شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

معماهای ناگشوده ؛

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۱۱ ب.ظ

یادداشتی بر مرگ ماهی روح الله حجازی

 

در دنیا به عدد انفس عالم " من " وجود دارد و هر کدام از این من ها رازهایی متفاوت با خود دارند. رازهایی که برای دیگران ناگشوده می ماند .  من ها با همین رازهایشان از هم جدا می شوند . یعنی تفاوت انسانها در همین رازهاست . شخصیت افراد را هم این رازها می سازند . من من ، من تو و من او همان نفسی است که در طول سالها رشد کرده و به بلوغ رسیده است . اما سوال اینجاست که این رازها آیا برای خود آدمی هم ناگشوده است ؟ یعنی آیا ما در طول زندگیمان پی به این رازها می بریم ؟!

خانواده ای از هم دور افتاده پس از سالیان برای فوت مادر پیرشان دور هم جمع می شوند . وصیت شفاهی مادر در حفظ جسد بی جانش و عدم اطلاع به دیگران ، سوال بزرگی را رقم می زند : چرا مادر خواسته پیکرش را نگه داریم ؟ این سوال برای همه است . هیچکس هم دلیلش را نمی داند. حتی کارگردان هم به ما نمی گوید چرا ؟ این اتفاق مثل همیشه باعث می شود که اختلافات در اعضای خانواده بالا بگیرد و این اختلافات رازهایی را برملا می کند . رازهایی از زندگی برادر و خواهر . سوالات پی در پی و بی جواب . بامزه تر آن که تا آخر هم بی جواب می مانند . اینکه شب چهارشنبه گذشته چه کسی پیش مادر بوده و اینکه مادر در حرفهای تلفنی اش به رامین فرزند در فرنگش چه رازهایی را گشوده است . لیلا خادم مادر چرا فرار کرده ! چرا کسی از فرزند بهرام خبر نداشته است . چرا دختر کوچک خانواده با شوهرش ارتباط سردی دارد ؟

 استعاره ی ابتدای فیلم و باز شدن یخ شیشۀ ماشین اشاره به باز شدن یخ خانواده دارد اما یخ ارتباطشان تا آخر فیلم هم آب نمی شود . رامین در فرنگ چه می کند ! بهرام کیه و چکاره است و نقش او در فیلم در حد یک دعوا راه بیانداز مانده است ! عطیه چه سلوکی دارد ؟ چرا به برادرش می پرد ؟ دعوای پدر و دختر این فیلم هم در سطح مانده است و هیچ رازی گشوده نمی شود ! فقط دعوای ظاهری مدرنیته و سنت ! گویا قرار است کاراکترها هر کدام بیایند و نقششان را بازی کنن و از گوشۀ دیگر فیلم بیرون بروند و سوالات فراوان دیگری که شاید نویسنده از عمد نمی خواهد به آن جواب دهد.

شک دختر کوچک خانواده به خودش و به عالم هم که شک کلیشه ای است . اینکه من کیم از کجا آمده ام و برای چی آمده ام و نمی خواهم یکی دیگر را بیاورم تا عامل بد بختی اش باشم از شک های دهه شصت ایران و شاید قبل تر از آنست ؛  شک و تردیدهای امروزی جوانان رنگ و بوی دیگری دارد ...اما روی سخن حقیردر این یادداشت این قسمت از ماجراست که شک این روزهای جوانان ما در معمای "من" است . اینکه نقش من در این عالم چیست ؟ اینکه سرنوشت من در این عالم چه خواهد بود ؟ شک این روزهای جوانان ما از جنس شک های گرگور زامزا در رمان مسخ است ! شک از جنس شک آدمهایی است که در چنگ مدرنیته گرفتار آمده اند و ناراحتند که نکند یک روز این دنیا به پایان برسد . نکند نتوانند اوج لذت را از این زندگی ببرند . دعوای سنت و مدرنیته دعوایی است که دغدغۀ جوان امروزی نیست . یعنی این مساله تا حدودی برایش حل شده است . جوان امروزی نمی داند چگونه نسبتش را با این دنیا مشخص کند . چگونه باید زیست کند ؟ از نظر من همۀ افراد این خانواده در شک اند . شک دوران ما . شک دختر کوچک خانواده شک ویژه و خاصی نیست که به واسطۀ کتاب به وجود آمده باشد . شک های دوران ما از کتاب نیست و از خود زندگی است ! و اگر اثر را نشانی از صاحب اثر بدانیم به گمانم حجازی هم با این شک در نهاد خود در حال دست و پنجه نرم کردن است .

آنچه حجازی در این اثر به آن رسیده است روی دیگر سخن من در این یادداشت است و آن اینکه آیا مرگ می تواند از معمای "من"  راز گشایی کند؟ روزگار ما روزگار غفلت ها و بی خبری هاست . روزگار تنیدن آرزوهای محال به دور خود است . روزگاریست که قلبها بر اثر دنیا خواهی می میرند و به انسان امروزی باید گفت : احی قلبک بذکر الموت . از این نظر بله ، مرگ نزدیکان ما ، رازهایی هرچند کوچک را از معمای "من" می گشاید . مرگ به ما می گوید که از زندان من بیرون آی و به فرای این عالم بنگر . از خود برون شو و حقیقت را ببین . اما چون انسان اهل نسیان است پس از چند روز دوباره روز از نو ...  مرگ نزدیکان در حد غم و اندوه می ماند و پس از آن انسان دوباره با خود درگیر می شود .

در مرگ ماهی شاهدیم که حتی مرگ مادر هم خانواده را از زندان من بیرون نمی آورد . یعنی مرگ مادر هم در این افراد تاثیری ندارد و این درد مشترک این روزگار ماست . همه افراد خانواده در خودشان گیر کرده اند . اختلافات خانوادگیشان با اختلاف درونی خودشان هیچ است . نمی دانم این نگاه جناب حجازی از عمد بوده است و یا کشف ایشان در این فیلم است . اما هرچه است واقعیت است .

به  نظر این حقیر معمای پیچیده من در دنیای جدید جز به مرگ خود گشوده نمی شود . یعنی انسانی که می خواهد از چنبرۀ من خویش در زندگی جدید آزاد شود باید خود بمیرد . مراد از مردن خود یعنی کشتن تمنیات درونی . یعنی موتوا  قبل ان تموتوا ...

اما متاسفانه مرگ ماهی در گفتن این معنا ابتر است و شاید عمده دلیلش در این باشد که نویسنده خود نیز به حرف و کشفش یقین ندارد و در شک و تردید است .

آقای حجازی این فیلم را به علی حاتمی و رسول ملاقلی پور تقدیم کرده اند اما یک تفاوت عمده در نگاه این سه کارگردان است که شاید از زمانه های خود تاثیر گرفته اند و شاید هم از درونشان ... در فیلم های هم موضوع این دو کارگردان آنچه به چشم نمی خورد شک است . علی حاتمی و ملاقلی پور خود در یقین می زیند و این تفاوت بزرگ سه فیلم مادر ، میم مثل مادر و مرگ ماهی است. حجازی حتی در گفتن از شک هم شک دارد و این مساله را بغرنج می کند . هنرمند مسلمان اگر هم از شک می گوید یقین به شک خود دارد و شک را به زیباترین حالتش بیان می کند . اما جناب حجازی نتوانسته اند از شک خود بیرون بیایند . هنرمند مسلمان اهل یقین است و ایمان می پراکند . هنرمند مسلمانی که شک داشته باشد و در تردید زیست کند نمی تواند حتی حرف خود را به درستی بگوید .

به خاطر همین در این فیلم معماهای فراوانی است که تا پایان فیلم و حتی آنجا که تلقین برای مادر می خوانند هم ناگشوده می ماند . تلقینی که اوج یقین است . انسانی رفته به یقین اگر نرسیده باشد تلقین را چه سود ؟!!!

 

ضمیمه


همزمان با برگزاری جشنواره مصاحبه ای را خواندم از جناب حجازی که در آن فرموده بودند : محافظه کار نیستم آرمانگرایم ولی مبارزه نمی کنم ! این حرف از یک هنرمند بعید است . من در مرگ ماهی سراسر مبارزه دیدم . دیدم که حجازی در حال مبارزه در درون خویش است و این هم مبارزه است ... مبارزه غیر از این چیست ؟ نمی دانم !      

عدالت با شاخۀ زیتون

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

خدا به عدالت و نیکی کردن و بخشش به خویشان فرمان می‌دهد. ( نحل/90)

 

***

عدل، یعنی زندگی.

و انسان عدالت، یعنی کسی که به دیگران حیات می‌بخشد. از آنجاست که گفته اند:

«عدل گواراتر از آبی است که نصیب تشنه می‌گردد.»[1]

آب، تشنگی را نابود می‌کند؛ اما عدالت به ظالم و مظلوم زندگی عطا می‌کند. هیچ فرد عاقلی نیست ، که ضرورت عدل را درک نکرده باشد و بدنبال ظلم برود؛ همانگونه که هیچ فرد آگاهی به وقت تشنگی به سراغ «آب شور» نمی‌رود. انسان اسلام نیز عدل را «زینت دین» خویش می‌شمرد. مذهب تشیع، مذهب عدل است و از آنست که گفته اند:

«توحید و عدل در اصل علویند».

