شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است

غزه قادسیه است

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

غزّه در حصار جهل سران عرب در آتش کینه می سوزد ؛ نه غذایی ، نه دارویی، نه رحمی...

"شیمون پرز" از فروپاشی اسراییل میگوید و دل سران عرب برای او می سوزد. از همین سو همایش ادیان در سازمان دول(!) برگزار می کنند  تا شاید مرهمی بر زخمهای دل "پرز" شود. "شیخ ازهر" از "پرز" دلجویی ویژه ای میکند، "بن عبدالعزیز"  در خفا با او خوش و بشی... از اینکه "حماس" موی دماغتان شده است ... او را از بین ببرید.

"حسنی مبارک" با "لیدنی" دست می دهد و در پس آن "اولمرت" پارس می کند و "باراک" برای حمله دندان تیز میکند. عمو" جرج" گیلاسش را برای سلامتی" پرز" و اعوان و انصارش به گیلاس" بن عبدالعزیز"   می زند...

اولین راکت ، قلب خسته غزه را میدرد...

"هنیه" سلاح "نصرالله" را به دست میگیرد و چفیه "شیخ احمد یاسین" به گردن میگزارد. جنگ سی و سه روزه در فلسطین آغاز میشود.

امام خطبه می خواند:" اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید " ؛ "این ، دعی ابن دعی، مرا در میان دو چیز مخیر کرده است: یا شمشیرکشیدن یا خوارشدن و هیهات منا الدنیه (الذله) ؛ خدا ، رسولش و مومنان برای ما هرگز زبونی نپسندند".

علی اکبر به زمین می افتد؛ قاسم در آغوش عمویش نفس آخر را می کشد؛ علی اصغر در جواب "هل من ناصر ینصرنی" گریه آتشین می کند.

علمدار نمی تواند آب به کودکان برساند... دستانش را به خدا می سپارد... ناله سکینه به آسمان می رسد؛

"جمیله هواش" بالای خانه شان در حال بازی است که گلوله ها می بارد و بی هوش میشود... چشم می گشاید اما پا در بدن ندارد.

در مدرسه ای کودکان در خون می غلطند. در مسجدی آتش به جان نمازگزاران می افتد.

"هرکس در دفاع از غزه کشته شود شهید است".

در عالم غوغایی به پا می شود... قاضی شریح در عربستان فتوی به حرام بودن تظاهرات میدهد:"هر کس در حمایت غزه راهپیمایی کند مفسد فی الارض است"!

زینب بالای تل زینبیه ایستاده و نظاره می کند.

پدر و مادری زیر زوزه موشکها بر پیکر سه کودکشان، استوار، نماز میگزارند؛ دختر و پسری برپیکر مادر و پدرشان؛ جوانی بر پیکر برادرش.

"اوبامای" تازه به دوران رسیده در انتخاب سگ برای دخترش مانده است.

سرکرده شیطان با نگاه به آینه ، به کارهای خود افتخار می کند.

"محمود عباس" مقاومت را باعث ویرانی ها می داند... خواستار حضور نیروهای عمر سعد در غزه شده است.

"حسنی" ؛ شکستن حرمت دست دادن را "نامبارک" می داند.

در اردن با فتوای" شریح" به سمت راهپیمایان آتش گشوده اند.

"سقیفه" شورای دیگری راه انداخته است... "معاویه" تمام قطعنامه ها را وتو میکند ؛ حتی به قطعنامه صلح

خود با" امام حسن" نیز پایدار نمی ماند و" یزید" را وارث حکومت خویش خوانده است. "امام حسین" ندای وااسلاما سر داده و آیه استرجاع می خواند:" انا لله و انا الیه راجعون".

"پرز بن اباسفیان" از حمایت سران عرب از جنگ پرده برمیدارد ...

"یدیعوت آحارونوت" نوشت که سران عرب به یزید گفته‌اند که نگذارید اسماعیل هنیه به نصرالله دوم تبدیل شود.

راوی در کنار دوربین خویش مورد اصابت چند گلوله قرار میگیرد.

لشگر" گرونی"  برای اینکه صدای گریه امام بر سر نعش قاسم به کسی نرسد هلهله می کند.

"عمرسعد" قبل از آغاز جنگ ؛آب را به روی فلسطینیان بسته است تا شاید حماس به زانو درآید.

