شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

ما منتظر نبودیم

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ب.ظ

«سَلامٌ عَلَی آلِ یَاسِین... السَّلامُ عَلَیکَ أَیُّهَا العَلَمُ المَنصُوبُ وَ العِلمُ المَصبُوبُ وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَۀُ الوَاسِعَۀُ وَعدَاً غَیر مَکذُوبٍ»

 

 

مقدمه

شصت سال پیش، پدری در یک روستا، نامه‌ای نوشته و به فرزندانش سفارش کرده این نامه دست به دست، باید به نوه‌ها و نتیجه‌ها به ارث برسد تا هر کدام از ایشان زمان ظهور امام زمان؟عج؟ را درک کرد، به ایشان برساند. پدر در نامه، خطاب به امام زمان؟عج؟ نوشته است: «ما منتظر بودیم، اما دیدار میسر نشد.»

با شنیدن این روایت خواستم نامه‌ای بنویسم تا دست به دست شود؛ شاید در زمان قیام قائم حق، به پیشگاه صاحب امورنا برسد و خدمت ایشان عذر تقصیر آوریم... شاید ببخشد ما را که «منتظر نبودیم...»!

 

 

ما منتظر نبودیم

 

 

نمی‌دانم چه باید صدایت کنم و در زمان ظهور یارانت تو را با چه نامی می‌خوانند... مولانا! سیدنا! قائدنا! صاحب امورنا! صاحب الزمان! و یاران ایرانی‌ات تو را چه می‌خوانند: آقاجان! مولاجان! سرور ما! سید ما! سالار ما! آقای ما! اماما! و چه حالی می‌برند آن‌ها که تو را می‌بینند و تو را می‌خوانند. چه حالی می‌برند آن‌ها که اجازه می‌یابند به بارگاهت راه یابند و شما را به این نام‌ها می‌خوانند. و چه بد سعادتیم ما که اگر هم باشیم، جز روسیاهی نداریم. جز فرار راهی نداریم که: «لا یمکن الفرار من حکومتک...»

هرچه خوانده شوی، با ارادۀ خود توست. سخت است شما را «تو» صدا کردن. جانگداز است چون منی شما را «تو» خطاب کند. اماما! بگذار تو را یک بار با عنوان عربی‌ات بخوانم و یک بار از زبان یاران ایرانی‌ات. یک بار بگویم «مولانا» و یک بار بگویم «آقاجان». البته هرچه پسند شما باشد.

نمی‌دانم این اراده که این روزها مرا وامی‌دارد تا این کلمات را بنگارم، ارادۀ حقی است یا نه؟ آیا خواسته‌ای نفسانی است یا نفحه‌ایست رحمانی؟ اما میان خوف و رجا باید عمل کرد.

دوست دارم که بپذیری و خوف دارم که نپذیری!

دوست دارم که تأیید کنی، می‌ترسم تأیید نکنی!

دوست دارم نگاهی کنی، دلهره دارم نبینی!

دوست دارم کلمه کلمه‌اش برای تو باشد، اما می‌سوزم اگر از نفس باشد!

 

آقاجان!

نمی‌دانم چطور شد این نامه را می‌نویسم. عریضه‌ای که سیاهه است. سفیدی ندارد. آتش است که سردی ندارد؛ اما خواهم به آتش کشد نیستان را...

شاید اگر حال و روزم خوب بود، نمی‌نوشتم. شاید اگر تصور می‌کردم که ذره‌ای دلت از ما راضی باشد، نمی‌نوشتم. شاید اگر امید به خواندنت نداشتم، اصلاً نمی‌نوشتم. تو حاضر و ناظری! مگر غیر از این است؟! و ما چه زمان‌های زیادی فراموش کرده‌ایم که تو حاضر و ناظری!

عین الله الناظره... اُذُن الله... یَد الله...

 

آقاجان!

