شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

ما منتظر نبودیم

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ب.ظ

«سَلامٌ عَلَی آلِ یَاسِین... السَّلامُ عَلَیکَ أَیُّهَا العَلَمُ المَنصُوبُ وَ العِلمُ المَصبُوبُ وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَۀُ الوَاسِعَۀُ وَعدَاً غَیر مَکذُوبٍ»

 

 

مقدمه

شصت سال پیش، پدری در یک روستا، نامه‌ای نوشته و به فرزندانش سفارش کرده این نامه دست به دست، باید به نوه‌ها و نتیجه‌ها به ارث برسد تا هر کدام از ایشان زمان ظهور امام زمان؟عج؟ را درک کرد، به ایشان برساند. پدر در نامه، خطاب به امام زمان؟عج؟ نوشته است: «ما منتظر بودیم، اما دیدار میسر نشد.»

با شنیدن این روایت خواستم نامه‌ای بنویسم تا دست به دست شود؛ شاید در زمان قیام قائم حق، به پیشگاه صاحب امورنا برسد و خدمت ایشان عذر تقصیر آوریم... شاید ببخشد ما را که «منتظر نبودیم...»!

 

 

ما منتظر نبودیم

 

 

نمی‌دانم چه باید صدایت کنم و در زمان ظهور یارانت تو را با چه نامی می‌خوانند... مولانا! سیدنا! قائدنا! صاحب امورنا! صاحب الزمان! و یاران ایرانی‌ات تو را چه می‌خوانند: آقاجان! مولاجان! سرور ما! سید ما! سالار ما! آقای ما! اماما! و چه حالی می‌برند آن‌ها که تو را می‌بینند و تو را می‌خوانند. چه حالی می‌برند آن‌ها که اجازه می‌یابند به بارگاهت راه یابند و شما را به این نام‌ها می‌خوانند. و چه بد سعادتیم ما که اگر هم باشیم، جز روسیاهی نداریم. جز فرار راهی نداریم که: «لا یمکن الفرار من حکومتک...»

هرچه خوانده شوی، با ارادۀ خود توست. سخت است شما را «تو» صدا کردن. جانگداز است چون منی شما را «تو» خطاب کند. اماما! بگذار تو را یک بار با عنوان عربی‌ات بخوانم و یک بار از زبان یاران ایرانی‌ات. یک بار بگویم «مولانا» و یک بار بگویم «آقاجان». البته هرچه پسند شما باشد.

نمی‌دانم این اراده که این روزها مرا وامی‌دارد تا این کلمات را بنگارم، ارادۀ حقی است یا نه؟ آیا خواسته‌ای نفسانی است یا نفحه‌ایست رحمانی؟ اما میان خوف و رجا باید عمل کرد.

دوست دارم که بپذیری و خوف دارم که نپذیری!

دوست دارم که تأیید کنی، می‌ترسم تأیید نکنی!

دوست دارم نگاهی کنی، دلهره دارم نبینی!

دوست دارم کلمه کلمه‌اش برای تو باشد، اما می‌سوزم اگر از نفس باشد!

 

آقاجان!

نمی‌دانم چطور شد این نامه را می‌نویسم. عریضه‌ای که سیاهه است. سفیدی ندارد. آتش است که سردی ندارد؛ اما خواهم به آتش کشد نیستان را...

شاید اگر حال و روزم خوب بود، نمی‌نوشتم. شاید اگر تصور می‌کردم که ذره‌ای دلت از ما راضی باشد، نمی‌نوشتم. شاید اگر امید به خواندنت نداشتم، اصلاً نمی‌نوشتم. تو حاضر و ناظری! مگر غیر از این است؟! و ما چه زمان‌های زیادی فراموش کرده‌ایم که تو حاضر و ناظری!

عین الله الناظره... اُذُن الله... یَد الله...

 

آقاجان!

از زمانی که شنیده‌ام که در وصفت گفته‌اند: «صاحبُ هَذَا الأمرِ الشَّریدَ الطَّریدُ الفَریدُ الوَحید» حالم اصلاً خوب نیست؛ چون ما هم سبب این اوصاف در شماییم. ماییم که تو را دور از وطن کرده‌ایم. در شهرمان جایی برای تو نیست. شما را تنها گذاشته‌ایم. و دیری نپاید که عده‌ای روضۀ «وَ الوِترَ المَوتُور» جدّت را برای تو خوانند و ما را به سبب تنها گذاشتنت لعن کنند!

 

اماما!

