیابانها رضا به یک مغازه اشاره کرد : " چون آنزمان در محل سکونتم تلویزیون نداشتم ، تو این مغازه فوتبال  می دیدم. مسابقه ی ایران و استرالیا را اینجا دیدم" . یادش بود که آنشب به 8 نفر مشتری کافه هویج بستنی! سور داده بود. و بعد هم شعار معروف آن روز اراک که : "مهدوی کیا کجاییه؟ اراکیه اراکیه!"

سفر  وجههای دیگر زندگی را به آدم می نمایاند. این سفر هم یک وجه از زندگی خود ما بود و از سویی وجه دیگر زندگی میرزا رضای امیرخانی. سفرنامه ای که می نوسیم درباره ی  سفرنامه نویس خوبی است که تا کنون دو سفرنامه مهم در کارنامه ی نگارشش دارد. داستان سیستان و جانستان و کابلستان. سفرنامه ی نصف روز ما به اراک. اصل این سفر هم برای افتتاح کتابستان اراک بود. فروشگاهی با طعم و مزه ی کتاب.

ساختمانی 150 متری با یک حیاط بسیار زیبا . تمام فروشگاه را صندلی چیده بودند. و یک جایگاه هم برای صحبت. شاید اگر حیاط را سقف یا برزنتی می زدند ، محل وسیع تری برای جلسه می شد؛ دوستان اراکی می گفتند که دیشب هوا سرد بود و ترسیدیم امروز برفی یا بارانی، جلسه را به هم بزند. البته در وسط برنامه به علت استقبال کتابخوانان مجبور شدند که جلسه را به حیاط منتقل کنند. جلسه هم بسیار صمیمی و گرم بود. میرزا رضا در وسط صحبتهاش گفته بود که با اراک و اراکیها بیگانه نیست. جمعیت به حدی زیاد شد که نه تنها جا برای نشستن نبود بلکه جایی برای ایستادن نبود. رضا هم زود به صحبتهایش پایان داد. آنجا دیگر سوال و پرسش امکان پذیر نبود. امیرخانی جمعیت را با خود به حیاط برد و مخاطبان با خرید کتابهایش از او امضا می گرفتند. این هم از آن رسم های وارداتی روشنفکری است. من نمی دانم امضا گرفتن چه معنایی دارد؟ به درد کجا می خورد؟ البته این از سر ارادت است و اگر در همین حد باشد عیبی نیست. و رضا چه مردم دار است و صبور. من بودم که از کوره در می رفتم. تو وسط جمع باشی  و  همه از سر و کولت بالا بروند.

مراسم پرسش و پاسخ در حیاط کتابستان برگزارشد. بچه های دبیرستان علامه حلی هم با مدیرشان جناب سجادی آمده بودند و در ردیف اول نشسته بودند. بچه های استعدادهای درخشان امیرخانی را از خودشان می دانند. امیرخانی در جواب اینکه دلیل رک گویی در نوشته هایش چیست ، خاطره ای را تعریف کردند که این اواخر به ذهنش رسیده بود. می گفت زمانی که در سمپاد درس می خواندم مدیر ما حجت الاسلام اژه ای بود. او وزیر بود و به دلایلی از وزارت کنار رفته بود اما همچنان مشاور رئیس جمهور و نخست وزیر بود. شخصیت کمی نبود. وقتی مدیر سمپاد شد در سیستم مدرسه تغییراتی ایجاد کرد که خوشایند معلمان و دانش آموزان نبود. امیرخانی در بین خاطره دو بار برای شاهد مثال مدیریت از جناب سجادی به اشتباه آقای جوادی نام بردند و بعد چه قدر عذرخواهی که ببخشید من اسمها دقیق در ذهنم نمی ماند! این هم یک اتفاق میمون دیگر! در ادامه خاطره گفته بود که در جلسه ای که جناب اژه ای حضور داشتند من شعر اعتراضی که سروده بودم را پشت تریبون خواندم. وقتی از سن پایین آمدم معلمها گفتند: رضا از جلسه برو بیرون که این مدیر حسابی حالت را می گیرد . اما من ماندم. بعد از جلسه گفتند حاج آقا با شما کار دارند. پیشش رفتم . وقتی نشستم یک لیوان شربت ریخت و به من گفت بخور . بعد گفت گویا حرفهایی دارید ؛ بگو می شنوم. من هم گفتم . او هم شنید و بعد تشکر کرد و رفت. شرایط سمپاد هم به گونه ای بود که ما دانش آموزان می توانستیم تصمیم بگیریم و بگوییم این معلم را نمی خواهیم. با یک برنامه مخالفت کنیم. اینها شاید در رک گویی های امروز من نقش بسزایی داشته است.