از زمانی که شنیده‌ام که در وصفت گفته‌اند: «صاحبُ هَذَا الأمرِ الشَّریدَ الطَّریدُ الفَریدُ الوَحید» حالم اصلاً خوب نیست؛ چون ما هم سبب این اوصاف در شماییم. ماییم که تو را دور از وطن کرده‌ایم. در شهرمان جایی برای تو نیست. شما را تنها گذاشته‌ایم. و دیری نپاید که عده‌ای روضۀ «وَ الوِترَ المَوتُور» جدّت را برای تو خوانند و ما را به سبب تنها گذاشتنت لعن کنند!

 

اماما!

زیارت عاشورای تو زیارت هر روزه است؛ هر روز باید برای تو خواند که 1400 سال است هر روزِ تو عاشوراست. هر روز ما را برای یاری خوانده‌ای، اما باز هم تنها مانده‌ای. خودت به علی بن مهزیار فرموده بودی: «نتوقعک لیلاً و نهارا!» و آن را چه تفاوتی است با «هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی» روز عاشورای جدّت؟! چه تفاوت است ما را با آنان که صدای ضجه شنیدند و یاری نکردند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که زمینه‌ساز جنگ عاشورا شدند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که وسایل جنگ با جدّت را مهیا کردند؟!...

 

سید ما!

کیست که در وصف ما که تو را تنها گذاشته‌ایم شعری سراید؟ شاید به خود آمدیم! تنها گذاشتنت پیشکش؛ این روزها بودنت را نیز انکار می‌کنیم... بذر شک در جان‌مان خانه کرده است...

 

صاحب امورنا!

فراموش‌مان شده است که تو صاحب امری. این روزها امر از نفس امّاره می‌گیریم. خودمان را صاحب می‌پنداریم. زندگی موهومی خوبی داریم! در وهم‌مان همه‌چیز را سبب می‌دانیم جز تو را که مسبّب الاسبابی. وهم‌مان چه خوب ما را به بازی گرفته است!

ـ ما این کار را انجام دادیم!

ـ خودمان به این زندگی رسیده‌ایم!

ـ این‌ها مال ماست!

ـ ماییم که این زندگی را ساخته‌ایم!

فصل مقوّم زندگی‌مان شده است «من و ما»؛ آن هم بدون تو. در این ما، تویی نیستی؛ هرچه هست ماییم! هر اتفاقی می‌افتد توسط ماست... پیروزی‌ها از ماست و شکست‌ها خواست تو!

 

مولانا!

زندگی چه ما را در چنبرۀ خویش گرفته و از حالی به حال دیگر می‌برد و ما راه گم کردگانیم. باید هر روز زیارت جامعه بخوانیم و پس از آن زیارت عاشورا با صد لعن و صلوات را؛ چه را که خود فرموده‌ای هرکه در بیابانی و یا جایی گم شد، این کار را انجام دهد و ما را بخواند تا کمکش کنیم. ما در بیابان گم نشده‌ایم، اما در شهر گم شده‌ایم و راه گم کرده‌ایم. در شهر چراغ بسیار است، اما تاریکی وجودمان را فرا گرفته است! پس باید حتماً جامعه و عاشورا بخوانیم تا به کمک‌مان آیی.

 

سرور ما!

نمی‌دانم و شک دارم آن‌که دارم مخاطبش قرار می‌دهم تویی یا آن‌که خود ساخته‌ام؟! نمی‌دانم آن‌که در ذهن دارم تو هستی یا آنچه را که خود اندیشیده‌ام؟! قدر معرفت من بیش از این نیست مولا! نمی‌دانم و نمی‌دانم هم که نمی‌دانم و این چه درد بزرگی است! نمی‌دانم و نمی‌دانم که فقط تویی که می‌دانی. نمی‌دانم و نمی‌دانم که فقط تویی که می‌شود با او دانست؛ با او فهمید؛ با او دید؛ با او لمس کرد؛ با او درک کرد؛ که تو حجتی، تو امامی، تو خلیفه‌ای.

 یا باب الله... یا داعی الله....

 

قائدنا!

