شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۹ مطلب با موضوع «تک نگاری» ثبت شده است

ما منتظر نبودیم

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ب.ظ

«سَلامٌ عَلَی آلِ یَاسِین... السَّلامُ عَلَیکَ أَیُّهَا العَلَمُ المَنصُوبُ وَ العِلمُ المَصبُوبُ وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَۀُ الوَاسِعَۀُ وَعدَاً غَیر مَکذُوبٍ»

 

 

مقدمه

شصت سال پیش، پدری در یک روستا، نامه‌ای نوشته و به فرزندانش سفارش کرده این نامه دست به دست، باید به نوه‌ها و نتیجه‌ها به ارث برسد تا هر کدام از ایشان زمان ظهور امام زمان؟عج؟ را درک کرد، به ایشان برساند. پدر در نامه، خطاب به امام زمان؟عج؟ نوشته است: «ما منتظر بودیم، اما دیدار میسر نشد.»

با شنیدن این روایت خواستم نامه‌ای بنویسم تا دست به دست شود؛ شاید در زمان قیام قائم حق، به پیشگاه صاحب امورنا برسد و خدمت ایشان عذر تقصیر آوریم... شاید ببخشد ما را که «منتظر نبودیم...»!

 

 

ما منتظر نبودیم

 

 

نمی‌دانم چه باید صدایت کنم و در زمان ظهور یارانت تو را با چه نامی می‌خوانند... مولانا! سیدنا! قائدنا! صاحب امورنا! صاحب الزمان! و یاران ایرانی‌ات تو را چه می‌خوانند: آقاجان! مولاجان! سرور ما! سید ما! سالار ما! آقای ما! اماما! و چه حالی می‌برند آن‌ها که تو را می‌بینند و تو را می‌خوانند. چه حالی می‌برند آن‌ها که اجازه می‌یابند به بارگاهت راه یابند و شما را به این نام‌ها می‌خوانند. و چه بد سعادتیم ما که اگر هم باشیم، جز روسیاهی نداریم. جز فرار راهی نداریم که: «لا یمکن الفرار من حکومتک...»

هرچه خوانده شوی، با ارادۀ خود توست. سخت است شما را «تو» صدا کردن. جانگداز است چون منی شما را «تو» خطاب کند. اماما! بگذار تو را یک بار با عنوان عربی‌ات بخوانم و یک بار از زبان یاران ایرانی‌ات. یک بار بگویم «مولانا» و یک بار بگویم «آقاجان». البته هرچه پسند شما باشد.

نمی‌دانم این اراده که این روزها مرا وامی‌دارد تا این کلمات را بنگارم، ارادۀ حقی است یا نه؟ آیا خواسته‌ای نفسانی است یا نفحه‌ایست رحمانی؟ اما میان خوف و رجا باید عمل کرد.

دوست دارم که بپذیری و خوف دارم که نپذیری!

دوست دارم که تأیید کنی، می‌ترسم تأیید نکنی!

دوست دارم نگاهی کنی، دلهره دارم نبینی!

دوست دارم کلمه کلمه‌اش برای تو باشد، اما می‌سوزم اگر از نفس باشد!

 

آقاجان!

نمی‌دانم چطور شد این نامه را می‌نویسم. عریضه‌ای که سیاهه است. سفیدی ندارد. آتش است که سردی ندارد؛ اما خواهم به آتش کشد نیستان را...

شاید اگر حال و روزم خوب بود، نمی‌نوشتم. شاید اگر تصور می‌کردم که ذره‌ای دلت از ما راضی باشد، نمی‌نوشتم. شاید اگر امید به خواندنت نداشتم، اصلاً نمی‌نوشتم. تو حاضر و ناظری! مگر غیر از این است؟! و ما چه زمان‌های زیادی فراموش کرده‌ایم که تو حاضر و ناظری!

عین الله الناظره... اُذُن الله... یَد الله...