زیارت عاشورای تو زیارت هر روزه است؛ هر روز باید برای تو خواند که 1400 سال است هر روزِ تو عاشوراست. هر روز ما را برای یاری خوانده‌ای، اما باز هم تنها مانده‌ای. خودت به علی بن مهزیار فرموده بودی: «نتوقعک لیلاً و نهارا!» و آن را چه تفاوتی است با «هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی» روز عاشورای جدّت؟! چه تفاوت است ما را با آنان که صدای ضجه شنیدند و یاری نکردند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که زمینه‌ساز جنگ عاشورا شدند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که وسایل جنگ با جدّت را مهیا کردند؟!...

 

سید ما!

کیست که در وصف ما که تو را تنها گذاشته‌ایم شعری سراید؟ شاید به خود آمدیم! تنها گذاشتنت پیشکش؛ این روزها بودنت را نیز انکار می‌کنیم... بذر شک در جان‌مان خانه کرده است...

 

صاحب امورنا!

فراموش‌مان شده است که تو صاحب امری. این روزها امر از نفس امّاره می‌گیریم. خودمان را صاحب می‌پنداریم. زندگی موهومی خوبی داریم! در وهم‌مان همه‌چیز را سبب می‌دانیم جز تو را که مسبّب الاسبابی. وهم‌مان چه خوب ما را به بازی گرفته است!

ـ ما این کار را انجام دادیم!

ـ خودمان به این زندگی رسیده‌ایم!

ـ این‌ها مال ماست!

ـ ماییم که این زندگی را ساخته‌ایم!

فصل مقوّم زندگی‌مان شده است «من و ما»؛ آن هم بدون تو. در این ما، تویی نیستی؛ هرچه هست ماییم! هر اتفاقی می‌افتد توسط ماست... پیروزی‌ها از ماست و شکست‌ها خواست تو!

 

مولانا!

زندگی چه ما را در چنبرۀ خویش گرفته و از حالی به حال دیگر می‌برد و ما راه گم کردگانیم. باید هر روز زیارت جامعه بخوانیم و پس از آن زیارت عاشورا با صد لعن و صلوات را؛ چه را که خود فرموده‌ای هرکه در بیابانی و یا جایی گم شد، این کار را انجام دهد و ما را بخواند تا کمکش کنیم. ما در بیابان گم نشده‌ایم، اما در شهر گم شده‌ایم و راه گم کرده‌ایم. در شهر چراغ بسیار است، اما تاریکی وجودمان را فرا گرفته است! پس باید حتماً جامعه و عاشورا بخوانیم تا به کمک‌مان آیی.

 

سرور ما!

نمی‌دانم و شک دارم آن‌که دارم مخاطبش قرار می‌دهم تویی یا آن‌که خود ساخته‌ام؟! نمی‌دانم آن‌که در ذهن دارم تو هستی یا آنچه را که خود اندیشیده‌ام؟! قدر معرفت من بیش از این نیست مولا! نمی‌دانم و نمی‌دانم هم که نمی‌دانم و این چه درد بزرگی است! نمی‌دانم و نمی‌دانم که فقط تویی که می‌دانی. نمی‌دانم و نمی‌دانم که فقط تویی که می‌شود با او دانست؛ با او فهمید؛ با او دید؛ با او لمس کرد؛ با او درک کرد؛ که تو حجتی، تو امامی، تو خلیفه‌ای.

 یا باب الله... یا داعی الله....

 

قائدنا!

تو رنگ خدایی! و هر کس که رنگ تو را گرفت چه رنگی گرفته است! من هنوز نیاموخته‌ام که چگونه می‌شود رنگ از تو گرفت؛ چون رنگ‌هایی را پذیرفته‌ام که برای پاک کردنش هم باید به تو رسید؛ چون با شماست که آسمان بر فراز است و باران می‌بارد. که اگر باران ببارد، رنگ‌هایم زدوده خواهد شد.

 

مولاجان!

چه دیر کرده‌ای! شرمنده‌ام... چه دیر کرده‌ایم! همه خود را مضطر دانسته‌ایم و بارها برای اضطرار خویش «اَمَّن یُجِیب» خوانده‌ایم. خود را دردمندتر از تو دانسته‌ایم و ندانستیم که درد تویی، درمان هم. آن‌قدر فریاد کرده‌ایم که سکوت تو فراموش‌مان شده است. آن‌قدر بیداد کرده‌ایم و پس از آن پی داد گشته‌ایم. غافلیم که بیداد خودمانیم. بی‌درد خودمانیم. درد جهان هم خودمانیم. همه‌چیز خودمانیم، اما باز به دنبال خودمانیم. در پی تو هستیم، اما از آن هم به دنبال خودمانیم.

 

منتظَرا!