تو رنگ خدایی! و هر کس که رنگ تو را گرفت چه رنگی گرفته است! من هنوز نیاموخته‌ام که چگونه می‌شود رنگ از تو گرفت؛ چون رنگ‌هایی را پذیرفته‌ام که برای پاک کردنش هم باید به تو رسید؛ چون با شماست که آسمان بر فراز است و باران می‌بارد. که اگر باران ببارد، رنگ‌هایم زدوده خواهد شد.

 

مولاجان!

چه دیر کرده‌ای! شرمنده‌ام... چه دیر کرده‌ایم! همه خود را مضطر دانسته‌ایم و بارها برای اضطرار خویش «اَمَّن یُجِیب» خوانده‌ایم. خود را دردمندتر از تو دانسته‌ایم و ندانستیم که درد تویی، درمان هم. آن‌قدر فریاد کرده‌ایم که سکوت تو فراموش‌مان شده است. آن‌قدر بیداد کرده‌ایم و پس از آن پی داد گشته‌ایم. غافلیم که بیداد خودمانیم. بی‌درد خودمانیم. درد جهان هم خودمانیم. همه‌چیز خودمانیم، اما باز به دنبال خودمانیم. در پی تو هستیم، اما از آن هم به دنبال خودمانیم.

 

منتظَرا!

منتظَر تویی... منتظِر هم تویی. و چه حال‌شان خوب است آنان‌که در این وصف شریکت شده‌اند! غم تو دارند؛ درد تو دارند؛ اشک سحری برای تو دارند؛ تو را می‌جویند. اما این نامه در وصف منتظرانت نیست. وصف ایشان از چون منی نشاید، که قطعاً از ایشان نیستم. در وصف خودمان است؛ در وصف ما که منتظَر نبودیم...

عدالت با شاخۀ زیتون

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

خدا به عدالت و نیکی کردن و بخشش به خویشان فرمان می‌دهد. ( نحل/90)

 

***

عدل، یعنی زندگی.

و انسان عدالت، یعنی کسی که به دیگران حیات می‌بخشد. از آنجاست که گفته اند:

«عدل گواراتر از آبی است که نصیب تشنه می‌گردد.»[1]

آب، تشنگی را نابود می‌کند؛ اما عدالت به ظالم و مظلوم زندگی عطا می‌کند. هیچ فرد عاقلی نیست ، که ضرورت عدل را درک نکرده باشد و بدنبال ظلم برود؛ همانگونه که هیچ فرد آگاهی به وقت تشنگی به سراغ «آب شور» نمی‌رود. انسان اسلام نیز عدل را «زینت دین» خویش می‌شمرد. مذهب تشیع، مذهب عدل است و از آنست که گفته اند:

«توحید و عدل در اصل علویند».

شیعه، عدل را از اصول می‌داند و هیچگاه ظلم را تأئید نکرده و همیشه و هر جا جلوی هر «روند ظالمانه ای»- حتی به قیمت جان خویش- ایستاده است. تو گوئی این ظلم است که اساس همۀ دردهای بشریت است و باید از ریشه خشکانده شود. انسان ظالم، همه چیز را لگد مال هوی و هوس خویش می‌کند، اما انسان عادل، نه تنها بر دیگران قدرت دارد، بر خویشتن خویش نیز حکومت می‌کند.

عدل،یعنی زندگی.

و انسان عدالت، کسی است که احکام و قانون‌های انسانی را زنده می‌کند و بشر را از زیر یوق سلاطین ستم پیشه بیرون می‌آورد. از آنجاست که گفته اند:

«عدل گواراتر از آبی است که نصیب تشنه می‌گردد«.

تشنه را تشنگی از پا در می‌آورد و مظلوم را ظلم ظالمان از پای می‌افکند. عدالت، خصلتی است که در نهاد هر انسانی به ودیعه گذاشته شده است وعده ای با دانستن این مطلب- که ظلم بر خلاف مرام انسانیت است- عدالت را سرکوب می‌کنند. همۀ نیکی‌ها در عدل است و از اینروست که فرموده اند:

«العدل... اعلی مراتب الایمان»[2]

ایمان یعنی اعتقاد کامل به موازین اسلام و عدالت در رأس ایمان قرار دارد. در عدالت قدرتی نهفته است که با آن می‌توان همۀ مردمان جاهل ستمکار را از پای درآورد و شیرینی حیات را به مردم «ستم روا شده» چشاند.