شیعه، عدل را از اصول می‌داند و هیچگاه ظلم را تأئید نکرده و همیشه و هر جا جلوی هر «روند ظالمانه ای»- حتی به قیمت جان خویش- ایستاده است. تو گوئی این ظلم است که اساس همۀ دردهای بشریت است و باید از ریشه خشکانده شود. انسان ظالم، همه چیز را لگد مال هوی و هوس خویش می‌کند، اما انسان عادل، نه تنها بر دیگران قدرت دارد، بر خویشتن خویش نیز حکومت می‌کند.

عدل،یعنی زندگی.

و انسان عدالت، کسی است که احکام و قانون‌های انسانی را زنده می‌کند و بشر را از زیر یوق سلاطین ستم پیشه بیرون می‌آورد. از آنجاست که گفته اند:

«عدل گواراتر از آبی است که نصیب تشنه می‌گردد«.

تشنه را تشنگی از پا در می‌آورد و مظلوم را ظلم ظالمان از پای می‌افکند. عدالت، خصلتی است که در نهاد هر انسانی به ودیعه گذاشته شده است وعده ای با دانستن این مطلب- که ظلم بر خلاف مرام انسانیت است- عدالت را سرکوب می‌کنند. همۀ نیکی‌ها در عدل است و از اینروست که فرموده اند:

«العدل... اعلی مراتب الایمان»[2]

ایمان یعنی اعتقاد کامل به موازین اسلام و عدالت در رأس ایمان قرار دارد. در عدالت قدرتی نهفته است که با آن می‌توان همۀ مردمان جاهل ستمکار را از پای درآورد و شیرینی حیات را به مردم «ستم روا شده» چشاند.

عدل، یعنی زندگی.

بزرگترین تندیس و نمونۀ کامل انسان عدالت، کسی نیست جز او که در سرلوحۀ دفترش نوشته بود: «العدل حیاه»

عدل او، عدل به مهر بود و مصداق کامل عدالت.

عدل به مهر، روا داشتن عدل بر ظالم و مظلوم است و او آینۀ تمام نمای این عدالت بود. عدل بر ظالم نه آنست که می‌بایست با او مسالمت ورزید؛ بلکه آنست که حق ظلم به او نداد تا او نیز مزۀ زندگی در سایۀ عدل را بچشد. عدل او، «عدل با شاخۀ زیتون» بود.

او می‌دانست که اجرای عدالت موجب دشمن پروری خواهد شد؛ اما بدین حکم اعتقاد داشت که به قیمت جان نیز باید در راه رساندن همۀ مردمان به حقشان تلاش کردم. او مأمور بود تا «آب ذلال عدل» را به تشنگان حقیقی عدالت برساند. او پذیرفت که در محراب به خاطر عدلش به خدای عادل رستگار شود؛ اما خرد شدن کمر ستمدیده ای را زیر «ستوران اسب سرکش ظلم ظالم نبیند. بدینسان بود که «علی» آن مظلوم همیشۀ تاریخ، «شهید عدالت» شد.

عدل، یعنی زندگی،

و انسان عدالت، آنکسی است که خدای بزرگ به وسیلۀ او زمین را- که در اثر ظلم نامردمان تاریخ مرده است- زنده می‌کند.

«یبعث الله رجالاً فیحیون العدل فتحی الارض لاحیاء العدل»

او موعودی است که جهان در انتظار عدالت اوست. آنروز خواهد آمد و انتظار به پایان خواهد رسید. آنروزی که او بر بالا بلند «مأذنه‌های عدالت» شعار زندگی سرخواهد داد.



[1] . «العدل أحلی من الماأء یصیبه الظمان» امام صادق (ع)، میزان الحکمه ، ج 4، 2542

[2] . غررالحکم/39

خانقاه بازی دراز

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 در قله " بازی دراز" در کردستان گفته ای را نوشته اند که شاید درک آن برای ما عادت نشینان وصاحبان روزمرگی بسیار سخت باشد و در روزگاری که باحساب تقویم، کمتر از سی سال، اما در واقعیت سالهای نوری از آن فاصله می گیریم، این گفته ها جایی ندارد وبیشتر به شعار شبیه است؛ "به عارفان بگویید خانقاه واقعی بازی دراز است". جای سوال است که مگر در آنجا چه می گذشت که شاگرد علامه طباطبایی، اینگونه عارفان را مخاطب قرار داده است؟! شهید بهشتی در بازی دراز چه دیده است؟

 کدام عرفان؟! امروزه که انواع مختلف و صورتهای گوناگون و شکلهای وارونه ای از آن را شاهدیم، چگونه می توان درک صحیحی از این گفته داشت؟!

 بازی دراز خانقاه چه عرفانی است؟ عرفانی که در آن به رقص و پایکوبی مشغولند یا عرفانی که با عزلت نشینی و خرامیدن در غار تنهایی همراه است.

راستی بازی دراز کجاست؟ آیا عارفان نام آن را شنیده اند؟

 تب عرفان جامعه را فراگرفته و جامعه فرهیخته ما جهت درمان آن سمت و سوی عرفانهای نوپدیدی چون بودایی، هندویی و سرخپوستی را در پیش گرفته است.

 در این میان جای این سوال است که راهکار عرفان اسلامی برای درمان آن چیست؟

 جوان امروز به چه دلیل به مسالک عرفانی شوق دارد؟ عده ای دلیل گرایش شدید ، عجیب و غریب را در عدم آرامش "دنیای مدرن" می دانند و جوانان دردنیای پر از تلاطم امروز به روزنه های فرار می اندیشند و به هر ریسمانی چنگ می اندازند ، حتی اگر ریسمان پوسیده عرفانهای خرافی بودایی ، هندویی ، سرخپوستی و غیره باشد.

 عده ای نیز علت امر را در جای دیگری میجویند. ایشان معتقدند که جوان ما براساس فطرت پاک خویش به دنبال عرفان می گردد تا شاید آن گمگشته وجود خود را بازیابد اما مسیر انحرافی در پیش میگیرد. از سویی صاحبان عرفان اسلامی برای این امر تدبیری نیندیشیده تا بتوانند آنان را با حقیقت آشنا کنند و با گفتن جملاتی چون " مباحث عرفان بچه بازی نیست!!!" بار مسئولیت از گرده خویش پایین می نهند.

 چه این و چه آن .... فرقی نمی کند. با هر دلیلی که باشد این امر به تمام جامعه سرایت کرده و باید چاره ای اندیشید. در این مبان بازشناساندن عرفانهای نوپدید از عرفان اسلامی و نمایاندن خط و مرزها در درجه اول قرار دارد.

" خانقاه واقعی بازی دراز است".

 به زعم عده ای عرفان زمان دفاع مقدس، مربوط و خاص همان زمان بوده و بس؛ چراکه آن زمان به علت  نزدیکی به مرگ عارفانه می زیسته اند وگرنه چون ما زمان سپری میکردند...  مگر ما با مرگ به چه اندازه فاصله داریم؟!!!

 رزمندگان شاگردان همان امامی  بودند که اصالت واقعی عرفان را در" قیام عاشورا" میدانست و با برداشتن علم قیام به عرفان در زمان ما معنایی متفاوت با معناهای متداول بخشید.

 عرفان امام و شاگردان مکتب او ، عرفان به دور از اجتماع و فرورفتن در غار تنهایی نبود و نیست...

 عر فان امام و شاگردانش در زیستن برای خدا ، جهاد برای خدا ، عبادت برای خدا ، آرامش با ذکر خدا ، تلاش برای خدا و مرگ در را خداست.

در "خانقاه بازی دراز" عرفان جام می و شراب و مستی نیست؛ عرفان بازی دراز، عرفان ایثار ، جهاد و شهادت است.

 در"خانقاه بازی دراز" رقص با زیبارویان نیست؛ عرفان بازی دراز، "رقص در برابر مرگ" است.

 در "خانقاه بازی دراز" از سازو تار و دهل خبری نیست؛ عرفان بازی دراز،  طرب و شادی در شنیدن آواز پرجبرییل است.

 در "خانقاه بازی دراز" عرفان یعنی شناخت خدا و فهمیدن معنای "منصوص فی ذات الله" ...

 عرفان بازی دراز همان داروی شفابخش تب عرفان در جامعه فرهیخته ماست.

 اصالت عرفان اسلامی در بیدارباش برای خداست و قدم واقعی امروز در برداشتن سنگی بزرگ از پیش پای جوانان خوب ماست.