منتظَر تویی... منتظِر هم تویی. و چه حال‌شان خوب است آنان‌که در این وصف شریکت شده‌اند! غم تو دارند؛ درد تو دارند؛ اشک سحری برای تو دارند؛ تو را می‌جویند. اما این نامه در وصف منتظرانت نیست. وصف ایشان از چون منی نشاید، که قطعاً از ایشان نیستم. در وصف خودمان است؛ در وصف ما که منتظَر نبودیم...

ملاصالح قاری بنابر آنچه در کتابش آمده از دوران نوجوانی تا میانسالی خواسته یا ناخواسته از خانواده اش دور می شود. در دوران نوجوانی با خواست پدرش به بصره نزد عمویش می رود تا هم کار کند و هم سواد بیاموزد و مدتی بعد دوباره با خواست پدر به نجف می رود تا طلبه شود و علم اهل بیت بیاموزد و در دوره ای دیگر که با اجبار حکومت بعث از عراق به ایران برمی گردد. در ایران فعالیت انقلابی می کند تا به زندان می افتد. شکنجه ها می شود. محکوم به اعدام می گردد. فعالیت های انقلابی و دینی اش در زندان لو می رود. دوباره شکنجه می شود. شکنجه های سخت و طاقت فرسا! تبعید می شود؛ به زندانی در همدان. 8 سال زندان شاهنشاهی. چندماهی به پیروزی انقلاب ، آزاد می شود. در خفا فعالیت انقلابی می کند. انقلاب می شود. در آبادان جنگ می شود و او که حالا مدت کمی است در کنار زن و بچه اش بوده مجبور به ترک آنها می شود. خانواده اش – پدر و مادر و همسر و فرزندش مجاهد- آواره شهر غریب می شوند. او اما در آبادان می ماند. در رادیو آبادان با زبان عربی کلام  امام را به گوش عرب زبانهای منطقه می رساند. از خانواده اش بالکل بی خبر است تا آنکه در شیراز به طور اتفاقی برادر همسرش را می بیند. به سراغشان می رود اما وضعیت اسفناک خانواده اش حالش را دگرگون می کند. نمی تواند بماند و باید به آبادان برگردد. دوباره جدایی  از خانواده با آنکه  بچه ی دومش فواد در حال به دنیا آمدن است. در آبادان طرح عملیات برون مرزی را به فرماندهان سپاه می دهد. فرماندهان می پذیرند. در این حین خبر رحلت فرزندش بند بند وجودش را پاره می کند. به شیراز می رود. مرگ فرزند او را به ماندن در کنار همسرش ترغیب می کند. اما بعد از آرام شدن همسرش دوباره به آبادان برمی گردد. قرار است با لنج به ماموریتی در کشورهای عربی برود. با دوستانش راه می افتند. اما نیروهای عراقی او را دستگیر می کنند. او باید دوباره زندان و شکنجه هایش را تجربه کند. شکنجه هایی وحشتناک تر از زندان ساواک.

بگذارید مابقی داستانش را در کتاب بخوانید.

وقتی داشتم این کتاب را می خواندم یک سوال در ذهنم نقش بست و شاید برای یافتن جواب این سوال یک نفس تا انتهای کتاب را خواندم. اینکه چرا یک نفر مانند ملاصالح قاری باید در طول زندگیش این مسیر طاقت فرسا را طی کند؟  مگر قرار است چه بشود؟ مگر قرار است چه چیز در زندگیش رقم بخورد؟ این سوال برای آن بود تا فراروایت داستان ملاصالح را بیابم.

هر داستانی فراروایتی دارد. حتی اگر از روی خیال نوشته شده باشد. داستان ملاصالح هرچند به خیال شبیه است و به اسطوره شبیه تر، اما ریشه ی محکمی در واقعیت دارد. وقتی کتاب را می خوانی، می فهمی تخیلی در کار نیست. حتی نویسنده می توانسته پیاز داغِ داستان را اضافه کند، اما نکرده است. می توانسته مثل بسیاری از کتابسازیهای این روزهای ما به داستان آب ببندد تا شاید برای پز هم شده داستانش تعداد صفحات بیشتری داشته باشد و هم برای ناشر بیارزد که قیمت کتاب را بالاتر از آنچیزی که الان هست بزند! اما خوشبختانه نویسنده این  خیانت را نکرده است. وفاواداری به اصل خاطره زیبایی کتاب را دوچندان کرده است.