امام ، "علی اصغر" را نیز به میدان آورده است. علی اصغر در آغوش پدر تلظی میکند.

"خالد مشعل" از پیروزی قریب الوقوع می گوید:"فجر نصرت ما بسیار نزدیک است".

"اسماعیل هنیه" همه را به مقاومت می خواند و این همان معنای " لبیک یا حسین" است.

لشگر یزید در پشت دیوارهای غزه و خان یونس در باتلاقی در حال فرورفتن است با اینهمه آل سعود دم "لیت اشیاخی ببدر شهدوا"  گرفته اند.

زینب همه چیز را زیبا می بیند. او به قتلگاه بسیار نزدیک است.

غزه همان قادسیه است و قادسیه رمز پیروزی اسلام برای همیشه تاریخ است.

{ این متن در روزهای جنگ غزه نوشته شده و در یالثارات چاپ شد}

تا عاشورا...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ب.ظ

حبیب ابن مظاهر در 12 پرده 


1.

از کشور اویس قرنی آمده بودند؛ با قبیله شان؛ قبیله بنی اسد. حج گزاردند و سپس رهسپار یثرب شدند. سه سال از زمانیکه یثرب ،  مدینه شد ، می گذشت. افرادی از قبیله که برای تجارت به یثرب رفت و آمد می کردند از تغییر حال و هوای شهر، بعد از آمدن محمد می گفتند ؛ از همین گفته ها بود که سران قبیله تصمیم گرفتند ترک دیار کنند.

مظاهر هم در بین قبیله بود ؛ به همراه خانواده اش. شوق دیدار پیامبر رهسپارش کرده بود. به خدمت پیامبر که رسیدند برادر مظاهر شعری خواند.  بعد از آن مظاهر دست پسر را گرفت  تا خدمت رسول خدا برسد. این حبیب جوان من است. حلاوت اولین دیدار برای جوان مظاهر، به یاد ماندنی بود.

بنی اسد در مدینه ماندند و خانه هایی برای خود تدارک دیدند. حبیب که سرگشته آموختن بود از علم الهی پیامبر ، به قدر توان ، خوشه می چید. او می دانست برای بهره از گرمای خورشید می بایست بی هیچ سایه ای در مقابل آن ایستاد.

2. 

پیامبر رحلت کرد. تمام مدینه سرگشته اند؛ قوم بنی اسد هم ؛ حبیب هم.

حبیب با علی بود؛ همراه او و شاگرد او. تا آنجا که از اصحاب سر علی شد ؛ و از یارانی که با علی پیمان شهادت و بهشت بستند؛ میثم ، رشید هجری ، حبیب و تنی چند که " شرطه الخمیس" نام گرفتند.

همراهی علی او را به کوفه کشاند. کوفه مرکز حکومت شد . پنج سال حکومت علی به جنگ گذشت. حبیب سالهای میانی عمرش را در رکاب علی گذراند ، در تمام جنگها.

از کسانی بود که علی راز به آنها گفته بود. علم سرنوشت بدانها بخشیده بود . می دانست در سپاه علی شهید نخواهد شد . در مکتب علی آموخت و در آتش مظلومیت او سوخت.

آنشب که فرق علی را شکافتند ، فرق عالم شکافت؛ فرق حبیب هم.

3.

دوران تاریکی؛ وحشت ؛ ننگ ؛ خفت؛  این را معاویه رقم زد ؛ پسر ابوسفیان ، فرزند هند. 

حبیب اکنون پنجاه و چهار سال دارد. دورانهای طلایی اسلام در زمان پیامبر را دیده  و دوران خلافت عدالت را پشت سر گذاشته است؛ موهایش آرام آرام به سپیدی گراییده.

حسن نیز روی خوش نمی بیند . نه از دشمن و نه از یاران. اما حبیب دست از حسن نمی کشد . او از حسن گامی پیش نمی نهد و نه گامی پس. بر صلح خرده نمی گیرد و نه بر قیام اصرار می ورزد. شیعه است.

خدعه معاویه در مدینه و آنهم در منزل حسن سر برمی آورد و امام دوم هم شهید می شود.

4.    