 

آقاجان!

از زمانی که شنیده‌ام که در وصفت گفته‌اند: «صاحبُ هَذَا الأمرِ الشَّریدَ الطَّریدُ الفَریدُ الوَحید» حالم اصلاً خوب نیست؛ چون ما هم سبب این اوصاف در شماییم. ماییم که تو را دور از وطن کرده‌ایم. در شهرمان جایی برای تو نیست. شما را تنها گذاشته‌ایم. و دیری نپاید که عده‌ای روضۀ «وَ الوِترَ المَوتُور» جدّت را برای تو خوانند و ما را به سبب تنها گذاشتنت لعن کنند!

 

اماما!

زیارت عاشورای تو زیارت هر روزه است؛ هر روز باید برای تو خواند که 1400 سال است هر روزِ تو عاشوراست. هر روز ما را برای یاری خوانده‌ای، اما باز هم تنها مانده‌ای. خودت به علی بن مهزیار فرموده بودی: «نتوقعک لیلاً و نهارا!» و آن را چه تفاوتی است با «هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی» روز عاشورای جدّت؟! چه تفاوت است ما را با آنان که صدای ضجه شنیدند و یاری نکردند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که زمینه‌ساز جنگ عاشورا شدند؟! چه تفاوت است ما را با آنان که وسایل جنگ با جدّت را مهیا کردند؟!...

 

سید ما!

کیست که در وصف ما که تو را تنها گذاشته‌ایم شعری سراید؟ شاید به خود آمدیم! تنها گذاشتنت پیشکش؛ این روزها بودنت را نیز انکار می‌کنیم... بذر شک در جان‌مان خانه کرده است...

 

صاحب امورنا!

فراموش‌مان شده است که تو صاحب امری. این روزها امر از نفس امّاره می‌گیریم. خودمان را صاحب می‌پنداریم. زندگی موهومی خوبی داریم! در وهم‌مان همه‌چیز را سبب می‌دانیم جز تو را که مسبّب الاسبابی. وهم‌مان چه خوب ما را به بازی گرفته است!

ـ ما این کار را انجام دادیم!

ـ خودمان به این زندگی رسیده‌ایم!

ـ این‌ها مال ماست!

ـ ماییم که این زندگی را ساخته‌ایم!

فصل مقوّم زندگی‌مان شده است «من و ما»؛ آن هم بدون تو. در این ما، تویی نیستی؛ هرچه هست ماییم! هر اتفاقی می‌افتد توسط ماست... پیروزی‌ها از ماست و شکست‌ها خواست تو!

 

مولانا!

زندگی چه ما را در چنبرۀ خویش گرفته و از حالی به حال دیگر می‌برد و ما راه گم کردگانیم. باید هر روز زیارت جامعه بخوانیم و پس از آن زیارت عاشورا با صد لعن و صلوات را؛ چه را که خود فرموده‌ای هرکه در بیابانی و یا جایی گم شد، این کار را انجام دهد و ما را بخواند تا کمکش کنیم. ما در بیابان گم نشده‌ایم، اما در شهر گم شده‌ایم و راه گم کرده‌ایم. در شهر چراغ بسیار است، اما تاریکی وجودمان را فرا گرفته است! پس باید حتماً جامعه و عاشورا بخوانیم تا به کمک‌مان آیی.

 

سرور ما!

نمی‌دانم و شک دارم آن‌که دارم مخاطبش قرار می‌دهم تویی یا آن‌که خود ساخته‌ام؟! نمی‌دانم آن‌که در ذهن دارم تو هستی یا آنچه را که خود اندیشیده‌ام؟! قدر معرفت من بیش از این نیست مولا! نمی‌دانم و نمی‌دانم هم که نمی‌دانم و این چه درد بزرگی است! نمی‌دانم و نمی‌دانم که فقط تویی که می‌دانی. نمی‌دانم و نمی‌دانم که فقط تویی که می‌شود با او دانست؛ با او فهمید؛ با او دید؛ با او لمس کرد؛ با او درک کرد؛ که تو حجتی، تو امامی، تو خلیفه‌ای.