اما چه می شود که یک انسانی شبیه خود ما باید این تجربه های عجیب و باورناکردنی را از سر بگذراند؟ فراروایت داستان چیست؟ فراروایت داستان ملاصالح قطعا کهن الگوهایی است که در شیعه به وفور می توان آن را یافت. در زندگی یاران و خاصان درگاه اهل بیت سلام الله علیهم گرفته تا مبارزان خط سرخ مقاومت شیعی در طول تاریخ اسلام.

سوالم از تاریخ اما اینست که آیا آنانکه تجربه هایی چنین را از سرگذرانده اند، آیا به این توجه داشته اند که برای چه دارند این تجربه را از سر می گذرانند؟ سوال مهم دیگر اینکه آیا فی المثل به دنبال آن بوده اند که نامی و یادی در تاریخ از خود به جا بگذارند؟ مانند آنچه این روزها عده ای برای ثبت در گینس خود را به آب و آتش می زنند! سوال دیگر اینکه آیا آنها می خواستند برای دیگران الگو بشوند؟ می خواستند نشان دهند چقدر پرزوراند و در مقابل اینهمه شکنجه خم به ابرو نمی آورند؟ می خواستند قهرمان باشند؟ مانند قهرمانهای پوشالیِ دنیایِ مدرنِ جاهلانۀ امروز ما! می خواستند برای خود آبرویی دست وپا کنند؟ می خواستند یک روز از سهمیه ای برای فرزندانشان استفاده کنند؟

این سوالات می تواند بیشترادامه پیدا کند...

اما خاطرات ملاصالح خوب نشان می دهد که این ملّایِ مبارز داستان ما اصلا توجهی به تاریخ نداشته است. توجه به آینده هم نداشته است. او فقط برای عقیدۀ به حقش تلاش می کند. او برای زندگی حقیقی مجاهدت می ورزد. برای رسیدن به آزادی و حقیقت تلاش می کند. وگرنه او در گوشۀ تنگ و تاریک زندان انفرادی پایانی بر این دوران متصور نیست جز اعدام. او از ساواکیها می خواهد تکلیفش را یه سره کنند یا اعدام یا دادگاه! اما آنچه اول به زبانش می آید اعدام است. او در شکنجه های بعثی های افلقی دعا می کند کاش بمیرد. آنکه اعدام و مردن را می پذیرد برای این نیست که بخواهد در تاریخ ماندگار شود می خواهد برسر پیمان بمیرد. هرچند طاقت شکنجه ها سخت است. او حتی وقتی به تقیه مترجم زبان اسرای ایرانی می شود بازهم نمی داند آینده اش چیست و هر آن شاید به خاطر این تقیه اعدام گردد.

ملا صالح قرار است چه نقشی در عالم داشته باشد که چنین تجربه ای داشته است؟

و این سوال مدام بامن است. حتی اکنون که کتاب به پایان رسیده است و من در اتمسفر فضای او تا ساعتی دیگر نفس می کشم. به تجربه های خودم در زندگی نگاه می کنم چقدر خجالت زده می شوم. عرق سردی بر پشتم می نشیند.

از ملاصالح شاید همین یک کتاب و شاید یک فیلم و مصاحبه هایش ثبت در تاریخ می ماند! اما در حقیقت ردی از این ملای آبادانی در تاریخ است که برای ابد ماندگار است و بنابر آنچه که گفته اند "ما ابدیت در پیش داریم" ، رد این شکنجه ها و سختی های امثال ملاصالح ها تا ابدیت ماندگار است.

فراروایت داستان ملاصالح واقعیتهای مشابهی در تاریخ است که نمی توان بدون آنها زیست. فراروایت زندگی ملاصالح داستان موسی بن جعفرعلیه السلام است که خدا چه زیبا این فراروایت را در تاریخ زندگی ملاصالح به تصویر کشیده. چه صحنۀ باشکوهی در کتاب ملاصالح به تصویر در آمده است که او به همراه 23 نوجوان اسیر در بند در دیار غربت و زجر به زیارت آن امامی می روند که غربت و زجر سرفصل مهمی از زندگی اوست. ملاصالح چه خوب بر سرمزار آن امام همام اشک ریخته است.

فراروایت داستان ملاصالح داستان اسارت حقیقت در چنگال ظلمت و تاریکی است. 

آیا کسی با خواندن قیدار شهید می شود؟

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

برای چندمین بار قیدار را مانند رمان من او و بی وتن امیرخانی می خوانم. رمانی در بارۀ فتوت و جوانمردی. دربارۀ مکتبی که در نظر جناب امیرخانی در این روزهای جامعۀ ما یافت نمی شود. آئین جوانمردی که در طول تاریخ در اهل فتی  دیده شده است و خوانده ام که در دوره ای علمای اهل شریعت نیز منویات خویش در بین آحاد ملت را با کمک این دسته انجام می داده اند. کمک به مستضعفان ، دستگیری از مستمندان  و گاها نظرات اجتماعی شان را در جامعه به کمک آنها انجام می داده اند. و این رمان تولید این آئین در دوره ای است در دهۀ بین 20 تا 40 ایران. این رمان در ساختن جامعه ای کوچک و با مبنای قانونهای جوانمردی البته موفق است و برای آن باید به نگارنده آفرین گفت.