قوم بنی اسد مجلسی داشتند ؛ حبیب در مجلس حضور داشت. متوجه میثم شد که سوار بر اسب می گذرد. با اسب خود را به او رساند. به او نزدیک شد به حدی که سر اسبهایشان در موازات هم قرار گرفت:

-         شیخی را می بینم که جلوی سرش مو ندارد و شکمی بزرگ دارد و نزدیک " دار ارزق" خربزه می فروشد. او را به سبب محبت به اهل بیت پیامبرش به دار خواهند آویخت. بر دار شکمش را پاره می کنند.

میثم گفت: مرد سرخ رویی با گیسوان بلند را می شناسم که برای یاری فرزند دختر پیامبر کشته می شود و سر او را در کوفه می گردانند.

5.

معاویه مرد. یزید را به جانشینی برگزید؛ برخلاف پیمانش با حسن. یزید بیعت تمام بزرگان را می خواست. نعمان ، والی کوفه، به دنبال گرفتن بیعت بود. حبیب از بزرگان کوفه به حساب می آمد ؛ از ریش سفیدان؛ از صحابه پیامبر ؛

خبر رسید حسین با یزید بیعت نکرد و مدینه را به  قصد مکه ترک گفته است. حبیب آهنگ این خبر را می شناخت. خبر شوری در جان او افکند. با هانی ، مسلم ، مختار و عده ای دیگر از بزرگان در خانه سلیمان جمع شدند. تصمیم گرفتند نامه ای بنویسند و حسین را به کوفه دعوت کنند.

حبیب هم نامه ای نوشت.

6.

حسین مسلم را به کوفه فرستاد . مسلم در خانه مختار سکونت کرد . شیعیان خبردار شدند و در خانه مختار جمع شدند. مسلم نامه حسین را برایشان خواند. همه گریه کردند. عابس  بلند شد و سخن گفت:

-         من از دل این مردم خبری ندارم و تو را به آن فریب نمی دهم. اما از طرف خودم به خدا قسم من آماده ام تا در مقابل دشمن شما جهاد کنم. آنقدر شمشیر می زنم تا خدا را ملاقات کنم.

حبیب برخاست: خدا تو را رحمت کند که آنچه در دل داشتی،  به سخنی روان بیان کردی. به خدایی که معبودی غیر از او برایم نیست من هم بر این عقیده ام.

7.

ورق برگشت! با آمدن ابن مرجانه از بصره به کوفه؛ آنهم از سوی یزید برای ریاست دارالحکومه.

حبیب و مسلم تا آنروز از هیجده هزار نفر بیعت گرفتند. مسلم قیام کرد، اما تا شب تمام یاران از او جدا شدند. عبیدالله با پول و تهدید همه را تاراند.

دوباره داغ تنهایی بر سینه حبیب نشست . این اولین بار نبود!

در آن شب سرد از بی وفایی مردم ، حبیب و مسلم بن عوسجه مخفی شدند . در میان قومشان بنی اسد ؛ عبیدالله سخت در پی آنان بود. خبر شهادت مسلم اشک های پیرمرد را جاری ساخت.

حبیب را صبر ماندن نبود. آتشی در سینه اش زبانه می کشید. خبر آمد که حسین به کربلا رسیده است.

8.

قاصدی رسید؛" برای حبیب بن مظاهر نامه ای دارم". همسر حبیب خود را به او رساند. نامه را گرفت . حبیب در خیمه مشغول قرآن بود. بوی خوش نامه تمام خیمه را فرا گرفت. " نامه ای که منتظرش بودی، رسید . از حسین ". حبیب قرآن را تمام کرد و در گوشه ای گذاشت . به سرعت نامه را از همسرش گرفت.

-         از حسین بن علی ،

به مرد فقیه ، حبیب بن مظاهر!

ما را  می شناسی ؛ نزدیکی ما را به پیامبر می دانی؛ بهتر از دیگران. تو آزادمرد باغیرتی. ازجان خود بر ما دریغ نکن. رسول خدا در قیامت پاداشت خواهد داد.

درنگ نکرد. دلاوران بنی اسد او و مسلم بن عوسجه را که با خانواده اش آمده بود ، شبانه از کوفه فراری دادند.

9.