عدل، یعنی زندگی.

بزرگترین تندیس و نمونۀ کامل انسان عدالت، کسی نیست جز او که در سرلوحۀ دفترش نوشته بود: «العدل حیاه»

عدل او، عدل به مهر بود و مصداق کامل عدالت.

عدل به مهر، روا داشتن عدل بر ظالم و مظلوم است و او آینۀ تمام نمای این عدالت بود. عدل بر ظالم نه آنست که می‌بایست با او مسالمت ورزید؛ بلکه آنست که حق ظلم به او نداد تا او نیز مزۀ زندگی در سایۀ عدل را بچشد. عدل او، «عدل با شاخۀ زیتون» بود.

او می‌دانست که اجرای عدالت موجب دشمن پروری خواهد شد؛ اما بدین حکم اعتقاد داشت که به قیمت جان نیز باید در راه رساندن همۀ مردمان به حقشان تلاش کردم. او مأمور بود تا «آب ذلال عدل» را به تشنگان حقیقی عدالت برساند. او پذیرفت که در محراب به خاطر عدلش به خدای عادل رستگار شود؛ اما خرد شدن کمر ستمدیده ای را زیر «ستوران اسب سرکش ظلم ظالم نبیند. بدینسان بود که «علی» آن مظلوم همیشۀ تاریخ، «شهید عدالت» شد.

عدل، یعنی زندگی،

و انسان عدالت، آنکسی است که خدای بزرگ به وسیلۀ او زمین را- که در اثر ظلم نامردمان تاریخ مرده است- زنده می‌کند.

«یبعث الله رجالاً فیحیون العدل فتحی الارض لاحیاء العدل»

او موعودی است که جهان در انتظار عدالت اوست. آنروز خواهد آمد و انتظار به پایان خواهد رسید. آنروزی که او بر بالا بلند «مأذنه‌های عدالت» شعار زندگی سرخواهد داد.



[1] . «العدل أحلی من الماأء یصیبه الظمان» امام صادق (ع)، میزان الحکمه ، ج 4، 2542

[2] . غررالحکم/39

بهشت زمینی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ

خداوند به کسانی از شما که ایمان آورد. و کارهای شایسته انجام داده اند وعده می‌دهد که قطعاً آنان را حکمران زمین خواهد کرد. (نور/55)

***

«احساس انتظار، مثل احساس تشنگی است»

آنکس که تشنه است، خود را به در و دیوار می‌زند تا آبی بیابد و تشنگی خویش را رفع کند؛ حتی اگر این تشنگی به مرگ او بینجامد، دست از تکاپو برنداشته و امید نیز در او ضعیف نخواهد شد؛ یا اینکه به خواستۀ خویش می‌رسد و یا اینکه در راه آن جان می‌دهد. آنکس نیز که منتظر است، برای انتظار خویش «اقدام» می‌کند. در حقیقت «انتظار» با «اقدام» رابطۀ مستقیم دارد. اگر کسی بنشیند و بگوید: «من منتظرم تا آن مقصود بیاید» و هیچ قدمی به سوی او برندارد، مانند کسی است که در گرمای سوزناک تابستان زیر آفتاب نشسته است و می‌گوید: «بالاخره سایه بدینجا که من نشسته ام خواهد رسید.»

اقدام نکردن یا از کسالت است و یا اینکه آشنائی با وظیفه وجود ندارد. انتظار به معنای واقعی، آنست که در آن «روز مرگی»، «خفتگی» و «خمودی» وجود نداشته باشد. انسان انتظار «صاحب نظر» است. و صاحب «نظر دقیق» هیچگاه ننشسته است، تا آن نظر به ذهن او خطور کند؛ بلکه برای وصول و پرورش آن تلاش کرده تا بدان رسیده است. تکلیف امروز منتظر را «آینده» مشخص می‌کند؛ زیرا ساختن «حال» و رسیدن به «آینده» وظیفۀ انسان انتظار است.