اما در بار آخری که این رمان را می خوانم همواره این سوال در ذهنم رژه می رود آیا کسی با خواندن این رمان شهید می شود؟ حتما می پرسید که چرا این سوال؟ چون در این رمان که به ظاهر در مورد فتوت است اما در باطن ارجاع به یک مسالۀ مهم دارد و آنها بحث عاشورا است. حتی شخصیت نوجوان مداح داستان قاسم ابن الحسن نام دارد. قیدار هم اهل هیئت و هیئت داری است. " بیمه جون " ارجاع به جون غلام اباعبدالله دارد.

 

اما چرا  همزمان خواندن این رمان به این ماجرا فکر می کنم. به قول دوست عزیزی که دربارۀ روایت شیعی تحقیق می کند نوشته های میرزارضاخان، از تاویل پذیرترین نوشته هاییست که نمی توان در ظاهر آن ماند و باید از صورت آن عبور کرد و به باطن رسید . مثلا یکی از نکته های فراروایت در داستان قیدار بحث طریقت و شریعت است و سید گلپا، آقای داستان قیدار نماد این نوع روایت است. امیرخانی می خواهد بگوید روحانی که در جامعه می زید و با عامۀ مردم سروکار دارد بیش از آن که باید شریعتی باشد باید طریقتی باشد و با مشکلات مردم ور برود. شما را ارجاع می دهم به نوشته ای از ایشان که در سال 1389 که در جواب سوال من که پرسیده بودم روحانی داستان شما درویش مسلک است و نگاه طریقتی اش بر نگاه شریعتی او می چربد، برای حقیر ارسال کرده اند:

«... اما... بگذار برای‌تان از مشی این عالمان بنویسم. ماه مبارک همین ام‌سال، با یک مجتهد صاحبِ کرسی فلسفه‌ی تهران، هم صحبت شدم. از محضرش سوالی پرسیدم و آرام آرام محل نزاع روشن شد. جلو رفتیم. ایشان فرمود و نپذیرفتم. عرض کردم و نپذیرفتند. عاقبت فرمودند پس بیا برویم خانه‌ی ما ناهار! وسطِ ماهِ مبارک!! چنان از این فرمایش ایشان بهجت حاصل شد که پذیرفتم فرمایشِ ایشان را و دست‌شان را بوسیدم...
شما به‌ز من می‌دانید. این آیه‌الله، عالم بود و درس‌خوانده. اما "بفرمایید ناهار" کار را تمام کرد. و این بفرمایید ناهار عالم 85 ساله، حاصل 60 سال مجاهدت میان مردم است.

من دنبالِ هم‌چه نگاهی نیستم. هیچ دل بسته‌ی نگاهِ درویشی به قولِ شما، یا نگاهِ طریقتی به قولِ خودم نیستم. بل احساس می‌کنم وقتی توازن میان قوای انسانِ کاملِ جامعه به هم می‌خورد، ما این‌گونه تفسیر می‌کنیم.
خداوند به شما توفیق دهد که توفیقِ شما، توفیقِ ما و باقیِ مردم است.
آقای بابازاده‌ی عزیز! بیست سال است که مشغول نوشتن‌م. تا شما درست نشوید، جامعه درست نمی‌شود. هیچ اصلاحی مگر به دستِ روحانیت ممکن نیست. صریح و رکیک بگویم که شمایان با مسائلِ مردم ور نمی‌روید... این را باید درست کنیم...»

فراروایت دیگری که بر داستان حاکم است جدایی دین از حکومت است که خود امیرخانی در مصاحبه با سایت جشنواره شهید حبیب غنی پور که در سایت شخصی او یعنی ارمیا نیز بازتاب یافته است به آن اشاره می کند:

«قربانی: سیدگلپا در کتاب قیدار رهبری است که بر دل‌ها حکومت می‌کند و از قیدار مراقبت می‌کند. خودش وارد ماجراهای قیدار نمی‌شود. آیا این تعمدی بوده که او کنار باشد؟ شما دین را از حکومت جدا کردی؟

امیرخانی: نه من به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که ساختمان تمام شده است، و من از پایین به آن نگاه می‌کنم تا حدودی حرف شما درست به نظر می‌رسد.»

