شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۲ مطلب با موضوع «اشخاص :: امام موسی کاظم» ثبت شده است

ملاصالح قاری بنابر آنچه در کتابش آمده از دوران نوجوانی تا میانسالی خواسته یا ناخواسته از خانواده اش دور می شود. در دوران نوجوانی با خواست پدرش به بصره نزد عمویش می رود تا هم کار کند و هم سواد بیاموزد و مدتی بعد دوباره با خواست پدر به نجف می رود تا طلبه شود و علم اهل بیت بیاموزد و در دوره ای دیگر که با اجبار حکومت بعث از عراق به ایران برمی گردد. در ایران فعالیت انقلابی می کند تا به زندان می افتد. شکنجه ها می شود. محکوم به اعدام می گردد. فعالیت های انقلابی و دینی اش در زندان لو می رود. دوباره شکنجه می شود. شکنجه های سخت و طاقت فرسا! تبعید می شود؛ به زندانی در همدان. 8 سال زندان شاهنشاهی. چندماهی به پیروزی انقلاب ، آزاد می شود. در خفا فعالیت انقلابی می کند. انقلاب می شود. در آبادان جنگ می شود و او که حالا مدت کمی است در کنار زن و بچه اش بوده مجبور به ترک آنها می شود. خانواده اش – پدر و مادر و همسر و فرزندش مجاهد- آواره شهر غریب می شوند. او اما در آبادان می ماند. در رادیو آبادان با زبان عربی کلام  امام را به گوش عرب زبانهای منطقه می رساند. از خانواده اش بالکل بی خبر است تا آنکه در شیراز به طور اتفاقی برادر همسرش را می بیند. به سراغشان می رود اما وضعیت اسفناک خانواده اش حالش را دگرگون می کند. نمی تواند بماند و باید به آبادان برگردد. دوباره جدایی  از خانواده با آنکه  بچه ی دومش فواد در حال به دنیا آمدن است. در آبادان طرح عملیات برون مرزی را به فرماندهان سپاه می دهد. فرماندهان می پذیرند. در این حین خبر رحلت فرزندش بند بند وجودش را پاره می کند. به شیراز می رود. مرگ فرزند او را به ماندن در کنار همسرش ترغیب می کند. اما بعد از آرام شدن همسرش دوباره به آبادان برمی گردد. قرار است با لنج به ماموریتی در کشورهای عربی برود. با دوستانش راه می افتند. اما نیروهای عراقی او را دستگیر می کنند. او باید دوباره زندان و شکنجه هایش را تجربه کند. شکنجه هایی وحشتناک تر از زندان ساواک.

بگذارید مابقی داستانش را در کتاب بخوانید.

وقتی داشتم این کتاب را می خواندم یک سوال در ذهنم نقش بست و شاید برای یافتن جواب این سوال یک نفس تا انتهای کتاب را خواندم. اینکه چرا یک نفر مانند ملاصالح قاری باید در طول زندگیش این مسیر طاقت فرسا را طی کند؟  مگر قرار است چه بشود؟ مگر قرار است چه چیز در زندگیش رقم بخورد؟ این سوال برای آن بود تا فراروایت داستان ملاصالح را بیابم.

هر داستانی فراروایتی دارد. حتی اگر از روی خیال نوشته شده باشد. داستان ملاصالح هرچند به خیال شبیه است و به اسطوره شبیه تر، اما ریشه ی محکمی در واقعیت دارد. وقتی کتاب را می خوانی، می فهمی تخیلی در کار نیست. حتی نویسنده می توانسته پیاز داغِ داستان را اضافه کند، اما نکرده است. می توانسته مثل بسیاری از کتابسازیهای این روزهای ما به داستان آب ببندد تا شاید برای پز هم شده داستانش تعداد صفحات بیشتری داشته باشد و هم برای ناشر بیارزد که قیمت کتاب را بالاتر از آنچیزی که الان هست بزند! اما خوشبختانه نویسنده این  خیانت را نکرده است. وفاواداری به اصل خاطره زیبایی کتاب را دوچندان کرده است.

اما چه می شود که یک انسانی شبیه خود ما باید این تجربه های عجیب و باورناکردنی را از سر بگذراند؟ فراروایت داستان چیست؟ فراروایت داستان ملاصالح قطعا کهن الگوهایی است که در شیعه به وفور می توان آن را یافت. در زندگی یاران و خاصان درگاه اهل بیت سلام الله علیهم گرفته تا مبارزان خط سرخ مقاومت شیعی در طول تاریخ اسلام.