 یا باب الله... یا داعی الله....

 

قائدنا!

تو رنگ خدایی! و هر کس که رنگ تو را گرفت چه رنگی گرفته است! من هنوز نیاموخته‌ام که چگونه می‌شود رنگ از تو گرفت؛ چون رنگ‌هایی را پذیرفته‌ام که برای پاک کردنش هم باید به تو رسید؛ چون با شماست که آسمان بر فراز است و باران می‌بارد. که اگر باران ببارد، رنگ‌هایم زدوده خواهد شد.

 

مولاجان!

چه دیر کرده‌ای! شرمنده‌ام... چه دیر کرده‌ایم! همه خود را مضطر دانسته‌ایم و بارها برای اضطرار خویش «اَمَّن یُجِیب» خوانده‌ایم. خود را دردمندتر از تو دانسته‌ایم و ندانستیم که درد تویی، درمان هم. آن‌قدر فریاد کرده‌ایم که سکوت تو فراموش‌مان شده است. آن‌قدر بیداد کرده‌ایم و پس از آن پی داد گشته‌ایم. غافلیم که بیداد خودمانیم. بی‌درد خودمانیم. درد جهان هم خودمانیم. همه‌چیز خودمانیم، اما باز به دنبال خودمانیم. در پی تو هستیم، اما از آن هم به دنبال خودمانیم.

 

منتظَرا!

منتظَر تویی... منتظِر هم تویی. و چه حال‌شان خوب است آنان‌که در این وصف شریکت شده‌اند! غم تو دارند؛ درد تو دارند؛ اشک سحری برای تو دارند؛ تو را می‌جویند. اما این نامه در وصف منتظرانت نیست. وصف ایشان از چون منی نشاید، که قطعاً از ایشان نیستم. در وصف خودمان است؛ در وصف ما که منتظَر نبودیم...

ملاصالح قاری بنابر آنچه در کتابش آمده از دوران نوجوانی تا میانسالی خواسته یا ناخواسته از خانواده اش دور می شود. در دوران نوجوانی با خواست پدرش به بصره نزد عمویش می رود تا هم کار کند و هم سواد بیاموزد و مدتی بعد دوباره با خواست پدر به نجف می رود تا طلبه شود و علم اهل بیت بیاموزد و در دوره ای دیگر که با اجبار حکومت بعث از عراق به ایران برمی گردد. در ایران فعالیت انقلابی می کند تا به زندان می افتد. شکنجه ها می شود. محکوم به اعدام می گردد. فعالیت های انقلابی و دینی اش در زندان لو می رود. دوباره شکنجه می شود. شکنجه های سخت و طاقت فرسا! تبعید می شود؛ به زندانی در همدان. 8 سال زندان شاهنشاهی. چندماهی به پیروزی انقلاب ، آزاد می شود. در خفا فعالیت انقلابی می کند. انقلاب می شود. در آبادان جنگ می شود و او که حالا مدت کمی است در کنار زن و بچه اش بوده مجبور به ترک آنها می شود. خانواده اش – پدر و مادر و همسر و فرزندش مجاهد- آواره شهر غریب می شوند. او اما در آبادان می ماند. در رادیو آبادان با زبان عربی کلام  امام را به گوش عرب زبانهای منطقه می رساند. از خانواده اش بالکل بی خبر است تا آنکه در شیراز به طور اتفاقی برادر همسرش را می بیند. به سراغشان می رود اما وضعیت اسفناک خانواده اش حالش را دگرگون می کند. نمی تواند بماند و باید به آبادان برگردد. دوباره جدایی  از خانواده با آنکه  بچه ی دومش فواد در حال به دنیا آمدن است. در آبادان طرح عملیات برون مرزی را به فرماندهان سپاه می دهد. فرماندهان می پذیرند. در این حین خبر رحلت فرزندش بند بند وجودش را پاره می کند. به شیراز می رود. مرگ فرزند او را به ماندن در کنار همسرش ترغیب می کند. اما بعد از آرام شدن همسرش دوباره به آبادان برمی گردد. قرار است با لنج به ماموریتی در کشورهای عربی برود. با دوستانش راه می افتند. اما نیروهای عراقی او را دستگیر می کنند. او باید دوباره زندان و شکنجه هایش را تجربه کند. شکنجه هایی وحشتناک تر از زندان ساواک.