 

اما این دو فراروایت مورد بحث من در این سیاهه نیست. اما در مورد هر دوی آن سوال من از جناب امیرخانی هنوز هم باقیست . اما فراروایتی که در این داستان برایم مهم است. فراروایت عاشورا و ارجاعات جناب امیرخانی به آن است. در این رمان به درستی به در هم تنیده بودن داستان عاشورا با زندگی مردم ایران ، اشاره می رود . ظریفی می گفت : مردم ایران هر چند در دوران گذار از سنت و مدرنیته زیست می کنند و مدرنیته در زندگیشان رنگ بیشتری گرفته است و دوران شکاکیت جدید را طی می کنند اما با همۀ شک ها و تردید ها در اصل اصیل عاشورا شک به خود راه نمی دهند. همو به مزاح می گفت: اگر کسی در دنیای تردید زدۀ امروز به خدا شک کند به امام حسین شک نمی کند!

اما آیا فراروایت داستان قیدار همان فراروایتی است که انسان با خواندنش و زندگی در فضایش مسیر کربلا در پیش می گیرد یا سر از گاراژ قیدار خان در می آورد؟ و آیا اصلا کسی که رمان خوان باشد با خواندن قیدار می فهمد که مسیر حقیقی و صراط مستقیم کربلاست؟ آیا با خواندن رمان قیدار عاشق مرام حسینی می شود یا مرام قیداری؟ اگر کسی بخواهد شیوۀ زندگی و اداره اموراتش را از قیدار بگیرد و مانیفست خود قرار دهد راهش از کربلا می گذرد یا از " نواویس" عبور می کند؟  نواویس روستایی همجوار کربلاست که در روز عاشورا اهالی مسیحی آن به زندگی عادی مشغول بودند در حالیکه در چند متری شان و پشت تپه ها بزرگترین حادثۀ تاریخ رقم می خورده است و امام حسین در زمان خروج از مکه فرمودند:   «کانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات، بین النواویس و کربلا».

آیا کسی با خواندن قیدار می تواند فرق حسین هیئتی و حسین عاشورا را بفهمد؟ گمان نکنم حسین هیئت های قیدار که فقط به درد نذری پختن و گریه کردن و ماشین را بیمه او کردن می خورد، بتواند در تاریخ عالم حادثه ای بیافریند. ذکر این نکته ضروری است که عاشورای هیئت قیدار را نفی نمی کنیم که آن هم دلدادگی و عشق است؛ اما چون در جهان رمان امیرخانی و با توجه به آئین جوانمردی مد نظر ایشان ، مانیفستی در حال شکل گرفتن است که ملغمه ایست از جدایی دین از حکومت و روحانی طریقتی و عاشورای هیئتی قیدارخان، از آن جهت ضرورت دیدم به این سوال خود دامن بزنم. بگویم تو که این رمان را خوانده ای آیا به این توجه داشته ای که حسین داستان قیدار تو را به سمت شهادت نمی برد بلکه تو را به سمت گمنامی خواهد برد! گمنانی ای که حقیقتا برای خدانیست. گمنامی ای در ساخت عرفان معنی دارد که برای خدا باشد و لا غیر! و گمنامی قیدار را چه دخلی به گمنامی عارفان!

نکته اینکه حسین هیئت قیدار و حسین هیئت امام خمینی ( قدس الله نفسه الزکیه ) دو حسین متفاوتند!

در هیئت امام خمینی برای حسین گریه می کنند برای یافتن معرفت بیشتر. در هیئت امام خمینی برای حسین به سر و سینه می زنند برای قیام علیه طاغوتی که با آن علی الاسلام السلام. گریه بر امام حسین و همزمان منفعل بودن در برابر فساد و تباهی و طاغوت به گمانم سازگاری نداشته باشند .

همزمان با این سوال به این می اندیشم که فراوروایتی که معتقد است " هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند " کجای فراروایت داستان قیدار است؟ خواندن داستان قیدار با همۀ ارجاعاتش به داستان عاشورا و دلدادگی مردم به آن این فراروایت را قطعا ندارد. چون کسی که داستان کربلا را بخواند هیچگاه سر از گاراژ قیدار خان در نمی آورد! همچنین روحانی ای که فراروایتش کربلا باشد ، چون سید گلپای رمان قیدار نیست. شاید جناب امیرخانی مثال زهیر عثمانی و حر را بزنند و فرروایت داستان قیدار را به آن برگرداند که به نظر حقیر قیاس مع الفارق است . قیدار جوانمرد در داستان امیرخانی منفعل است. او بین عقل و قلبش در کش و قوس نیست. او در خودش و مرامش گیر کرده است! او نمی داند چگونه با این همه مرام و معرفت ، راهی را برود که در مرامش خدشه ای وارد نشود نه آنکه برای خدا چه باید بکند! او گرفتار خود و آیین هایش است و گمنامی آخرش هم در فرار از خودیست که ساخته است نه  گمنامی برای فرار از خودش به سمت خدا !

