شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

آیا کسی با خواندن قیدار شهید می شود؟

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

برای چندمین بار قیدار را مانند رمان من او و بی وتن امیرخانی می خوانم. رمانی در بارۀ فتوت و جوانمردی. دربارۀ مکتبی که در نظر جناب امیرخانی در این روزهای جامعۀ ما یافت نمی شود. آئین جوانمردی که در طول تاریخ در اهل فتی  دیده شده است و خوانده ام که در دوره ای علمای اهل شریعت نیز منویات خویش در بین آحاد ملت را با کمک این دسته انجام می داده اند. کمک به مستضعفان ، دستگیری از مستمندان  و گاها نظرات اجتماعی شان را در جامعه به کمک آنها انجام می داده اند. و این رمان تولید این آئین در دوره ای است در دهۀ بین 20 تا 40 ایران. این رمان در ساختن جامعه ای کوچک و با مبنای قانونهای جوانمردی البته موفق است و برای آن باید به نگارنده آفرین گفت.

اما در بار آخری که این رمان را می خوانم همواره این سوال در ذهنم رژه می رود آیا کسی با خواندن این رمان شهید می شود؟ حتما می پرسید که چرا این سوال؟ چون در این رمان که به ظاهر در مورد فتوت است اما در باطن ارجاع به یک مسالۀ مهم دارد و آنها بحث عاشورا است. حتی شخصیت نوجوان مداح داستان قاسم ابن الحسن نام دارد. قیدار هم اهل هیئت و هیئت داری است. " بیمه جون " ارجاع به جون غلام اباعبدالله دارد.

 

اما چرا  همزمان خواندن این رمان به این ماجرا فکر می کنم. به قول دوست عزیزی که دربارۀ روایت شیعی تحقیق می کند نوشته های میرزارضاخان، از تاویل پذیرترین نوشته هاییست که نمی توان در ظاهر آن ماند و باید از صورت آن عبور کرد و به باطن رسید . مثلا یکی از نکته های فراروایت در داستان قیدار بحث طریقت و شریعت است و سید گلپا، آقای داستان قیدار نماد این نوع روایت است. امیرخانی می خواهد بگوید روحانی که در جامعه می زید و با عامۀ مردم سروکار دارد بیش از آن که باید شریعتی باشد باید طریقتی باشد و با مشکلات مردم ور برود. شما را ارجاع می دهم به نوشته ای از ایشان که در سال 1389 که در جواب سوال من که پرسیده بودم روحانی داستان شما درویش مسلک است و نگاه طریقتی اش بر نگاه شریعتی او می چربد، برای حقیر ارسال کرده اند:

«... اما... بگذار برای‌تان از مشی این عالمان بنویسم. ماه مبارک همین ام‌سال، با یک مجتهد صاحبِ کرسی فلسفه‌ی تهران، هم صحبت شدم. از محضرش سوالی پرسیدم و آرام آرام محل نزاع روشن شد. جلو رفتیم. ایشان فرمود و نپذیرفتم. عرض کردم و نپذیرفتند. عاقبت فرمودند پس بیا برویم خانه‌ی ما ناهار! وسطِ ماهِ مبارک!! چنان از این فرمایش ایشان بهجت حاصل شد که پذیرفتم فرمایشِ ایشان را و دست‌شان را بوسیدم...
شما به‌ز من می‌دانید. این آیه‌الله، عالم بود و درس‌خوانده. اما "بفرمایید ناهار" کار را تمام کرد. و این بفرمایید ناهار عالم 85 ساله، حاصل 60 سال مجاهدت میان مردم است.

من دنبالِ هم‌چه نگاهی نیستم. هیچ دل بسته‌ی نگاهِ درویشی به قولِ شما، یا نگاهِ طریقتی به قولِ خودم نیستم. بل احساس می‌کنم وقتی توازن میان قوای انسانِ کاملِ جامعه به هم می‌خورد، ما این‌گونه تفسیر می‌کنیم.
خداوند به شما توفیق دهد که توفیقِ شما، توفیقِ ما و باقیِ مردم است.
آقای بابازاده‌ی عزیز! بیست سال است که مشغول نوشتن‌م. تا شما درست نشوید، جامعه درست نمی‌شود. هیچ اصلاحی مگر به دستِ روحانیت ممکن نیست. صریح و رکیک بگویم که شمایان با مسائلِ مردم ور نمی‌روید... این را باید درست کنیم...»