بگذارید مابقی داستانش را در کتاب بخوانید.

وقتی داشتم این کتاب را می خواندم یک سوال در ذهنم نقش بست و شاید برای یافتن جواب این سوال یک نفس تا انتهای کتاب را خواندم. اینکه چرا یک نفر مانند ملاصالح قاری باید در طول زندگیش این مسیر طاقت فرسا را طی کند؟  مگر قرار است چه بشود؟ مگر قرار است چه چیز در زندگیش رقم بخورد؟ این سوال برای آن بود تا فراروایت داستان ملاصالح را بیابم.

هر داستانی فراروایتی دارد. حتی اگر از روی خیال نوشته شده باشد. داستان ملاصالح هرچند به خیال شبیه است و به اسطوره شبیه تر، اما ریشه ی محکمی در واقعیت دارد. وقتی کتاب را می خوانی، می فهمی تخیلی در کار نیست. حتی نویسنده می توانسته پیاز داغِ داستان را اضافه کند، اما نکرده است. می توانسته مثل بسیاری از کتابسازیهای این روزهای ما به داستان آب ببندد تا شاید برای پز هم شده داستانش تعداد صفحات بیشتری داشته باشد و هم برای ناشر بیارزد که قیمت کتاب را بالاتر از آنچیزی که الان هست بزند! اما خوشبختانه نویسنده این  خیانت را نکرده است. وفاواداری به اصل خاطره زیبایی کتاب را دوچندان کرده است.

اما چه می شود که یک انسانی شبیه خود ما باید این تجربه های عجیب و باورناکردنی را از سر بگذراند؟ فراروایت داستان چیست؟ فراروایت داستان ملاصالح قطعا کهن الگوهایی است که در شیعه به وفور می توان آن را یافت. در زندگی یاران و خاصان درگاه اهل بیت سلام الله علیهم گرفته تا مبارزان خط سرخ مقاومت شیعی در طول تاریخ اسلام.

سوالم از تاریخ اما اینست که آیا آنانکه تجربه هایی چنین را از سرگذرانده اند، آیا به این توجه داشته اند که برای چه دارند این تجربه را از سر می گذرانند؟ سوال مهم دیگر اینکه آیا فی المثل به دنبال آن بوده اند که نامی و یادی در تاریخ از خود به جا بگذارند؟ مانند آنچه این روزها عده ای برای ثبت در گینس خود را به آب و آتش می زنند! سوال دیگر اینکه آیا آنها می خواستند برای دیگران الگو بشوند؟ می خواستند نشان دهند چقدر پرزوراند و در مقابل اینهمه شکنجه خم به ابرو نمی آورند؟ می خواستند قهرمان باشند؟ مانند قهرمانهای پوشالیِ دنیایِ مدرنِ جاهلانۀ امروز ما! می خواستند برای خود آبرویی دست وپا کنند؟ می خواستند یک روز از سهمیه ای برای فرزندانشان استفاده کنند؟

این سوالات می تواند بیشترادامه پیدا کند...