{ این متن در ویژه نامه ی نقطه عطف نهاد نمایندگی ولی فقیه در قم به چاپ رسید}

مجاهدت فرهنگی باید از قم شروع شود

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

ای کاش کارت ویژه ای داشتم و می توانستم همراه ویژه رهبری باشم. مثل گروه ادبیات و هنر دفتر آقا که همراه او می آیند. شاید اگر آنجا بودم زاویه دید بهتری داشتم و می توانستم اشراف داشته باشم و بنویسم. قدم زنان و در حال فکر به ایستگاه تاکسی رسیدم. سوار شدم . چند دقیقه ای از حرکتمان گذشته بود که مسافر دیگری که کنار راننده نشسته بود پرسید:"مسیرت به حرم می خوره؟" راننده جواب داد " کجای کاری ؟! دیشب تموم راههای منتهی به حرم رو بستند. چارمردون ، ارم ، 19 دی ، صفاییه ، تازه میدان مطهری . من از ساعت 4 صبح تا حالا تو خیابونام". مسافر پرسید: "میدان مطهری دیگه چرا؟" راننده جواب داد: " امام از سمت هفتاد و دو تن میان و بعد باجک و بعد میدان مطهری و میروند حرم". با شنیدن کلمه امام فکرم مشغول شد. گویا ابتدای انقلاب است و قرار است که امام بعد از بازگشتشان از تبعید به قم بیایند؛ البته سن من به آن دوران نمی رسد ولی برای کاری تصاویر آرشیوی سفر امام به قم را  تدوین کردم. شاهد صحنه های با شکوهی بوده ام که لذت دیدنش را هنوز هم حس می کنم. به میدان صفاییه رسیدیم. وقتی پیاده شدم به دوستانی که قرار بود با هم باشیم تماس گرفتم جواب ندادند. تنها به سمت حرم راه افتادم. ساعت 6 صبح است و اعلام کرده اند آقا ساعت 8 به میدان جهاد می آیند.

از جلوی دفتر رهبر در صفاییه عبور می کنم. جدولهای بتونی برای حفاظت جلوی دفتر گذاشته اند. نیروهای حفاظت هم هستند.

از دم یک نانوایی که می گذرم ، پلاکاردی توجهم را به خود جلب می کند؛" به یمن سفر مقام معظم رهبری ، پخت ظهر امروز نانوایی رایگان است.

به خیابان ارم  میرسم . تصور چنین جمعیتی را آنهم در 6 صبح ندارم. پدری دست فرزند 3 ساله اش را گرفته و مادری با کالسکه نوزادش را با خود آورده است. با خود می گویم چگونه می خواهد بین این همه جمعیت فرزندش را نگه دارد. جوانهایی را دیدم که با لباس یک شکل به سمت حرم میروند و با هم سرودی را تمرین می کردند. دانشجویانی را دیدم با تی شرتهای سفید رنگ که عکس رهبر را روی آن چاپ کرده بودند. عده ای هم لای جمعیت عکس و پوستر آقا پخش می کردند. پدر شهیدی را دیدم که تابلویی را در دست گرفته بود ؛ دقت کردم دیدم یک طرف عکس آقاست و طرف دیگرش عکس پسر شهیدش. پدری را دیدم که تابلویی را بر روی دست گرفته بود که در گوشه آن نوشته بود " تبلور غدیر خم را در "غدیر قم" به نمایش خواهیم گذاشت". خودش این مطلب را نوشته و بر آن چسبانده بود.

میدان آستانه یک شبه شکل عوض کرده بود. با کانتینرهای بزرگ که روی هم قرار گرفته بودند، تمام اطراف میدان آستانه را مسدود کردند. یک محیط بسیار وسیع. برخلاف دفعه پیش، یعنی سال 79 که رهبر به قم آمدند و در صحن آینه حرم مطهر سخنرانی کردند. این بار تدبیر خوبی انجام گرفته بود . وسعت میدان آستانه چند برابر صحن آینه است و جمعیت بیشتری می توانند حضور داشته باشند. ورودی هایی برای برادران و خواهران تعبیه کرده بودند. دم ورودی ها با بلندگوی دستی اعلام می کردند گوشی همراه ، کیف ، اشیا نوک تیز را تحویل دهید.

ساعت 7 به چهار راه بازار رسیدم. ابتدای خیابان 19 دی . تمام راهها را با داربست مسدود کردند. جمعیت که نتوانسته بود از آن بگذرد و خود را به میدان جهاد برساند ،در همین چهارراه بازار مانده بودند. در بین جمعیت یکی از دوستان را دیدم. سلام و علیکی کردیم  . از او پرسیدم : فکر کنم با این همه جمعیت و عرض کم خیابان عده ای زیر دست و پا له شوند. بهتر بود مسیر را جایی مثل 45 متری عمار یاسر قرار می دادند. گفت: فکر کنم به خاطرنقش تاریخی این خیابان در انقلاب و اینکه کوتاه بودن ساختمانها برای حفاظت بهتراست، اینجا را انتخاب کردند.

متوجه دو روحانی شدم که یکی از آنها محاسن سفیدی داشت و به لهجه مشهدی برای دیگری نقل می کرد" یادم می آید، روزی که امام تشریف فرما شدند من درحالی که فرزند کوچکم را در بغل داشتم در گوشه ای از خیابان ایستاده بودم. یادم نمی رود که شور و هیجانی بر مردم حاکم بود؛ طوری که وقتی ماشین حامل امام به نزدیکی ما رسید، مردم آنقدر فشار آوردند که من فقط توانستم کودکم را نجات دهم."

سه طلبه جوان دیگر هم کنار ما ایستاده بودند. یکی از آنها که موهای بور داشت گفت: "سال 74 که آقا به قم تشریف آوردند، دیدار چهره به چهره با مردم داشتند و مردم ساعت ها در صف طولانی ایستاده بودند تا آقا را ببینند".دیگری از او پرسید: "تو هم بودی یا نه؟"گفت : "نه؛ آن زمان دیدار چهره به چهره با رهبر برای دومین بار در قم انجام شده بود . استان قبلی بندرعباس بود. برای همین بازار شبهه داغ بود. این که دست بوسی یعنی چه؟! مگر ایشان امام معصوم است که دستش را بوسید. بعد خود آن طلبه ادامه داد که معنی ولایت را نفهمیدند". به ادامه صحبت هایشان گوش نکردم. توجه من به شوخی یک عده بسیجی جلب شد. بالای اتوبوسی که با آن یک سمت را مسدود کردند و ما پشتش ایستاده بودیم ،تصویر بردار ها جا گرفته بودند. یک بسیجی دوستانش را سرکار می گذاشت، در آخر هم به آنها می گفت ناراحت نشوید و با اشاره به دوبینهای تصویربرداری می گفت شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید.

هوا آرام آرام گرمتر می شد و بیشترین چیزی که مردم را آذار می داد تشنگی بود. جلوی درب مسجد امام حسن( علیه السلام )، یک ایستگاه صلواتی به مردم آب معدنی می داد و مردم تشنه برای گرفتن آن تقلای بسیار می کردند. گویا زدن چند ایستگاه صلواتی برای رساندن آب به مردم در دستور کار مسئولین استقبال قرار نگرفته بود.

هر از چندی شایع می کردند که آمدند و جمعیت ناخودآگاه به داربست فشار می آوردند. چندین پیرمرد آخر از کوره در رفتند و از لای جمعیت با داد و فریاد بیرون آمدند. بعد از ساعت نه ونیم ، بازار شایعات دقیقه به دقیقه افزایش پیدا می کرد. عده ای از بچه ها از اتوبوس بالا رفتند تا شاید بتوانند راحت تر ببینند اما چند دقیقه بعد با داد و فریاد راننده اتوبوس از آنجا پایین آمدند یکی از آنها درحالی که می خندید گفت: "صبر کنید وقتی آقا آمد، دیگر حواسش نیست ؛آن زمان بالا خواهیم رفت".

ساعت ده به دوست تصویربردارم که در میدان جهاد بود زنگ زدم. گفت: "آقا نیم ساعتی است که به میدان جهاد رسیده است اما جمعیت آنقدر زیاد است که ماشین حامل ایشان ابتدا خیابان نوزده دی متوقف شده است .مردم جدول های بتونی کنار خیابان را انداخته و شکسته اند و گویا چندین نفر هم زخمی شده اند".

حواسم به تصویربردارها و عکاس های بالای اتوبوس بود که گارد گرفته بودند. فهمیدم تا لحظاتی دیگر می رسند. در یک آن نفهمیدم چه شد و جمعیت مرا با خود برد. فقط توانستم از بین جمعیت سقف ماشین حامل آقا را ببینم. در بین جمعیت هم باید ببینی، هم باید هل بدهی تا له نشوی ، هم باید مواظب باشی تا کسی را له نکنی. مانند مغناطیسی ماشین حامل رهبر تمام جمعیت را جذب خود کرد. وقتی توانستم از بین جمعیت به سلامت بیرون بیایم همان بچه را دیدم که از اتوبوس بالا رفتند و راحت و بی دغدغه آقا را می بینند. به زرنگیشان غبطه خوردم.

ماشین حامل آقا دور شد و جمعیت به سمت میدان آستانه حرکت کرد. گفتند باید تلفن همراهتان را تحویل دهید. آنقدر شلوغ بود که نتوانستم تحویل دهم. خدا به ما رحم کرد. مسئول حفاظت گفت گوشیها را خاموش کنید و به داخل بروید. داخل میدان آستانه هم کافی بود که خود را به دست جمعیت بسپاری تا هر جا که می خواهند ببرندت. کنارم جوانی ایستاده بود و می خندید. گفتم چه شده؟ گفت کفشهایم از پایم درآمده و معلوم نیست که کجا افتاده ولی گفت: فدای آقا.