فراروایت دیگری که بر داستان حاکم است جدایی دین از حکومت است که خود امیرخانی در مصاحبه با سایت جشنواره شهید حبیب غنی پور که در سایت شخصی او یعنی ارمیا نیز بازتاب یافته است به آن اشاره می کند:

«قربانی: سیدگلپا در کتاب قیدار رهبری است که بر دل‌ها حکومت می‌کند و از قیدار مراقبت می‌کند. خودش وارد ماجراهای قیدار نمی‌شود. آیا این تعمدی بوده که او کنار باشد؟ شما دین را از حکومت جدا کردی؟

امیرخانی: نه من به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که ساختمان تمام شده است، و من از پایین به آن نگاه می‌کنم تا حدودی حرف شما درست به نظر می‌رسد.»

 

اما این دو فراروایت مورد بحث من در این سیاهه نیست. اما در مورد هر دوی آن سوال من از جناب امیرخانی هنوز هم باقیست . اما فراروایتی که در این داستان برایم مهم است. فراروایت عاشورا و ارجاعات جناب امیرخانی به آن است. در این رمان به درستی به در هم تنیده بودن داستان عاشورا با زندگی مردم ایران ، اشاره می رود . ظریفی می گفت : مردم ایران هر چند در دوران گذار از سنت و مدرنیته زیست می کنند و مدرنیته در زندگیشان رنگ بیشتری گرفته است و دوران شکاکیت جدید را طی می کنند اما با همۀ شک ها و تردید ها در اصل اصیل عاشورا شک به خود راه نمی دهند. همو به مزاح می گفت: اگر کسی در دنیای تردید زدۀ امروز به خدا شک کند به امام حسین شک نمی کند!

اما آیا فراروایت داستان قیدار همان فراروایتی است که انسان با خواندنش و زندگی در فضایش مسیر کربلا در پیش می گیرد یا سر از گاراژ قیدار خان در می آورد؟ و آیا اصلا کسی که رمان خوان باشد با خواندن قیدار می فهمد که مسیر حقیقی و صراط مستقیم کربلاست؟ آیا با خواندن رمان قیدار عاشق مرام حسینی می شود یا مرام قیداری؟ اگر کسی بخواهد شیوۀ زندگی و اداره اموراتش را از قیدار بگیرد و مانیفست خود قرار دهد راهش از کربلا می گذرد یا از " نواویس" عبور می کند؟  نواویس روستایی همجوار کربلاست که در روز عاشورا اهالی مسیحی آن به زندگی عادی مشغول بودند در حالیکه در چند متری شان و پشت تپه ها بزرگترین حادثۀ تاریخ رقم می خورده است و امام حسین در زمان خروج از مکه فرمودند:   «کانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات، بین النواویس و کربلا».

آیا کسی با خواندن قیدار می تواند فرق حسین هیئتی و حسین عاشورا را بفهمد؟ گمان نکنم حسین هیئت های قیدار که فقط به درد نذری پختن و گریه کردن و ماشین را بیمه او کردن می خورد، بتواند در تاریخ عالم حادثه ای بیافریند. ذکر این نکته ضروری است که عاشورای هیئت قیدار را نفی نمی کنیم که آن هم دلدادگی و عشق است؛ اما چون در جهان رمان امیرخانی و با توجه به آئین جوانمردی مد نظر ایشان ، مانیفستی در حال شکل گرفتن است که ملغمه ایست از جدایی دین از حکومت و روحانی طریقتی و عاشورای هیئتی قیدارخان، از آن جهت ضرورت دیدم به این سوال خود دامن بزنم. بگویم تو که این رمان را خوانده ای آیا به این توجه داشته ای که حسین داستان قیدار تو را به سمت شهادت نمی برد بلکه تو را به سمت گمنامی خواهد برد! گمنانی ای که حقیقتا برای خدانیست. گمنامی ای در ساخت عرفان معنی دارد که برای خدا باشد و لا غیر! و گمنامی قیدار را چه دخلی به گمنامی عارفان!

نکته اینکه حسین هیئت قیدار و حسین هیئت امام خمینی ( قدس الله نفسه الزکیه ) دو حسین متفاوتند!

در هیئت امام خمینی برای حسین گریه می کنند برای یافتن معرفت بیشتر. در هیئت امام خمینی برای حسین به سر و سینه می زنند برای قیام علیه طاغوتی که با آن علی الاسلام السلام. گریه بر امام حسین و همزمان منفعل بودن در برابر فساد و تباهی و طاغوت به گمانم سازگاری نداشته باشند .