«در فطرت عالم این اصل نهفته است که وقتی انسان هدفی را بر می‌گزیند، از آن پس، رد یا قبول هر چه به او ارائه می‌شود به مطابقت یا عدم تطابق با آن صورت ذهنی که از هدفش در درون خویش ساخته است بازگشت دارد».

انتظار پویا و هدفمند، همراه با تحرک است. چیزی که به انتظار حیات می‌بخشد، «راه انتظار» است، نه «مقصد»؛«تلاش» است نه «کام یابی». انسان دقیق و آگاه می‌داند، که وصال با تکاپو امکان پذیر است و اگر کسی در راه رسیدن به «هدف غائی انتظار» جان سپرد، بدان هدف رسیده است.

«هرکس دوست دارد از یاران حضرت قائم باشد باید در انتظار او باشد؛ به نیکوئی و پرهیزکاری رفتار نماید؛ پس اگر او به این حال، پیش از قیام او از دنیا برود، پاداش یاران مهدی را خواهد گرفت...»[1]

هر انسانی فطرتاً دنبال «مدینۀ فاضله» است؛ مدینه ای که در آن هیچ آثاری از «زشتی»، «پلیدی» و «ظلم و جور» وجود نداشته باشد. «انسان فطرتاً در جستجوی بهشت است، همان بهشتی که از آن هبوط کرده است.»

فلسفۀ تاریخ مبارزۀ انسان شیعه در راستای عدالت نیز همچنین مدینه فاضله بوده است. شهر رؤیائی بشر، که همۀ انسانها از اول خلقت تاکنون، بدنبال آنند تا حتی برای لحظه ای آن را درک کنند دور از دسترس نیست؛ «آب در یک قدمی است.»

فقط کافیست بسوی آن گام برداشت و حرکت کرد و این حرکت بسیار مهم است. آنانی که می‌گویند باید دست روی دست گذاشت، تا امام زمان (عج) بیاید، بعد همه چیز درست می‌شود، «در شب تاریک چراغ روشن نمی‌کنند چون فردا بناست خورشید عالمتاب بدمد.»[2]

«مدینه فاضله» قطعه سنگی نیست که از آسمان به زمین بیفتد، بلکه محصول تلاشهای انسانهای منتظر است که در راه رسیدن به حق گام بر می‌دارند. ابتدای شکل گرفتن شهر خوبیها- که ازعدل و داد سرشار است[3]- ظهور نیست بلکه آن زمانیست که انسانهای دین باور حقیقت جو بپا خیزند و زمینۀ آن را فراهم کنند.

«مدینه  المهدی» موتور محرک جامعۀ اسلامی است نه صرف مقصد. برای رسیدن به آن «منزل مقصود» باید «کوشید»، «جوشید» و «خروشید».

«مدینه المهدی» در زمان و مکان مشخص خلاصه نمی‌شود؛ بلکه به وسعت یک «جغرافیای جهانی عقیدتی» است. در قبال رسیدن به آن شهر آرزوها وظائفی بر عهده ماست که همۀ این وظائف در تشکیل آن سهم بسزائی دارد؛ که اگر یکی از ما به کوچکترین وظیفۀ خویش در قبل آن، عمل نکنیم، بدان غایت نخواهیم رسید.

رسیدن به «مدینه فاضله مهدی (عج)» ، بپا خاستن و قدمهای استوار در مسیر گذاشتن و زمینه را برای آن «قیام جهانی» آماده کردن است وگرنه آن «بهشت زمینی» در حد یک رؤیا باقی خواهد ماند.


 



[1] . امام صادق (ع) ، بحار الانوار، ج 52، ص 140.

[2] . مقام معظم رهبری، نیمه شعبان 1381.

[3] . اشاره است به حدیث مشهور (یملأ به الارض قسطاً و عدلاً، کما ملئت ظلماً و جوراً)