نقاره های حرم شروع به نواختن کردند که این خود نوید حضور آقا بود. وقتی به جایگاه تشریف آوردند مردم هر کدام شعاری می دادند. توجهم به فردی جلب شد که به طرز وحشتناکی داد می کشید. چیز مفهومی نمی گفت. زور می زد تا صدایش را بلند کند. مات و مبهوتش شدم. جمعیت با بسم الله آقا آرام گرفت . موقع نشستن مردم متوجه شدم که او کر ولال است.

"قم شهرعلم و جهاد و بصیرت است" و این اولین جمله ای بود که در مورد قم فرمودند؛ سپس برای این گفته  خود شاهد از تاریخ آوردند." جالب است که پیدایش شهر قم هم ناشى بود از یک حرکت جهادى و توأم با بصیرت. یعنى خاندان اشعریون که آمدند این منطقه را محل سکونت خودشان قرار دادند، در واقع اینجا را پایگاهى کردند براى نشر معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)؛ یک مجاهدت فرهنگى را در اینجا شروع کردند. اشعریون قبل از آنکه به قم بیایند، جهاد در میدان نبرد هم انجام داده بودند؛ جهاد نظامى هم کرده بودند؛ بزرگِ اشعریون در رکاب جناب زیدبن‌على (علیهماالسّلام) مبارزه کرده بود؛ لذا بود که حجاج‌بن‌یوسف بر اینها خشم گرفت و اینها مجبور شدند بیایند و این منطقه را با تلاش خود، با بصیرت خود، با دانش خود، منطقه‌ى علم قرار بدهند. همین هم موجب شد که حضرت فاطمه‌ى معصومه (سلام اللَّه علیها) وقتى به این ناحیه رسیدند، اظهار تمایل کردند که به قم بیایند؛ به خاطرِ بودن همین بزرگان اشعریون. آنها رفتند از حضرت استقبال کردند، حضرت را به این شهر آوردند و این بارگاه نورانى از آن روز و از بعد از وفات این بزرگوار در این شهر نورافشانى میکند. مردم قم که پدید آورنده‌ى این حرکت عظیم فرهنگى بودند، از آن روز پایگاه معارف اهل‌بیت را در این شهر تشکیل دادند و صدها عالم، محدث، مفسر و مبیّن احکام اسلامى و قرآنى را به شرق و غرب دنیاى اسلام فرستادند. از قم، علم به اقصاى خراسان و اقصاى عراق و شامات رفت. این، بصیرت آن روزِ مردم قم است؛ که پیدایش قم بر اساس جهاد و بصیرت شد."

 

بعد از سخنرانی به سرعت به خانه آمدم تا تصاویر استقبال را از تلویزیون ببینم . موج عظیم جمعیت در این استقبال با شکوه، نشان از روزی داشت که امام در سال 1357 بعد از سفری پانزده ساله به قم آمدند.با خودم گفتم اگرچه کارت ویژه نداشتم اما توانستم احساس آنهایی را بچشم که دوستدار واقعی رهبرند و دل در گرو او دارند. توانستم شاهد بذر امیدی باشم که رهبر با آمدنش در جان دوستداران انقلاب کاشته است. شاهد شکوه روزی باشم که در تاریخ قم ثبت خواهد شد. 

گر نبینی رازها بر من بخند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۱۸ ق.ظ

13 خاطره از آیت الله بهجت

 

اول

از آشناها بود . آمد و آقا را با خود به روستا برد. در صد متری منزل محل اقامتشان، باغی بود. صاحب باغ که از حضور آقا در آنجا با خبر شد ، چند باری آمد و به باغ دعوتشان کرد. آقا هم فقط در جواب می گفت چشم، ولی نمی رفت.

یک روز صبح، صاحب باغ آمد و اصرار که تا نگویید چه وقت به باغ ما می آیید ، نمی روم. آقا هم گفته بود جمعه می آیم. جمعه شد . با هم به باغ رفتند . چند قدمی وارد باغ نشده بودند که آقا عبایش را پهن کرد روی زمین ؛  روی آن نشست و مشغول مطالعه شد.

دوم

کوچه خلوت بود. کوچه ای در موازات خیابان ارم ، که حرم حضرت معصومه آنجاست. کوچه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی . سکوت این کوچه هم شنیدنی است. چندسالی هست که اینجا مغازه دارم. ای، کار و کاسبی هم بد نیست! یک روز آقایی آمد و چیزی خواست. در همین حین، چشم این بنده ی خدا به جمعیتی افتاد که پشت پیرمرد روحانی در حال حرکت بودند. گفت : این مردم چرا به دنبال بهلول راه افتاده اند؟! تعجب کردم .از اینکه او را نشناخت.  گفتم : این پیرمرد که بهلول نیست، آیت الله بهجت اند. بدون اینکه چیزی بگوید از مغازه بیرون پرید و شروع کرد به دویدن.

دقایقی بعد برگشت. رو به من کرد و گفت : فکر نمی کردم بهجت باشد ؛ چه ساده و بی تکلف!

سوم

با ماشین آقا را می رساندم که به ایشان گفتم : مادرم مریض است. برایش دعا کنید.

پنج سالی از آنروز گذشته بود. هر وقت ما را می دید سراغ مادرم را می گرفت. می پرسید قلبش چطور است. من مریضی مادرم را نگفته بودم . تازه بیماری مادرم هم خوب شده بود. اما آقا همیشه حال ایشان را جویا می شد.

چهارم

وارد مغازه شد . مقدار جنسی را که می خواست گرفت و داخل ترازو گذاشت. گفتم : بیست و پنج قران می شود. گفت : حالا این بیست و پنج قران را ما باید بدهیم یا شما؟

جا خوردم. این دیگر چه سوالی است. پرسیدم : یعنی چه؟

-در ترازوی شما که ننوشته این بیست و پنج قران را ما باید بپردازیم؟

حال خوبی نداشتم ، آقا هم شوخی اش گرفته بود. مگر شما  این را نمی دهید؟

-بله می دهم . ولی این جنس را که دادید ، خوب بیست و پنج قرانش را هم بدهید.

- هم جنس را بدهم هم قیمتش را؟

صدایم کمی بالا رفت.

گفت: چه عیبی دارد! کار خیر کردن مگر بد است؟!

از اوج بدحالی خنده ام گرفته بود. نگاهی به من کرد .

-حالا شد!  بیا این بیست و پنج قرانی را بگیر.

پنجم

زمان تحصیل در نجف با آقای بهجت هم اتاق بودم. او هر شب بعد از شام ، چراغ را روشن می گذاشت و کتاب می خواند. چند وقتی ، شام را که می خورد، چراغ را  خاموش می کرد و تشک می انداخت و می خوابید. گفتم شاید می خواهد نزدیک اذان صبح بیدار شود، اما این اتفاق هم نمی افتاد . سحر بیدار می شد و بدون اینکه چراغ را روشن کند ، فقط عبادت می کرد.

شش ماه گذشت. شبی در چراغ نفت ریخت و روشن کرد و مشغول مطالعه شد. فهمیدم تا الان نفت نبوده که بیدار نمی مانده است. در تمام این مدت نگذاشته بود من  این را بدانم.

ششم

همراه آقا بعد از درس سوار ماشین شدم. چیزی نپرسیدم ؛ ولی با خودم گفتم : کاش چیزی بگوید که کارگشا باشد. لحظه ای هم نگذشت. گفت:

لب بند، چشم بند و گوش بند                 گر نبینی سرها بر من بخند

هفتم

آیت الله لنگرودی از آقای بهجت پرسید : آقا ! تسخیر جن چه حکمی دارد؟

آقا سکوت کرد و بعد گفت: تسخیر نفس لازم است.

هشتم

استاد در ادبیات عرب عجیب بود. شعر عربی می سرود. روزی سر درس، در ترجمه لغتی از یک حدیث، قاموس خواست. در توضیح لغت شعری هم بود. نتوانست بخواند. به شاگردان دیگر هم داد؛ آنها هم نتوانستند. به من داد. کتاب را گرفتم و خواندم. استاد نگاهی به من کرد و گفت: اشهد انک فاضل.

استادم ، آیت الله قاضی ، همیشه مرا فاضل گیلانی صدا می کرد.

 

نهم

پولی را به من داده بودند تا به آقای بهجت برسانم. پس از درس پیشش رفتم و گفتم : این را فلانی فرستاده ، گفت آنرا به آقا برسان.

حالشان تغییر کرد و گفت : پس چرا به بنده! دادی.

دهم

مشهد که بودیم،  برای رفتن به حرم امام رضا ( علیه السلام) ، از همان درب منزل تعقیبات را شروع می کرد. این دعا را می خواند:" اللهم انی اسالک خیر اموری کلها و اعوذ بک من خزی الدنیا و عذاب الاخره" . بعد چهار قل را. سپس دعای مفاتیح قبل و بعد از طلوع آفتاب را.

در حرم، از صحن پایین پا وارد می شد و برای علمائی که قبرشان آنجا بود ، حمد و سوره ای می خواند. در دارالزهد یک ساعت می نشست. پیش ترها که پاشان درد نمی کرد، می ایستاد. همانجا دعاها و زیارت را می خواند. هنگام دعا چشم ها را می بست. مردمی که او را می شناختند دور او جمع می شدند. نگاه می کردند.