همزمان با این سوال به این می اندیشم که فراوروایتی که معتقد است " هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند " کجای فراروایت داستان قیدار است؟ خواندن داستان قیدار با همۀ ارجاعاتش به داستان عاشورا و دلدادگی مردم به آن این فراروایت را قطعا ندارد. چون کسی که داستان کربلا را بخواند هیچگاه سر از گاراژ قیدار خان در نمی آورد! همچنین روحانی ای که فراروایتش کربلا باشد ، چون سید گلپای رمان قیدار نیست. شاید جناب امیرخانی مثال زهیر عثمانی و حر را بزنند و فرروایت داستان قیدار را به آن برگرداند که به نظر حقیر قیاس مع الفارق است . قیدار جوانمرد در داستان امیرخانی منفعل است. او بین عقل و قلبش در کش و قوس نیست. او در خودش و مرامش گیر کرده است! او نمی داند چگونه با این همه مرام و معرفت ، راهی را برود که در مرامش خدشه ای وارد نشود نه آنکه برای خدا چه باید بکند! او گرفتار خود و آیین هایش است و گمنامی آخرش هم در فرار از خودیست که ساخته است نه  گمنامی برای فرار از خودش به سمت خدا !

اصلا بیایید آئین جوانمردی در عاشورا را با آئین جوانمردی قیدارخان مقایسه کنیم !

 

چرا رمان؟

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۰۱ ب.ظ

آنکه جنایت و مکافات را خوانده با آنکه جنایت و مکافات را نخوانده متفاوتند و همچنین است آنکه لبۀ تیغ را خوانده با آنکه لبۀ تیغ را نخوانده .  این تفاوت در چیست ؟ جواب سلبی آن اینست که این تفاوت در داشتن اطلاعات در مورد رمان نیست . یعنی آنکه این رمانها را خوانده تفاوتش با آنکه نخوانده در این نیست که اسم راسکلینکف را می داند و یا اینکه می داند او پیرزنی را کشته است و اینکه او عاشق دختری به نام سونیا است که برای فقر خانواده اش خودفروشی می کند . در رمان لبۀ تیغ هم مثلا بداند که سرباز عاشقی به جنگ می رود و با کشته شدن دوست نزدیکش سوالاتی برایش پیش آمده  و برای همین پس از جنگ پی جواب برای سوالاتش می گشته است .  تفاوت در این دانسته ها نیست  که اگر این باشد نمی شود گفت رمان ترویج شود . ترویج شود برای چه ؟ برای اینکه بر دانسته های مخاطب اضافه شود ؟ چه کار بیهوده ای! خوب این کار می توانست با ترویج سایتهای اینترنتی صورت گیرد ؛ به مراتب بهتر و شایسته تر.

دوست فلسفه خواندۀ کتابخوانی دارم که می گفت نمی توانم رمان بخوانم . رمان خواندن برایم سخت است .  جملات بی معنی زیادی در رمان به کار رفته  و  از کتابی لذت می برم که خط به خطش مطلب داشته باشد. حرفی داشته باشد که به من حکمت ببخشد . این را من قبول ندارم .  رسالت رمان این نیست . همانگونه که رسالت فیلم هم این نیست . رسالت شعر هم این نیست. اگر رسالت رمان مشخص شود مشخص می شود که رمان به دنبال پراکندن سواد و حکمت نیست . رسالت رمان تعریف قصه است همین .

تعریف قصه چرا مهم است ؟

*

مرحوم آیت الله اشتهاردی از شاگردان اخلاقی حضرت امام  ، شبهای چهارشنبه ،در مدرسۀ فیضیه درس اخلاقی داشتند . ما هم به سفارش یکی از دوستانمان بعضی از این شبها را شرکت می کردیم . یکی از شبها از ایشان شنیدم که می گفت : امام هر هفته  شبهای چهارشنبه برای ما درس اخلاق می گفت . این درسها در ما تاثیر می گذاشت . ما متوجه تاثیر بودیم . به گونه ای که وقتی دوشنبه یا سه شنبه می شد احساس می کردیم  تاثیر آن حرفها از بین رفته است و ما نیاز به درس اخلاق امام داریم . پس برای درس اخلاق امام در چهارشنبه شبها انتظار می کشیدیم .

*

دوستی پس از دیدن فیلمی به یک نکته اشاره کرد و من آن را به  گونه ای دیگر یافتم . می گفت  پس از دیدن فیلم همراه همسرم به بوتیکی رفتم تا برای خود لباسی بخرم . او می گفت در حین انتخاب لباس برای خودم،  مشخص شد که نوع انتخاب لباس من عوض شده است؛ مثلا تا کنون از فلان حالت لباس خوشم می آمده و الان از فلان حالت لباس و یا اینکه پیش از این از فلان لباس متنفر بودم اما الان داشتم برای خودم انتخاب می کردم . این اثر چیست ؟ این همان اتمسفر داستان است که این دوست ما را با خود برده است . تنفس و اندیشه در زمان دیدن یک فیلم تا مدتی بعد از آن هم در مخاطب تاثیر دارد؛ این تاثیر می تواند با توجه به فیلم و کیفیتش ، تا زمان کوتاهی ادامه داشته باشد و یا تا مدتها با مخاطب همراه باشد.