اما خاطرات ملاصالح خوب نشان می دهد که این ملّایِ مبارز داستان ما اصلا توجهی به تاریخ نداشته است. توجه به آینده هم نداشته است. او فقط برای عقیدۀ به حقش تلاش می کند. او برای زندگی حقیقی مجاهدت می ورزد. برای رسیدن به آزادی و حقیقت تلاش می کند. وگرنه او در گوشۀ تنگ و تاریک زندان انفرادی پایانی بر این دوران متصور نیست جز اعدام. او از ساواکیها می خواهد تکلیفش را یه سره کنند یا اعدام یا دادگاه! اما آنچه اول به زبانش می آید اعدام است. او در شکنجه های بعثی های افلقی دعا می کند کاش بمیرد. آنکه اعدام و مردن را می پذیرد برای این نیست که بخواهد در تاریخ ماندگار شود می خواهد برسر پیمان بمیرد. هرچند طاقت شکنجه ها سخت است. او حتی وقتی به تقیه مترجم زبان اسرای ایرانی می شود بازهم نمی داند آینده اش چیست و هر آن شاید به خاطر این تقیه اعدام گردد.

ملا صالح قرار است چه نقشی در عالم داشته باشد که چنین تجربه ای داشته است؟

و این سوال مدام بامن است. حتی اکنون که کتاب به پایان رسیده است و من در اتمسفر فضای او تا ساعتی دیگر نفس می کشم. به تجربه های خودم در زندگی نگاه می کنم چقدر خجالت زده می شوم. عرق سردی بر پشتم می نشیند.

از ملاصالح شاید همین یک کتاب و شاید یک فیلم و مصاحبه هایش ثبت در تاریخ می ماند! اما در حقیقت ردی از این ملای آبادانی در تاریخ است که برای ابد ماندگار است و بنابر آنچه که گفته اند "ما ابدیت در پیش داریم" ، رد این شکنجه ها و سختی های امثال ملاصالح ها تا ابدیت ماندگار است.

فراروایت داستان ملاصالح واقعیتهای مشابهی در تاریخ است که نمی توان بدون آنها زیست. فراروایت زندگی ملاصالح داستان موسی بن جعفرعلیه السلام است که خدا چه زیبا این فراروایت را در تاریخ زندگی ملاصالح به تصویر کشیده. چه صحنۀ باشکوهی در کتاب ملاصالح به تصویر در آمده است که او به همراه 23 نوجوان اسیر در بند در دیار غربت و زجر به زیارت آن امامی می روند که غربت و زجر سرفصل مهمی از زندگی اوست. ملاصالح چه خوب بر سرمزار آن امام همام اشک ریخته است.

فراروایت داستان ملاصالح داستان اسارت حقیقت در چنگال ظلمت و تاریکی است. 

آیا کسی با خواندن قیدار شهید می شود؟

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

برای چندمین بار قیدار را مانند رمان من او و بی وتن امیرخانی می خوانم. رمانی در بارۀ فتوت و جوانمردی. دربارۀ مکتبی که در نظر جناب امیرخانی در این روزهای جامعۀ ما یافت نمی شود. آئین جوانمردی که در طول تاریخ در اهل فتی  دیده شده است و خوانده ام که در دوره ای علمای اهل شریعت نیز منویات خویش در بین آحاد ملت را با کمک این دسته انجام می داده اند. کمک به مستضعفان ، دستگیری از مستمندان  و گاها نظرات اجتماعی شان را در جامعه به کمک آنها انجام می داده اند. و این رمان تولید این آئین در دوره ای است در دهۀ بین 20 تا 40 ایران. این رمان در ساختن جامعه ای کوچک و با مبنای قانونهای جوانمردی البته موفق است و برای آن باید به نگارنده آفرین گفت.

اما در بار آخری که این رمان را می خوانم همواره این سوال در ذهنم رژه می رود آیا کسی با خواندن این رمان شهید می شود؟ حتما می پرسید که چرا این سوال؟ چون در این رمان که به ظاهر در مورد فتوت است اما در باطن ارجاع به یک مسالۀ مهم دارد و آنها بحث عاشورا است. حتی شخصیت نوجوان مداح داستان قاسم ابن الحسن نام دارد. قیدار هم اهل هیئت و هیئت داری است. " بیمه جون " ارجاع به جون غلام اباعبدالله دارد.