اصلا بیایید آئین جوانمردی در عاشورا را با آئین جوانمردی قیدارخان مقایسه کنیم !

 

ماه و خورشید

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ

پدر گفت: بگو یک

گفت: یک

پدر گفت: بگو دو

نگاهی به پدر کرد و گفت: چگونه با زبانی که گفته است یک بگویم دو؟

و این سرآغاز حرکت در مسیر توحیدی عاشوراست.

در خانۀ علی جز توحید به دنبال هیچ نگرد. علی منصوص فی ذات الله. اسدالله الغالب. یدالله. عین الله الناظره. علی سردمدار کائنات برای حرکت به سمت توحید است که اگر انالله و انا الیه راجعون ،علی مسیر این بازگشت است. راه است . و البته تک راه است. 

بیت علا سمک الضراج رفعه

فکان اعلی شرفا و امنعا

اعزه الله فما تهبط فی

کعبته الاملاک الا خضعا

بیت من القدس و ناهیک به

محط اسرار الهدی و موضعا     / مرحوم سید محمدحسین کیشوان / کتاب سردار کربلا / ص 190

 

و او این را خوب می داند. می داند که در خانۀ علی باید مشق توحید کند. او از علی آموخته است که باید جمجمه اش را به خدا بسپارد.بازوانش را هم. عیونش را هم . وجودش را هم.

 و در این سرسپردگی باید آزموده شود. در چه دورانی؟! دوران خانه نشینی پدر و دوران خلافت پدر. دوران شهادت پدر.  خلافت برادر.  جنگ برادر. صلح برادر. مظلومیت برادر.  شهات برادر. تشییع برادر. و چه آزمایشهای سختی.

برای او که اینها را دیده است حرکت در مسیر توحیدی عاشورا از نگاه ما چه سخت تر می نماید. آنجا که باید با برادر همراه شود و با مظلومیت و غربت برادر زیست کند. با برادر بنشیند. با برادر بایستد. با برادر بپا خیزد. با برادر بخندد. با برادر بگرید. با اذن برادر پاسخ گوید. با اجازه اش حرف بزند.

عباس در کربلا هم نیست و هم هست. ماه را تا زمانی که خورشید هست نمی توان در آسمان یافت. انگار عباس خوب آموخته است که در مسیر توحید باید از خود بگذرد. اصلا خودی نیست. عباسی نیست . هرچه هست حسین است. و چه تعبیری است از حسین که به عباس می فرماید انت صاحب لوائی. علم حسین جز علم توحید است؟ علم حسین جز علم  خداست که تا بالاترین نقطۀ عرش برافراشته است. عباس صاحب لوای حسین است. صاحب علم عرشی حسین.  عباس علمدار لااله الاالله است. صاحب علمی که اگر بیفتد کمر توحید خواهد شکست.

عباس در کربلا هم هست و هم نیست، چونان حسین که در کربلا هم هست  و هم نیست. حسین هم نگاه به جایی دیگر دارد. نگاه به آسمان. او که معلم توحید است. او نشانه است. خورشیدی است که نور از خویش ندارد بلکه از نور علی نور، نور گرفته است. نور او نور فوق کل نور است. نور او نور منورالنور است. نور او نور لیس کمثله نور است. حسین تجلی نور است در زمین و عباس نور از حسین می گیرد. ماه است در پرتو نور خورشید.

 

عباس از همان طفولیت آموخته است که یک یک است و دو نمی شود. او آموخته است که هر دوئیتی راه به ابلیس دارد. دوئی نیست. هر چه هست در عالم یک است. سوال مهمی است که پرسیده اند : زندگی براساس توحید چگونه است ؟  نمونۀ تامش در زمین زندگی علی و زهرا و حسن و حسین است. عباس از این زندگی خوشه چیده است. عباس زهرا را ندید اما با حسن و حسین و زینب زیست. با علی نفس کشید. در آغوش علی بود که علی با دیدن بازوانش گریست. بازوانی که علمدار توحیدند و در راه توحید نثار می شوند.