سوالات خوب بود. معلوم بود کتابهای رضا خوانده شده است. معلوم بود اینها که آمده اند برای اسم امیرخانی نیامده اند. سوالات از هر دری بود. از نشر کشور، از میزان کتابخوانی، از چطور نویسنده شدن ، از تفاوت در نهادهای دولتی و خصوصی. امیرخانی خوش صحبت هم برای همه ی سوالات وقت گذاشت و پاسخ داد. رضا این ویژگی خوب را هم دارد که در جوابها محافظه کار نیست و از این سوراخ هم بارها گزیده شده است . اما این،  او را از صاف و پوست کنده و بی غل و غش پاسخ دادن نیانداخته است. آمدگان به مراسم افتتاح از هر قشری بودند و این مساله از اتفاق های میمون دیگر این افتتاح بود. در اثنای سوالات هم از عباس احمدی، شاعر مثنوی دانشجویی، خواستند بیاید و شعر بخواند. شعرش هم واقعا طنازانه بود و در مورد کتاب. شعرچه به مجلس می آمد.

گویا در این سیاهه اصل متن کمی در حاشیه است . افتتاح کتابستان اراک. افتتاح چون رنگ و بوی امیرخانی داشت این سفرنامه هم این رنگ را پیدا کرد.

بعد از برنامه هم شام دعوت شدیم منزل جناب گازرانی مسئول کتابستان که انصافا سنگ تمام گذاشتند. مادر علی آقا گفته بود حتما غذا را خودم می خواهم بپزم و اینگونه هم شد. مهمانی منزل ایشان باصفا بود. چند نکته با مزه هم داشت.

اول: محرم بود و فضایی که بچه هیئتی باشند، مگر می شود نام حسین(علیه السلام) برده نشود. دوستان اراکی دو دم از دمهای سقاخانه ای کاشان را اجرا کردند . و چقدر این دمهای قدیمی جگرسوزند. اشکی بود و نام حسین.

دوم : مادر گازرانی در حال تهیه بساط شام بود که علی آقای گازرانی داشت در مورد کتابهای امیرخانی حرف می زد و تاثیر آنها بر خودش که مادر هم وارد بحث شد. مادر به امیرخانی احترامی کرد و گفت: من متنهای شما را از زمانی که در نشریه سمپاد می نوشتید خوانده ام . گویا خانواده جناب گازرانی فرهنگی اند . البته پدر خانواده که معلم بود و گویا مادر هم. مادر ادامه داد که در نوشته های شما گویا یاس و ناامیدی فراوان است. من نمیخواستم بگویم ولی همین علی آقای ما با خواندن کتابهای شما از راه به در شد و درس خواندن را کنار گذاشت . اینجا بود که صدای بلند خنده فضا را ترکاند و خود امیرخانی هم که سراپا گوش حرفهای مادر بود، خنده اش گرفت. مادر گفت : همین علی آقای ما می گفت، حالا که در این مملکت نمی شود کاری کرد، درس خواندن چه فایده ای دارد. من حس می کنم شما با یادآوری گذشته می خواهید بگویید در اکنون از آن اتفاقهای خوب خبری نیست. رضا به احترام جوابی نداد. اما در مسیر برگشت گفته بود که از این نقدها استفاده ها می برم و قطعا در کارهای بعدی ام تاثیر خواهد داشت.

سوم: از نکته های دیگر مهمانی سوالات بی حد دوستان اراکی بود از امیرخانی . من که فقط شنونده بودم از این همه سوال خسته شده بودم . البته حق دارند؛ نویسنده ای را دیده اند که تا کنون فقط او از طریق کتابهایش با آنها حرف زده بود و امشب آنها وقت را مغتنم شمردند تا حرفهایشان را رودررو با او بگویند. خدا به نویسنده هایی که از مرز شهرت گذشتند صبر دهاد!

این سه نکته را هم به اتفاق های میمون این سفر اضافه کنید!

ساعت 23 است که برمی گردیم ، در حالیکه کتابستان اراک را با روبانهای پاره شده توسط جناب امیرخانی به خدا می سپاریم. امیدواریم که امیرخانی کلنگ فروشگاههای زنجیره ای کتابستان را  در قلب نیویورک سیتی ! ببخشید در همین تهران خودمان بزند .