 

اما چرا  همزمان خواندن این رمان به این ماجرا فکر می کنم. به قول دوست عزیزی که دربارۀ روایت شیعی تحقیق می کند نوشته های میرزارضاخان، از تاویل پذیرترین نوشته هاییست که نمی توان در ظاهر آن ماند و باید از صورت آن عبور کرد و به باطن رسید . مثلا یکی از نکته های فراروایت در داستان قیدار بحث طریقت و شریعت است و سید گلپا، آقای داستان قیدار نماد این نوع روایت است. امیرخانی می خواهد بگوید روحانی که در جامعه می زید و با عامۀ مردم سروکار دارد بیش از آن که باید شریعتی باشد باید طریقتی باشد و با مشکلات مردم ور برود. شما را ارجاع می دهم به نوشته ای از ایشان که در سال 1389 که در جواب سوال من که پرسیده بودم روحانی داستان شما درویش مسلک است و نگاه طریقتی اش بر نگاه شریعتی او می چربد، برای حقیر ارسال کرده اند:

«... اما... بگذار برای‌تان از مشی این عالمان بنویسم. ماه مبارک همین ام‌سال، با یک مجتهد صاحبِ کرسی فلسفه‌ی تهران، هم صحبت شدم. از محضرش سوالی پرسیدم و آرام آرام محل نزاع روشن شد. جلو رفتیم. ایشان فرمود و نپذیرفتم. عرض کردم و نپذیرفتند. عاقبت فرمودند پس بیا برویم خانه‌ی ما ناهار! وسطِ ماهِ مبارک!! چنان از این فرمایش ایشان بهجت حاصل شد که پذیرفتم فرمایشِ ایشان را و دست‌شان را بوسیدم...
شما به‌ز من می‌دانید. این آیه‌الله، عالم بود و درس‌خوانده. اما "بفرمایید ناهار" کار را تمام کرد. و این بفرمایید ناهار عالم 85 ساله، حاصل 60 سال مجاهدت میان مردم است.

من دنبالِ هم‌چه نگاهی نیستم. هیچ دل بسته‌ی نگاهِ درویشی به قولِ شما، یا نگاهِ طریقتی به قولِ خودم نیستم. بل احساس می‌کنم وقتی توازن میان قوای انسانِ کاملِ جامعه به هم می‌خورد، ما این‌گونه تفسیر می‌کنیم.
خداوند به شما توفیق دهد که توفیقِ شما، توفیقِ ما و باقیِ مردم است.
آقای بابازاده‌ی عزیز! بیست سال است که مشغول نوشتن‌م. تا شما درست نشوید، جامعه درست نمی‌شود. هیچ اصلاحی مگر به دستِ روحانیت ممکن نیست. صریح و رکیک بگویم که شمایان با مسائلِ مردم ور نمی‌روید... این را باید درست کنیم...»

فراروایت دیگری که بر داستان حاکم است جدایی دین از حکومت است که خود امیرخانی در مصاحبه با سایت جشنواره شهید حبیب غنی پور که در سایت شخصی او یعنی ارمیا نیز بازتاب یافته است به آن اشاره می کند:

«قربانی: سیدگلپا در کتاب قیدار رهبری است که بر دل‌ها حکومت می‌کند و از قیدار مراقبت می‌کند. خودش وارد ماجراهای قیدار نمی‌شود. آیا این تعمدی بوده که او کنار باشد؟ شما دین را از حکومت جدا کردی؟

امیرخانی: نه من به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که ساختمان تمام شده است، و من از پایین به آن نگاه می‌کنم تا حدودی حرف شما درست به نظر می‌رسد.»