غروب روز چهارم محرم. امام در کربلا دوازده پرچم بر افراشت و هریک را به سرداری سپرد. یازده پرچم سپرده شد. امام درنگی کرد. همه منتظرند  دوازدهمین علم بر دوش که جای خواهد گرفت. امام گفت:

"حامل این پرچم خواهد آمد". 

گویا همیشه در عدد دوازده انتظار خوابیده است!

ساعتی بعد از دور سیاهی دیده شد . حبیب بود و مسلم . از اسب فرود آمدند. حببیب خود را به امام رساند. امام او را در آغوش گرفت. مسلم بن عوسجه هم . اشک بود و اشک.

امام دوازدهمین پرچم را به حبیب داد.  

10.

شب هشتم محرم ؛ سپاه دشمن افزوده می شود . حبیب نگاهی به دشمن دارد و نگاهی هم به سپاه دوست. قابل مقایسه نیست. خود را به امام می رساند:

-         مولای من ، قبیله بنی اسد که قبیله من است در همین نزدیکیهاست. اگر اجازه دهید به دیدارشان بروم و به یاری دعوتشان کنم.

-         خدا به تو پاداش خیر دهد. اگر می توانی برو.

شب هنگام به سوی قبیله رفت. به استقبالش آمدند. بدون هیچ درنگی بالای بلندی ایستاد و آنها را مخاطب قرار داد:

"من از کربلا آمده ام. فرزند پیامبر در نزدیکی شماست. دشمنان او را محاصره کرده اند. شما خویشان منید. مرا می شناسید. هرکس سخنانم را بشنود و حسین را یاری کند ، خداوند در دنیا و آخرت او را شریف می دارد. بهترین ارمغان من برای شما همین است."

عبدالله بشر اولین لبیک یاری را گفت. در بین بنی اسد شوری به پا شد. شمشیر کشیده و با حبیب همراه شدند.

خبر به ابن سعد رسید. ارزق را با چهار هزار سوار فرستاد تا راه را بر آنها ببندند. جنگی میانشان شد . مردان بنی اسد عقب نشستند.

حبیب خود را به کربلا رساند؛ تنها. نزد حسین رفت. ماجرا را باز گفت.

حسین گفت: لا حول و لا قوه الا بالله .

11.

روز تاسوعا ؛ شمر با چهار هزار همراه  از کوفه رسید. نزدیک غروب در کربلا هیاهو شد. شمر قصد حمله داشت. حسین برادرش عباس را برای گفتگو فرستاد. عباس از او پرسید: فکر تو چیست؟ شمر گفت: یا تسلیم شوید یا بجنگید.

عباس برگشت تا به امام آنچه را شنید ، باز گوید.

حبیب که در مقابل لشگر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:" دیروز نامه نوشتید ، امروز پیمان می شکنید؛ حرمت نمی دارید، شمشیر کشیده اید؛ بد مردمی هستید! فردا چه پاسخی برای پیامبرتان دارید؟"

کسی جوابی نداد جز تمسخر ، هلهله. حبیب با یاران برگشت. " شیطان بر آنها حکم می راند؛ حزب شیطانند، بازنده و تبهکار.

عباس از کنارشان رد شد و خود را به لشگر دشمن رساند: مولایم امشب را از شما مهلت می خواهد. جنگ باشد برای فردا.

12.  

شب عاشورا؛ نافع هراسان خود را به خیمه حبیب رساند. حبیب قرآن می خواند. نافع ادب کرد و منتظر ماند. قرآن حبیب که تمام شد ، سری به سوی او چرخاند:

-         چه شده است نافع؟

-         با حسین بودم؛ در اطراف خیمه قدم می زدیم. بعد او به خیمه خواهرش رفت. شنیدم که زینب از آزمایش یاران پرسید؛" نکند آنها در هنگام نیزه و خون رهایت کنند". ای حبیب خاطر زینب از ما جمع نشده است؛ باید کاری کرد.

حبیب برخاست و دوستان را صدا زد. جریان را به آنها گفت. همگی به پشت خیمه زینب آمدند. حبیب سخن گفت:" ای دخترپیامبر ، ای نور چشم علی ، اگر مولایمان اکنون اجازت دهند شمشیر از نیام برکشیم. ما از فاصله امشب نیز ناراحتیم. جان چه باشد که در راه حسین فدا شود؟!"