سوالم از تاریخ اما اینست که آیا آنانکه تجربه هایی چنین را از سرگذرانده اند، آیا به این توجه داشته اند که برای چه دارند این تجربه را از سر می گذرانند؟ سوال مهم دیگر اینکه آیا فی المثل به دنبال آن بوده اند که نامی و یادی در تاریخ از خود به جا بگذارند؟ مانند آنچه این روزها عده ای برای ثبت در گینس خود را به آب و آتش می زنند! سوال دیگر اینکه آیا آنها می خواستند برای دیگران الگو بشوند؟ می خواستند نشان دهند چقدر پرزوراند و در مقابل اینهمه شکنجه خم به ابرو نمی آورند؟ می خواستند قهرمان باشند؟ مانند قهرمانهای پوشالیِ دنیایِ مدرنِ جاهلانۀ امروز ما! می خواستند برای خود آبرویی دست وپا کنند؟ می خواستند یک روز از سهمیه ای برای فرزندانشان استفاده کنند؟

این سوالات می تواند بیشترادامه پیدا کند...

اما خاطرات ملاصالح خوب نشان می دهد که این ملّایِ مبارز داستان ما اصلا توجهی به تاریخ نداشته است. توجه به آینده هم نداشته است. او فقط برای عقیدۀ به حقش تلاش می کند. او برای زندگی حقیقی مجاهدت می ورزد. برای رسیدن به آزادی و حقیقت تلاش می کند. وگرنه او در گوشۀ تنگ و تاریک زندان انفرادی پایانی بر این دوران متصور نیست جز اعدام. او از ساواکیها می خواهد تکلیفش را یه سره کنند یا اعدام یا دادگاه! اما آنچه اول به زبانش می آید اعدام است. او در شکنجه های بعثی های افلقی دعا می کند کاش بمیرد. آنکه اعدام و مردن را می پذیرد برای این نیست که بخواهد در تاریخ ماندگار شود می خواهد برسر پیمان بمیرد. هرچند طاقت شکنجه ها سخت است. او حتی وقتی به تقیه مترجم زبان اسرای ایرانی می شود بازهم نمی داند آینده اش چیست و هر آن شاید به خاطر این تقیه اعدام گردد.

ملا صالح قرار است چه نقشی در عالم داشته باشد که چنین تجربه ای داشته است؟

و این سوال مدام بامن است. حتی اکنون که کتاب به پایان رسیده است و من در اتمسفر فضای او تا ساعتی دیگر نفس می کشم. به تجربه های خودم در زندگی نگاه می کنم چقدر خجالت زده می شوم. عرق سردی بر پشتم می نشیند.

از ملاصالح شاید همین یک کتاب و شاید یک فیلم و مصاحبه هایش ثبت در تاریخ می ماند! اما در حقیقت ردی از این ملای آبادانی در تاریخ است که برای ابد ماندگار است و بنابر آنچه که گفته اند "ما ابدیت در پیش داریم" ، رد این شکنجه ها و سختی های امثال ملاصالح ها تا ابدیت ماندگار است.

فراروایت داستان ملاصالح واقعیتهای مشابهی در تاریخ است که نمی توان بدون آنها زیست. فراروایت زندگی ملاصالح داستان موسی بن جعفرعلیه السلام است که خدا چه زیبا این فراروایت را در تاریخ زندگی ملاصالح به تصویر کشیده. چه صحنۀ باشکوهی در کتاب ملاصالح به تصویر در آمده است که او به همراه 23 نوجوان اسیر در بند در دیار غربت و زجر به زیارت آن امامی می روند که غربت و زجر سرفصل مهمی از زندگی اوست. ملاصالح چه خوب بر سرمزار آن امام همام اشک ریخته است.

فراروایت داستان ملاصالح داستان اسارت حقیقت در چنگال ظلمت و تاریکی است. 

خورشید در بند

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ

امام در زندانهای هارون، 

زندانبان یهودی برایش گماشته اند

لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ – مائده 82

وامام ، همه ی زندان در سجده

در ،

دیوار هم

و طاغوت را طاقت نور نیست!

ظلمت را یارای درک نور نیست

حبس ولایت

برای خاموشی

این را ابلیس به هارون آموخته است

امان از حماقت هارون

نور را مگر می توان حبس کرد

ترس از عبور نور از روزنه ای

ابلیس را به راهی دیگر می خواند

زن بدکاره ...

او با امام در یک بند

پس از چندی

می آیند

می بینند

او هم مانند زندانی به سجده است

به دست خویش

دریچه ای گشوده اند

زن بدکاره

زبان به طعنه می گشاید

خورشید را برای چه در بند کرده اید؟!

***

{ بازنویسی روضه ای از سخنرانیهای حجه الاسلام کافی که از کودکی در پستوی ذهنم جا کرده و هر زمان که شهادت خورشید است ، یاد آن برایم زنده می شود.}