پس از دعا ، بلند می شد و به سوی روضه ی مقدسه می رفت. در مقابل ضریح می ایستاد . چشم ها را می بست. پرسیدم : چشمها را که می بندید، روایتی هست؟ گفت: نه ، این طور تمرکز بیشتر است.

زیارت امین الله را مقابل ضریح می خواند ؛ برای دوستان و اساتیدشان. ضریح را می بوسید. بعد به نماز می ایستاد. نماز جعفر طیار. بعد دعای بعد از نماز جعفر طیار که در کتاب زاد المعاد توصیه شده است.

در صحن سقاخانه برای مرحوم نخودکی و طبرسی فاتحه می خواند. تا منزل دعای صباح امیرمومنان را زمزمه می کرد.

این آداب زیارتشان بود؛ از جوانی تا پیری. حتی در 95 سالگی.

 یازدهم

در حرم امام رضا ( علیه السلام) طلبه ای به آقا نزدیک شد و سوالی پرسید. آقا هم جواب داد. طلبه سوال دیگری پرسید؛ آقا مکثی کرد و گفت: من اینجا برای گدایی آمدم ! چرا مرا از گدایی باز می داری.

دوازدهم

مشهد بودیم. شهید مطهری اصرار داشت تا پدر را یک سفر به فریمان ببرد. علامه طباطبایی فریمان بود و او قصد داشت آنها ساعتی با هم  باشند. پدر قبول نمی کرد.

سی سال بعد، در یک سفر مشهد، حال پدر خوب نبود. هفت روزی بود که آمده بودیم و پدر نتوانسته بود به زیارت برود. پدر را به مجلس روضه می بردم . برای رفع کسالت به روضه می رفت. رو به من کرد و گفت: دنیا عجیب است! اصرارهای شهید مطهری را یادت می آید. برایم سخت بود تا درخواست مومنی را رد کنم؛ اما مقاومت کردم؛ چون اگر می رفتم دست کم یک زیارت از کفم می رفت. الآن یک هفته است آمده ام و نتوانسته ام به زیارت بروم.

سیزدهم

در منزل بودم که آقایی آمد تا پدر را ببیند. از پدر پرسید : حاج آقا نمی آیند؟

پدر گفت : بفرمایید چه حرف یا سوالی دارید؟

 دوزاریش افتاد. کمی سرخ شد و عذر خواست.

پدر با لبخندی گفت: عیب از عینکتان است که ذره بین  نیست!

 

 

خورشید در بند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ

امام در زندانهای هارون، 

زندانبان یهودی برایش گماشته اند

لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ – مائده 82

وامام ، همه ی زندان در سجده

در ،

دیوار هم

و طاغوت را طاقت نور نیست!

ظلمت را یارای درک نور نیست

حبس ولایت

برای خاموشی

این را ابلیس به هارون آموخته است

امان از حماقت هارون

نور را مگر می توان حبس کرد

ترس از عبور نور از روزنه ای

ابلیس را به راهی دیگر می خواند

زن بدکاره ...

او با امام در یک بند

پس از چندی

می آیند

می بینند

او هم مانند زندانی به سجده است

به دست خویش

دریچه ای گشوده اند

زن بدکاره

زبان به طعنه می گشاید

خورشید را برای چه در بند کرده اید؟!

***

{ بازنویسی روضه ای از سخنرانیهای حجه الاسلام کافی که از کودکی در پستوی ذهنم جا کرده و هر زمان که شهادت خورشید است ، یاد آن برایم زنده می شود.}

 

 

وقتی امیرخانی روبان افتتاح قیچی می کند!

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رضا فکرش را هم نمی کرد که روزی مقابل یک روبان زردرنگ بایستد و قیچی را از کنار قرآن بردارد و با صلوات جمعیت آن را ببرد. خودش می گفت " کاری که تا امروز نکرده بودم را اینجا انجام دادم. روبان قیچی کردم و قراره فردا کلنگ هم بزنم!" این یعنی اصل غافلگیری ، آنهم برای نویسنده تیزهوشی چون امیرخانی.

ساعت 18 است که به اراک رسیدیم .دم در کتابستان پیاده شدیم که به یمن قدوم مبارک ما به این شهر، پیرمرد پراید سواری جلوی چشمان ما در جوب افتاد. پیرمرد کمی هول کرده بود. رضا گفت : برو خدا رو شکر کن که  جلوی پای این همه جوان این اتفاق افتاد. رضای امیرخانی نویسنده  و حاج آقا جوکار،مدیر کتابستان و جناب حقی مجمع ناشران ودوستان دیگر دست بردند زیر سپر ماشین و بلندش کردند. به خیر گذشت. این، یک اتفاق میمون .

دوستان اراک هم که به استقبال آمده بودند، البته  برای ما نه که برای شخص شخیص امیرخانی.  دیدن نویسنده ای که تا حالا فقط از طریق کلمات می شناختی اش برای همه جذاب است.

یادم رفت بگویم که یک اتفاق میمون دیگر قبل از رسیدن ما به اراک پیش آمد. ماشینی را که برای رساندن جناب امیرخانی به تهران فرستاده بودند، تسمه پاره کرد. نمی دانم فهمیده بود که با رضا امیرخانی می آید! یا اینکه فهمیده بود ما دلمان می خواهد با همراهی ایشان به اراک برویم. علی ای حال ، رضا با دردسری خود را به ترمینال رساند و سوار ماشینی شد که مسافرش آیت الله حائری شیرازی بود. و در راه خاطراتی که از آیت الله شنیده بود را با ایشان چک کرد. یکی از خاطراتی که در طول راه برای ما تعریف کرد این بود که شنیده بود در شیراز باران نمی آمد و آیت الله به امام زنگ زده بود که نماز باران بخواند . امام هم خواند و یک هفته در شیراز باران آمد. آیت الله هم این خاطره را تایید کرده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! همراهی رضا با آیت الله حائری شیرازی امام جمعه سابق شیراز.

ساعت 15 و 30 ، میدان هفتاد دو تن قم . امیرخانی را با کوله ی معروفش در ابتدای جاده اراک سوار کردیم. از همان ابتدای سفر هم می شود فهمید او اهل سفر است و برای اینکه راه نزدیک شود با بحث هایش، گرمی سفر را دوچندان می کند. خودم که الحق اینگونه نیستم و در مسافرت ها بیشتر سکوت می کنم. اما کار رضا را بسیار می پسندم.

70 کیلومتر مانده به اراک،  مه غلیظی جاده را گرفته بود. چند متری جاده هم قابل دیدن نبود. جناب جوکار هم سرعت ماشین را کم کرد. تا اینکه مه را رد کردیم . در این بین هم صحبت از سبک زندگی شد. بحثی که پس از صحبتهای آقا در خراسان جنوبی بحث اکثر محفلها و جلسه ها شده است. رضا اظهار امیدواری کرد که این هم به روزگار کلمه ی بصیرت دچار نشود! برای خودم سوال است که چرا اول باید آقا بگوید و بعد ما متوجه یک امر شویم . تازه هم آنقدر آن را دستمالی می کنیم که دیگر نمی شود جایی اسمش را آورد. از سوی دیگر هم آنقدر به مباحث دم دستی و ظاهری می چسبیم که دیگر با آن نمی شود سبک زندگی درست کرد. بعد هم با فهم ناقص دست به کارهایی می زنیم که بعد خود آقا باید آن را در مسیر درست هدایت کند. بگذریم که الکلام یجر الکلام...

در همان ابتدای اراک یک مجتمع صنعتی بود که رضا می گفت یک سال و نیم آنجا کار می کرده است ؛  در همین سفر گفته بود که قسمتی از "من او"  را همان زمان که در اینجا مشغول بوده، نوشته است. در مسیر برگشت برای ما تعریف کرده بود که وقتی اینجا بوده از خانه تا محل کارش را با دوچرخه می رفته است. یک بار هم تصمیم می گیرد تا تهران را با دوچرخه برود. 50 ، 60 کیلومتری از اراک فاصله می گیرد که دوچرخه اش پنچر می شود. یکی نبود که به این آقا بگوید کسی که تصمیم می گیرد یک راه طولانی را با دوچرخه برود باید وسایل پنچرگیری همراهش باشد. وسط بیابان بدون امکانات چه می شود؟ هیچ ، یک وانتی برای او می ایستد. راننده نگاهی به امیرخانی می اندازد ، می گوید " ا، مهندس تویی؟" یکی از مشتری های شرکت بود. دوچرخه ی پنچر و رضا را سوار کرد و با خود برد. توی راه به رضا گفته بود ، باخودم گفتم "این خل و چل کیه که این راه را داره با دوچرخه می ره"!!!