اساتید اخلاق در درسهای اخلاقشان با قصه و زندگی بزرگان و اساتیدشان شاگردانشان را به یک سلوک شنیداری می بردند که تاثیر این سلوک شنیداری تا هفتۀ بعد با شاگردان همراه  است.

بارها شده است که زمان خواندن داستانی احساساتمان غلیان پیدا کرده است . حادثه ای ما را به گریه واداشته است و اتفاقی ما را خندانده است . خاطب برای اینکه با داستان همراه شود با یک یا چند شخصیت از داستان همذات پنداری می کند و همراهی او با آن شخصیت تا آنجا پیش می رود که مخاطب مانند او فکر می کند و مانند او می اندیشد . مثالش در شخصیت های منفی داستان است . گاهی شده است که انسانهای اخلاق مدار هم در زمان دیدن فیلم های دزد و پلیس ، طرفدار دزدند . حتی عصبهایشان برای آزادی و رهایی و موفقیت دزدها، تحریک شده است . این همان سلوک است . در ذات قصه سلوک وجود دارد . برای همین است که گفته اند قصه و داستان تهذیب مخاطب را بهمراه دارد. شخصی که داستان می خواند زندگی شخصیت داستان را تجربه می کند . تاثیر این سلوک در بعضی ها تا آنجاست که در رفتار نیز تغییر ایجاد می شود و تاثیر در بعضی هم به گونه ایست که برای دوستمان اتفاق افتاد . داستان خوب باید اتمسفر و یا به عبارتی فضا داشته باشد. اگر داستانی این ویژگی را نداشته باشد در داستان بودنش تردید است. رمان و فیلم نیز به طور اخص و هنر به طور عام مخاطب را  به سلوک می برند .

تفاوت آنکه جنایت و مکافات را خوانده و آنکه آن را نخوانده در همین است . آنکه خوانده با راسکلینکف به سفر رفته ، با جهان بینی راسکلینکف اندیشیده و  دنیا و مناظر را با نگاه او دیده است . او با خواندن رمان ، ذات زندگی راسکلینکف را مفهوم کرده است .مخاطب با خواندن این رمان با هستی شناسی دیگری آشنا شده و خود را در معرض هستی شناسی راسکلینکف قرار داده است . به نظر من این راز تفاوت بین خواننده جنایت و مکافات و نخواننده آن است.

 

برای فهم ذات زندگی باید رمان خواند ...

 

انسان از وقتی به دنیا می آید تا می میرد یک زندگی را تجربه می کند و از تجربۀ زندگی دیگر عاجز است . برای همین در شرایط جدید و اتفاقات مهم زندگیش، در انتخاب، دچار مشکل است . ما در یکبار تجربۀ زیستی مان شاید یک بار کاری را شروع کنیم و یک بار هم در آن کار شکست بخوریم و یا شاید حتی در موقعیت جدیدی که یک بار برایمان پیش آمده ، رفتاری از ما سر بزند که همان یکبار آن رفتار از ما سر زده باشد . اما تجربۀ خوانش زندگی دیگران و درک موقعیت مشابه زندگی آنها و رفتار آنها در آن موقعیت،  همان هدف اصلی داستان است . دانستن اینکه راسکلینکف در موقعیت داستانیش چه انتخابی داشته و چرا آن پیرزن را کشته و چرا با خود در کلنجار اعتراف بوده است و در نهایت اعترافش ، همگی همان چیزی است که خواننده را با خود به فهم ذات زندگی می برد. لذت اصلی رمان ، با دیدن دنیا به جای بیرون ، از درون و از چشم شخصیت هایی که در آن دنیا زندگی می کنند شروع می شود. رمان ها ما را همراه با مشاهدات اندک زندگی روزانه مان که همگی به فراخور تجربۀ زیستی مان از آن آگاهی داریم، به واقعیت پنهان وعده داده ، به مرکز { ذات زندگی } می برند. این مشاهدات را تجربۀ حسی می گوییم.

خواندن داستان مانند خواندن تاریخ عبرت آموزی از سرنوشت دیگران و عکس العمل های شخصیت های داستان با موقعیت های مشابهی است که در زندگی ما هم رخ می دهد. اینکه با خواندن داستان در خواننده چه اتفاقی می افتد ما را به آن می رساند که جوان و نوجوانمان را در موقعیتی مشابه آنچه در داستان اتفاق می افتد قرار دهیم و او را با شخصیت های داستانی به سلوک برده تا شاید او را به مفهوم زندگی و یا همان ذات زندگی رهنمون شویم . جوان و یا نوجوان در ابتدای راه تجربه زیستی شان اگر زندگی دیگری را تجربه کنند ،در تصمیم گیریها و انتخابهاشان دقت خواهند کرد.