ماه در کنار خورشید زندگی آغازید، رشد کرد و قد کشید. خورشید بود که ماه آمد. ماه می کوشید تا نور از خورشید برگیرد بدون اینکه خود دیده شود. از همان آغاز ماه ماه بود و خورشید خورشید؛ این نسبت تا خود عاشورا ادامه داشت. ماه می دانست که بی خورشید زمینی نیست . جهانی نیست. حیاتی نیست. سرچشمه خورشید است. ماه این معنی را زیسته بود.

از مادر آموخته بود که غلام حسین باشد چون او که کنیز خانۀ زهراست. اما حسین، عباس را غلام نمی دانست برادر می دانست. برادری که اگر نباشد کمرش می شکند و این را در عصرعاشورا به برادرش گفت که الآن انکسر ظهری.

چرا عباس به برادری معروف تر است تا به سقایی و  علمداری؟ سقایی و علمداری عباس در کربلا ظهور یافت اما برادری نشانه ایست که در طول زندگیش بود. در همه جا. از آغاز تا انتها. وقتی با برادرانش پیکر پدر را از مسجد آوردند. برایش شیرین بود وقتی پدر او را با فرزندان زهرا در اتاق نگه داشت. شب بیست و یکم . لحظات آخر. در آخر هم از عباس وعدۀ وفاداری گرفت. وعدۀ برادری ستاند.

در ماجرای صلح توحیدی حسن بن علی هم تو نشانی از مخالفت دیده ای؟ نقطه ای ؟ نکته ای ؟ اظهار نظری؟  یا آنجا که بر پیکر بی جانش تیر بارید حرکتی از عباس دیده ای؟ اراده بود اما می دانست که اذن برادرش حسین شرط عمل به اراده است. می دانست توحید یعنی حتی اراده ات هم باید برای خدا و به اذن خدا باشد.

السلام علی ابی الفضل العباس ، المواسی اخاه بنفسه...  / زیارت ناحیه مقدسه

فنعم الاخ المواسی... / امام صادق علیه السلام

" چه نیکو برادر جانباز و ایثارگری بودی ".

آیا عباس اگر برادرانی غیر از حسن و حسین داشت برادری اش اینهمه رنگ می گرفت ؟ برادری حسن و حسین آیا با هر برادری دیگری برابر است؟ آیا عباس نمی  دانست که برادرانش تجلی توحیدند؟  آیا برادری آنانکه نور کاملند با برادری با آنانکه ظلمت محضند و یا نصف و نیمه در ظلمتند یکی است ؟ و آیا عباس این معنی را در نیافته بود؟ آیا عباس نمی دانست که او به برادری با چه کسانی افتخار یافته بود؟  نمی دانست ؟ !

اینکه برادر باشی اما خودت را نبینی. اینکه برادر باشی و تسلیم باشی. اینکه برادر باشی و ولایت برادر را بپذیری. اینکه برادر باشی و برای خود در برابر برادرانی که مجرای فیض نورند شانی قائل نباشی. همه و همه انسان را یاد داستان برادران یوسف می اندازد که پدرشان یعقوب را به نابینایی کشاندند. یوسف را درون چاهی انداختند. پیراهنش را خونین برای پدر آوردند. به دروغ او را خوراک گرگ کردند. حسادت کورشان کرد. حسادت به مقام توحیدی ولایت.

قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ / یوسف 5

[یعقوب] گفت اى پسرک من خوابت را براى برادرانت‏ حکایت مکن که براى تو نیرنگى مى‏ اندیشند زیرا شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است

لَقَدْ کَانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِلسَّائِلِینَ... / یوسف 7

و یا داستان جعفر را که شنیده ای که او را کذاب می خوانند. او که بعد از برادرش حسن عسگری به محراب رفت تا خود را امام بعد از برادر بنامد اما فرزند 5 سالۀ برادر پرده از نقاب برکشید تا رسوا شود آنکه حتی حق برادری نگه نداشت. حق ولایت را. اینجا هم حسادت به مقام توحیدی ولایت.

ماه از این رو ماه است که در مقابل خورشید شانی برای خویش قائل نیست. حسادتی هم در او نیست. آنهم به مقام توحیدی ولایت.  ایمانی در اوست که او را به یقین رسانده است. به ولایت. به توحید. به خورشید.

 زندگی ماه و خورشید به هم تنیده است. ماه از روزی که به دنیا آمد با خورشید زیسته است. خورشید را لمس کرده است. قرص خورشید در قرص چشم ماه انعکاس یافته است. ماه بی خورشید نبوده است.  

داستان ماه و خورشید، داستان سرسپردگی است. داستان ولایت پذیری است. داستان برادری است.

 


عاقل تر شده ام به چاپ دوم رسید

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