آقایی که یک سال و نیم در اراک زندگی کرده بود ، آدرس دادنش خیلی با حال بود. می گفت می خواهید بروید عباس آباد ، خوب عباس آباد مرکز شهره پس باید مستقیم بریم . مستقیم که رفتیم خوردیم به یک پل و زیرگذر که رضا با خنده گفت : " من اینجا را دیگر بلد نیستم! اون زمانی که من اینجا بودم، اینها نبود." چه کنیم با دو سه آدرس اشتباه و دو سه بار پرسیدن از این و آن راه را یافتیم. از همه باحال تر اینکه حاج آقای جوکار دو هفته پیش این مسیر را آمده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! در یکی از خیابانها رضا به یک مغازه اشاره کرد : " چون آنزمان در محل سکونتم تلویزیون نداشتم ، تو این مغازه فوتبال  می دیدم. مسابقه ی ایران و استرالیا را اینجا دیدم" . یادش بود که آنشب به 8 نفر مشتری کافه هویج بستنی! سور داده بود. و بعد هم شعار معروف آن روز اراک که : "مهدوی کیا کجاییه؟ اراکیه اراکیه!"

سفر  وجههای دیگر زندگی را به آدم می نمایاند. این سفر هم یک وجه از زندگی خود ما بود و از سویی وجه دیگر زندگی میرزا رضای امیرخانی. سفرنامه ای که می نوسیم درباره ی  سفرنامه نویس خوبی است که تا کنون دو سفرنامه مهم در کارنامه ی نگارشش دارد. داستان سیستان و جانستان و کابلستان. سفرنامه ی نصف روز ما به اراک. اصل این سفر هم برای افتتاح کتابستان اراک بود. فروشگاهی با طعم و مزه ی کتاب.

ساختمانی 150 متری با یک حیاط بسیار زیبا . تمام فروشگاه را صندلی چیده بودند. و یک جایگاه هم برای صحبت. شاید اگر حیاط را سقف یا برزنتی می زدند ، محل وسیع تری برای جلسه می شد؛ دوستان اراکی می گفتند که دیشب هوا سرد بود و ترسیدیم امروز برفی یا بارانی، جلسه را به هم بزند. البته در وسط برنامه به علت استقبال کتابخوانان مجبور شدند که جلسه را به حیاط منتقل کنند. جلسه هم بسیار صمیمی و گرم بود. میرزا رضا در وسط صحبتهاش گفته بود که با اراک و اراکیها بیگانه نیست. جمعیت به حدی زیاد شد که نه تنها جا برای نشستن نبود بلکه جایی برای ایستادن نبود. رضا هم زود به صحبتهایش پایان داد. آنجا دیگر سوال و پرسش امکان پذیر نبود. امیرخانی جمعیت را با خود به حیاط برد و مخاطبان با خرید کتابهایش از او امضا می گرفتند. این هم از آن رسم های وارداتی روشنفکری است. من نمی دانم امضا گرفتن چه معنایی دارد؟ به درد کجا می خورد؟ البته این از سر ارادت است و اگر در همین حد باشد عیبی نیست. و رضا چه مردم دار است و صبور. من بودم که از کوره در می رفتم. تو وسط جمع باشی  و  همه از سر و کولت بالا بروند.

مراسم پرسش و پاسخ در حیاط کتابستان برگزارشد. بچه های دبیرستان علامه حلی هم با مدیرشان جناب سجادی آمده بودند و در ردیف اول نشسته بودند. بچه های استعدادهای درخشان امیرخانی را از خودشان می دانند. امیرخانی در جواب اینکه دلیل رک گویی در نوشته هایش چیست ، خاطره ای را تعریف کردند که این اواخر به ذهنش رسیده بود. می گفت زمانی که در سمپاد درس می خواندم مدیر ما حجت الاسلام اژه ای بود. او وزیر بود و به دلایلی از وزارت کنار رفته بود اما همچنان مشاور رئیس جمهور و نخست وزیر بود. شخصیت کمی نبود. وقتی مدیر سمپاد شد در سیستم مدرسه تغییراتی ایجاد کرد که خوشایند معلمان و دانش آموزان نبود. امیرخانی در بین خاطره دو بار برای شاهد مثال مدیریت از جناب سجادی به اشتباه آقای جوادی نام بردند و بعد چه قدر عذرخواهی که ببخشید من اسمها دقیق در ذهنم نمی ماند! این هم یک اتفاق میمون دیگر! در ادامه خاطره گفته بود که در جلسه ای که جناب اژه ای حضور داشتند من شعر اعتراضی که سروده بودم را پشت تریبون خواندم. وقتی از سن پایین آمدم معلمها گفتند: رضا از جلسه برو بیرون که این مدیر حسابی حالت را می گیرد . اما من ماندم. بعد از جلسه گفتند حاج آقا با شما کار دارند. پیشش رفتم . وقتی نشستم یک لیوان شربت ریخت و به من گفت بخور . بعد گفت گویا حرفهایی دارید ؛ بگو می شنوم. من هم گفتم . او هم شنید و بعد تشکر کرد و رفت. شرایط سمپاد هم به گونه ای بود که ما دانش آموزان می توانستیم تصمیم بگیریم و بگوییم این معلم را نمی خواهیم. با یک برنامه مخالفت کنیم. اینها شاید در رک گویی های امروز من نقش بسزایی داشته است.

سوالات خوب بود. معلوم بود کتابهای رضا خوانده شده است. معلوم بود اینها که آمده اند برای اسم امیرخانی نیامده اند. سوالات از هر دری بود. از نشر کشور، از میزان کتابخوانی، از چطور نویسنده شدن ، از تفاوت در نهادهای دولتی و خصوصی. امیرخانی خوش صحبت هم برای همه ی سوالات وقت گذاشت و پاسخ داد. رضا این ویژگی خوب را هم دارد که در جوابها محافظه کار نیست و از این سوراخ هم بارها گزیده شده است . اما این،  او را از صاف و پوست کنده و بی غل و غش پاسخ دادن نیانداخته است. آمدگان به مراسم افتتاح از هر قشری بودند و این مساله از اتفاق های میمون دیگر این افتتاح بود. در اثنای سوالات هم از عباس احمدی، شاعر مثنوی دانشجویی، خواستند بیاید و شعر بخواند. شعرش هم واقعا طنازانه بود و در مورد کتاب. شعرچه به مجلس می آمد.

گویا در این سیاهه اصل متن کمی در حاشیه است . افتتاح کتابستان اراک. افتتاح چون رنگ و بوی امیرخانی داشت این سفرنامه هم این رنگ را پیدا کرد.

بعد از برنامه هم شام دعوت شدیم منزل جناب گازرانی مسئول کتابستان که انصافا سنگ تمام گذاشتند. مادر علی آقا گفته بود حتما غذا را خودم می خواهم بپزم و اینگونه هم شد. مهمانی منزل ایشان باصفا بود. چند نکته با مزه هم داشت.

اول: محرم بود و فضایی که بچه هیئتی باشند، مگر می شود نام حسین(علیه السلام) برده نشود. دوستان اراکی دو دم از دمهای سقاخانه ای کاشان را اجرا کردند . و چقدر این دمهای قدیمی جگرسوزند. اشکی بود و نام حسین.

دوم : مادر گازرانی در حال تهیه بساط شام بود که علی آقای گازرانی داشت در مورد کتابهای امیرخانی حرف می زد و تاثیر آنها بر خودش که مادر هم وارد بحث شد. مادر به امیرخانی احترامی کرد و گفت: من متنهای شما را از زمانی که در نشریه سمپاد می نوشتید خوانده ام . گویا خانواده جناب گازرانی فرهنگی اند . البته پدر خانواده که معلم بود و گویا مادر هم. مادر ادامه داد که در نوشته های شما گویا یاس و ناامیدی فراوان است. من نمیخواستم بگویم ولی همین علی آقای ما با خواندن کتابهای شما از راه به در شد و درس خواندن را کنار گذاشت . اینجا بود که صدای بلند خنده فضا را ترکاند و خود امیرخانی هم که سراپا گوش حرفهای مادر بود، خنده اش گرفت. مادر گفت : همین علی آقای ما می گفت، حالا که در این مملکت نمی شود کاری کرد، درس خواندن چه فایده ای دارد. من حس می کنم شما با یادآوری گذشته می خواهید بگویید در اکنون از آن اتفاقهای خوب خبری نیست. رضا به احترام جوابی نداد. اما در مسیر برگشت گفته بود که از این نقدها استفاده ها می برم و قطعا در کارهای بعدی ام تاثیر خواهد داشت.

سوم: از نکته های دیگر مهمانی سوالات بی حد دوستان اراکی بود از امیرخانی . من که فقط شنونده بودم از این همه سوال خسته شده بودم . البته حق دارند؛ نویسنده ای را دیده اند که تا کنون فقط او از طریق کتابهایش با آنها حرف زده بود و امشب آنها وقت را مغتنم شمردند تا حرفهایشان را رودررو با او بگویند. خدا به نویسنده هایی که از مرز شهرت گذشتند صبر دهاد!

این سه نکته را هم به اتفاق های میمون این سفر اضافه کنید!

ساعت 23 است که برمی گردیم ، در حالیکه کتابستان اراک را با روبانهای پاره شده توسط جناب امیرخانی به خدا می سپاریم. امیدواریم که امیرخانی کلنگ فروشگاههای زنجیره ای کتابستان را  در قلب نیویورک سیتی ! ببخشید در همین تهران خودمان بزند .

 

بهشت زمینی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ

خداوند به کسانی از شما که ایمان آورد. و کارهای شایسته انجام داده اند وعده می‌دهد که قطعاً آنان را حکمران زمین خواهد کرد. (نور/55)

***

«احساس انتظار، مثل احساس تشنگی است»

آنکس که تشنه است، خود را به در و دیوار می‌زند تا آبی بیابد و تشنگی خویش را رفع کند؛ حتی اگر این تشنگی به مرگ او بینجامد، دست از تکاپو برنداشته و امید نیز در او ضعیف نخواهد شد؛ یا اینکه به خواستۀ خویش می‌رسد و یا اینکه در راه آن جان می‌دهد. آنکس نیز که منتظر است، برای انتظار خویش «اقدام» می‌کند. در حقیقت «انتظار» با «اقدام» رابطۀ مستقیم دارد. اگر کسی بنشیند و بگوید: «من منتظرم تا آن مقصود بیاید» و هیچ قدمی به سوی او برندارد، مانند کسی است که در گرمای سوزناک تابستان زیر آفتاب نشسته است و می‌گوید: «بالاخره سایه بدینجا که من نشسته ام خواهد رسید.»

اقدام نکردن یا از کسالت است و یا اینکه آشنائی با وظیفه وجود ندارد. انتظار به معنای واقعی، آنست که در آن «روز مرگی»، «خفتگی» و «خمودی» وجود نداشته باشد. انسان انتظار «صاحب نظر» است. و صاحب «نظر دقیق» هیچگاه ننشسته است، تا آن نظر به ذهن او خطور کند؛ بلکه برای وصول و پرورش آن تلاش کرده تا بدان رسیده است. تکلیف امروز منتظر را «آینده» مشخص می‌کند؛ زیرا ساختن «حال» و رسیدن به «آینده» وظیفۀ انسان انتظار است.

«در فطرت عالم این اصل نهفته است که وقتی انسان هدفی را بر می‌گزیند، از آن پس، رد یا قبول هر چه به او ارائه می‌شود به مطابقت یا عدم تطابق با آن صورت ذهنی که از هدفش در درون خویش ساخته است بازگشت دارد».

انتظار پویا و هدفمند، همراه با تحرک است. چیزی که به انتظار حیات می‌بخشد، «راه انتظار» است، نه «مقصد»؛«تلاش» است نه «کام یابی». انسان دقیق و آگاه می‌داند، که وصال با تکاپو امکان پذیر است و اگر کسی در راه رسیدن به «هدف غائی انتظار» جان سپرد، بدان هدف رسیده است.

«هرکس دوست دارد از یاران حضرت قائم باشد باید در انتظار او باشد؛ به نیکوئی و پرهیزکاری رفتار نماید؛ پس اگر او به این حال، پیش از قیام او از دنیا برود، پاداش یاران مهدی را خواهد گرفت...»[1]

هر انسانی فطرتاً دنبال «مدینۀ فاضله» است؛ مدینه ای که در آن هیچ آثاری از «زشتی»، «پلیدی» و «ظلم و جور» وجود نداشته باشد. «انسان فطرتاً در جستجوی بهشت است، همان بهشتی که از آن هبوط کرده است.»

فلسفۀ تاریخ مبارزۀ انسان شیعه در راستای عدالت نیز همچنین مدینه فاضله بوده است. شهر رؤیائی بشر، که همۀ انسانها از اول خلقت تاکنون، بدنبال آنند تا حتی برای لحظه ای آن را درک کنند دور از دسترس نیست؛ «آب در یک قدمی است.»

فقط کافیست بسوی آن گام برداشت و حرکت کرد و این حرکت بسیار مهم است. آنانی که می‌گویند باید دست روی دست گذاشت، تا امام زمان (عج) بیاید، بعد همه چیز درست می‌شود، «در شب تاریک چراغ روشن نمی‌کنند چون فردا بناست خورشید عالمتاب بدمد.»[2]

«مدینه فاضله» قطعه سنگی نیست که از آسمان به زمین بیفتد، بلکه محصول تلاشهای انسانهای منتظر است که در راه رسیدن به حق گام بر می‌دارند. ابتدای شکل گرفتن شهر خوبیها- که ازعدل و داد سرشار است[3]- ظهور نیست بلکه آن زمانیست که انسانهای دین باور حقیقت جو بپا خیزند و زمینۀ آن را فراهم کنند.

«مدینه  المهدی» موتور محرک جامعۀ اسلامی است نه صرف مقصد. برای رسیدن به آن «منزل مقصود» باید «کوشید»، «جوشید» و «خروشید».

«مدینه المهدی» در زمان و مکان مشخص خلاصه نمی‌شود؛ بلکه به وسعت یک «جغرافیای جهانی عقیدتی» است. در قبال رسیدن به آن شهر آرزوها وظائفی بر عهده ماست که همۀ این وظائف در تشکیل آن سهم بسزائی دارد؛ که اگر یکی از ما به کوچکترین وظیفۀ خویش در قبل آن، عمل نکنیم، بدان غایت نخواهیم رسید.

رسیدن به «مدینه فاضله مهدی (عج)» ، بپا خاستن و قدمهای استوار در مسیر گذاشتن و زمینه را برای آن «قیام جهانی» آماده کردن است وگرنه آن «بهشت زمینی» در حد یک رؤیا باقی خواهد ماند.


 



[1] . امام صادق (ع) ، بحار الانوار، ج 52، ص 140.

[2] . مقام معظم رهبری، نیمه شعبان 1381.

[3] . اشاره است به حدیث مشهور (یملأ به الارض قسطاً و عدلاً، کما ملئت ظلماً و جوراً)

کاش همیشه بهار بود...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ب.ظ

لفظ ها هم در عالم از حقیقتی برخوردارند ؛  اگرچه اعتباری باشند.  بار معنایی خاصی را با خود حمل می کنند. این کلماتند که معنی را می رسانند و گرنه اگر کلمه نبود معنایی نبود و اندیشه ای نبود.  ظریفی می گفت : انسانها با کلمات است که می اندیشند و اگر کلمه نبود فکر نبود و انسان در بدویت ماندگار بود. در ابتدا کلمه بود پیش از آدم و از اینرو کلمه حقیقی است و کلام هم . "الیه یصعد کلم الطیب".

بهارهم کلمه ایست با معنای مشخص . یادآور شکوفایی است. معنای طراوت هم دارد. فصلی که بعد از خزانی سخت می آید و هر گاه تو به این کلمه می اندیشی خود را در آن می یابی . در فصل زمستان ، بهار، امید می دهد و در گرمای تابستان افسوسش را میخوری؛ این امید و افسوس هر دو در فراق بهار چشیدنی است و اگر نبود این فراق ، بهار معنایی نداشت.

من فصل بهار "کمی دیرتر" شجاعی را هم از این جنس می دانم . که در خزان اکنون امید را ما می چشیم و افسوسش را آنهایی می خورند که حضور بهار را چشیده اند.آنروزها "کربلایی محمد  قفل ساز" و " علامه حلی " و در زمان مامیرزا ابوالحسن اصفهانی ها، مجتهدی ها، بهجت ها و امام خمینی ها. نویسنده کمی دیرتر در فصل بهار این امید و افسوس را به خوبی به مخاطب می چشاند و پلک های مخاطب را به اشک می نشاند. داستان عالمی که می خواست امام زمان ( عجل الله فرجه ) را ببیند و با محاسباتی فهمید که قفل سازی در شهر هست که حضرت به دکان او می آید . به در دکان قفل سازی رفت و دید پیرزنی نزد او آمد و از او پرسید : اجرت ساخت کلید چند می شود و قفل ساز پاسخ داد : یک عباسی . پیرزن دوباره پرسید و قفل را چند می خری ؟ جواب شنید به یک سنار( خیلی کمتر از قیمت ساخت).  آن عالم نزد قفل ساز دیگری رفت که به یک سنار می ساخت و به یک عباسی می خرید . دانست  هموست . گفت : سلام ما را به آقا برسان و بگو چگونه می شود ایشان را دید؟ قفل ساز که گویا برای او امری عادی است فرصتی خواست . عالم برای گرفتن جواب نزد او آمد. قفل ساز گفت: حضرت فرمودند: تو در فکر دیدن ما نباش ؛ تو خودت را بساز ما به دیدنت می آییم. داستان حضور حضرت در دکان کربلایی محمد قفل ساز به همان اندازه تاثیر می کند که حضور حضرتشان در یاری علامه حلی در کتابت یک کتاب در رد کتابی که دروغ بسیار دارد. قفل سازی از جنس نور و عالمی از همان  جنس . گسترش داستانی دو ماجرا آنقدر چشیدنی است که اگر این فصل را اگر از کمی دیرتر بگیریم گویا بهار را گرفته ای و پس از فصل های مهم و دغدغه افزای پاییز و زمستان و تابستان الحق که فصل بهار به جاست. شجاعی در پی آنست تا بفهماند ارتباط با امام زمان( عجل الله فرجه) به ادعا نیست، به اخلاص است ؛ به نیت پاک است . به دکانداری نیست ؛ به سجاده و تسبیح و نعلین نیست ؛ به پست و مقام و درجه نیست؛ از کسانی مباش که قفل را به یک عباسی درست می‌کنند و 300 دینار و یک سنار می‌خرند؛ مثل کسانی باش که به یک سنار درست می‌کنند و به یک عباسی می‌خرند...

اما آنچه نگارنده این سطور را به نوشتن این سیاهه ترغیب کرد اینکه کاش همیشه بهار بود... ای کاش ادبیات حاکم بر کل داستان "کمی دیرتر " چون فصل بهار بود. کاش سید دغدغه بزرگ را فدای مسئله کوچک و زودگذر زمان ما نمی کرد. مسئله ای که سید را به نگارش این نوشته واداشته ، مسائلی است که امروز در جامعه شکل گرفته و عده زیادی در جامعه از روی ریا ، دم از ارتباط دروغین با آن یار غائب را می زنند. اما این نکته را باید گفت که این مسائل کف روی آب است و دیر یا زود حقیقت آن برملا خواهد شد و مدعیان دروغین هم از بین خواهند رفت. اما آنچه می ماند این کتاب است و دغدغه های مطرح شده در آن.

فصل اول داستان شخصی است که در هیئت نیمه شعبان وقتی همه می گویند: آقا بیا آقا بیا! او فریاد می زند: آقا نیا!  و این همان نقطه عطف داستان است که نویسنده بعد از این، از آن  راز گشایی می کند. او همه آنهایی را که در هیئت حضور دارند، به مخاطب نشان می دهد . او می گوید اگرچه این افراد منتظرند، اما منتظر امام نیستند و اگر روزی آقا بیاید ایشان به فکر روزمرگی خویشند. ایشان داغ آقا ندارند ، داغ نان و پست و جاه دارند. وزیر باشند یا مداح باشند. وکیل باشند یا سخنران باشند و در غم غیبت او سخنرانیها کنند . آنچه مهم است و شاید به صواب نزدیک باشد نقد ادعاهای دروغین انتظار است؛ اما آنچه ناصواب می نماید نزدیکی قلم سید به قلم رسانه ای و ژورنالیستی است. سید مهدی شجاعی همچون کتاب قبلی اش " دموکراسی یا دموقراضه" در حال سیاه نمایی است. او همه چیز را سیاه می بیند. آنگونه که اگر فصل بهار در کتاب نبود ، مخاطب درگیر این سوال می شد که دیگر جای امیدی نیست . بعد از خواندن سه فصل اول تمام امام زمان گفتن ها در این جامعه بی محتوا و توخالی نشان داده می شود. در این داستان که به عقیده نگارنده داستان نیست و شاید بتوان گفت یک تحلیل است ، نشانی از قهرمان و ضد قهرمانی نیست. یعنی حتی یک مورد سالم هم در آن دیده نمی شود. و در منطق ارسطویی داستان ، حضور قهرمان و ضد قهرمان از اصول مهم داستانی است. اینکه در جامعه اکنون، هستند آنهایی که به دروغ و برای منافعشان به دنبال ظهورند حقیقت است ؛ اما هستند آنهایی که هنوز هم دل در گرو یار دارند و به انتظار مقدمش نشسته اند. از سوی دیگر این سوال را از نویسنده کمی دیرتر دارم : مگر در جامعه عصر علامه حلی و کربلایی محمد چند درصد مردم در انتظار واقعی حضرتش بودند و آیا در همان زمان آنهایی که به دروغ دم از ارتباط با امام زمان می زدند، کم بودند؟

علامه حلی بودن مهم است . اگر نویسنده ای و دلت به حال امروز جامعه ما می سوزد قدم پیش نه و برای احقاق حق شمشیر قلم به کف گیر.  به امید بهار تمام اندیشه ات را روشن نگه دار . امید را به کناری نگذار که اگر امید را از انتظار بستانی، دیگر این لفظ را معنایی نیست . بدان آنروز که بهار می رسد همه در آزمونی سخت قرار خواهیم گرفت.

 {نقدی همدلانه بر کمی دیرتر جناب سید مهدی شجاعی که در ویژه نامه میلاد امام زمان مسجد مقدس جمکران چاپ شد}

غزه قادسیه است

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

غزّه در حصار جهل سران عرب در آتش کینه می سوزد ؛ نه غذایی ، نه دارویی، نه رحمی...

"شیمون پرز" از فروپاشی اسراییل میگوید و دل سران عرب برای او می سوزد. از همین سو همایش ادیان در سازمان دول(!) برگزار می کنند  تا شاید مرهمی بر زخمهای دل "پرز" شود. "شیخ ازهر" از "پرز" دلجویی ویژه ای میکند، "بن عبدالعزیز"  در خفا با او خوش و بشی... از اینکه "حماس" موی دماغتان شده است ... او را از بین ببرید.

"حسنی مبارک" با "لیدنی" دست می دهد و در پس آن "اولمرت" پارس می کند و "باراک" برای حمله دندان تیز میکند. عمو" جرج" گیلاسش را برای سلامتی" پرز" و اعوان و انصارش به گیلاس" بن عبدالعزیز"   می زند...

اولین راکت ، قلب خسته غزه را میدرد...

"هنیه" سلاح "نصرالله" را به دست میگیرد و چفیه "شیخ احمد یاسین" به گردن میگزارد. جنگ سی و سه روزه در فلسطین آغاز میشود.

امام خطبه می خواند:" اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید " ؛ "این ، دعی ابن دعی، مرا در میان دو چیز مخیر کرده است: یا شمشیرکشیدن یا خوارشدن و هیهات منا الدنیه (الذله) ؛ خدا ، رسولش و مومنان برای ما هرگز زبونی نپسندند".

علی اکبر به زمین می افتد؛ قاسم در آغوش عمویش نفس آخر را می کشد؛ علی اصغر در جواب "هل من ناصر ینصرنی" گریه آتشین می کند.

علمدار نمی تواند آب به کودکان برساند... دستانش را به خدا می سپارد... ناله سکینه به آسمان می رسد؛

"جمیله هواش" بالای خانه شان در حال بازی است که گلوله ها می بارد و بی هوش میشود... چشم می گشاید اما پا در بدن ندارد.

در مدرسه ای کودکان در خون می غلطند. در مسجدی آتش به جان نمازگزاران می افتد.

"هرکس در دفاع از غزه کشته شود شهید است".

در عالم غوغایی به پا می شود... قاضی شریح در عربستان فتوی به حرام بودن تظاهرات میدهد:"هر کس در حمایت غزه راهپیمایی کند مفسد فی الارض است"!

زینب بالای تل زینبیه ایستاده و نظاره می کند.

پدر و مادری زیر زوزه موشکها بر پیکر سه کودکشان، استوار، نماز میگزارند؛ دختر و پسری برپیکر مادر و پدرشان؛ جوانی بر پیکر برادرش.

"اوبامای" تازه به دوران رسیده در انتخاب سگ برای دخترش مانده است.

سرکرده شیطان با نگاه به آینه ، به کارهای خود افتخار می کند.

"محمود عباس" مقاومت را باعث ویرانی ها می داند... خواستار حضور نیروهای عمر سعد در غزه شده است.

"حسنی" ؛ شکستن حرمت دست دادن را "نامبارک" می داند.

در اردن با فتوای" شریح" به سمت راهپیمایان آتش گشوده اند.

"سقیفه" شورای دیگری راه انداخته است... "معاویه" تمام قطعنامه ها را وتو میکند ؛ حتی به قطعنامه صلح

خود با" امام حسن" نیز پایدار نمی ماند و" یزید" را وارث حکومت خویش خوانده است. "امام حسین" ندای وااسلاما سر داده و آیه استرجاع می خواند:" انا لله و انا الیه راجعون".

"پرز بن اباسفیان" از حمایت سران عرب از جنگ پرده برمیدارد ...

"یدیعوت آحارونوت" نوشت که سران عرب به یزید گفته‌اند که نگذارید اسماعیل هنیه به نصرالله دوم تبدیل شود.

راوی در کنار دوربین خویش مورد اصابت چند گلوله قرار میگیرد.

لشگر" گرونی"  برای اینکه صدای گریه امام بر سر نعش قاسم به کسی نرسد هلهله می کند.

"عمرسعد" قبل از آغاز جنگ ؛آب را به روی فلسطینیان بسته است تا شاید حماس به زانو درآید.

امام ، "علی اصغر" را نیز به میدان آورده است. علی اصغر در آغوش پدر تلظی میکند.

"خالد مشعل" از پیروزی قریب الوقوع می گوید:"فجر نصرت ما بسیار نزدیک است".

"اسماعیل هنیه" همه را به مقاومت می خواند و این همان معنای " لبیک یا حسین" است.

لشگر یزید در پشت دیوارهای غزه و خان یونس در باتلاقی در حال فرورفتن است با اینهمه آل سعود دم "لیت اشیاخی ببدر شهدوا"  گرفته اند.

زینب همه چیز را زیبا می بیند. او به قتلگاه بسیار نزدیک است.

غزه همان قادسیه است و قادسیه رمز پیروزی اسلام برای همیشه تاریخ است.

{ این متن در روزهای جنگ غزه نوشته شده و در یالثارات چاپ شد}