 

اما این دو فراروایت مورد بحث من در این سیاهه نیست. اما در مورد هر دوی آن سوال من از جناب امیرخانی هنوز هم باقیست . اما فراروایتی که در این داستان برایم مهم است. فراروایت عاشورا و ارجاعات جناب امیرخانی به آن است. در این رمان به درستی به در هم تنیده بودن داستان عاشورا با زندگی مردم ایران ، اشاره می رود . ظریفی می گفت : مردم ایران هر چند در دوران گذار از سنت و مدرنیته زیست می کنند و مدرنیته در زندگیشان رنگ بیشتری گرفته است و دوران شکاکیت جدید را طی می کنند اما با همۀ شک ها و تردید ها در اصل اصیل عاشورا شک به خود راه نمی دهند. همو به مزاح می گفت: اگر کسی در دنیای تردید زدۀ امروز به خدا شک کند به امام حسین شک نمی کند!

اما آیا فراروایت داستان قیدار همان فراروایتی است که انسان با خواندنش و زندگی در فضایش مسیر کربلا در پیش می گیرد یا سر از گاراژ قیدار خان در می آورد؟ و آیا اصلا کسی که رمان خوان باشد با خواندن قیدار می فهمد که مسیر حقیقی و صراط مستقیم کربلاست؟ آیا با خواندن رمان قیدار عاشق مرام حسینی می شود یا مرام قیداری؟ اگر کسی بخواهد شیوۀ زندگی و اداره اموراتش را از قیدار بگیرد و مانیفست خود قرار دهد راهش از کربلا می گذرد یا از " نواویس" عبور می کند؟  نواویس روستایی همجوار کربلاست که در روز عاشورا اهالی مسیحی آن به زندگی عادی مشغول بودند در حالیکه در چند متری شان و پشت تپه ها بزرگترین حادثۀ تاریخ رقم می خورده است و امام حسین در زمان خروج از مکه فرمودند:   «کانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات، بین النواویس و کربلا».

آیا کسی با خواندن قیدار می تواند فرق حسین هیئتی و حسین عاشورا را بفهمد؟ گمان نکنم حسین هیئت های قیدار که فقط به درد نذری پختن و گریه کردن و ماشین را بیمه او کردن می خورد، بتواند در تاریخ عالم حادثه ای بیافریند. ذکر این نکته ضروری است که عاشورای هیئت قیدار را نفی نمی کنیم که آن هم دلدادگی و عشق است؛ اما چون در جهان رمان امیرخانی و با توجه به آئین جوانمردی مد نظر ایشان ، مانیفستی در حال شکل گرفتن است که ملغمه ایست از جدایی دین از حکومت و روحانی طریقتی و عاشورای هیئتی قیدارخان، از آن جهت ضرورت دیدم به این سوال خود دامن بزنم. بگویم تو که این رمان را خوانده ای آیا به این توجه داشته ای که حسین داستان قیدار تو را به سمت شهادت نمی برد بلکه تو را به سمت گمنامی خواهد برد! گمنانی ای که حقیقتا برای خدانیست. گمنامی ای در ساخت عرفان معنی دارد که برای خدا باشد و لا غیر! و گمنامی قیدار را چه دخلی به گمنامی عارفان!

نکته اینکه حسین هیئت قیدار و حسین هیئت امام خمینی ( قدس الله نفسه الزکیه ) دو حسین متفاوتند!

در هیئت امام خمینی برای حسین گریه می کنند برای یافتن معرفت بیشتر. در هیئت امام خمینی برای حسین به سر و سینه می زنند برای قیام علیه طاغوتی که با آن علی الاسلام السلام. گریه بر امام حسین و همزمان منفعل بودن در برابر فساد و تباهی و طاغوت به گمانم سازگاری نداشته باشند .

همزمان با این سوال به این می اندیشم که فراوروایتی که معتقد است " هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند " کجای فراروایت داستان قیدار است؟ خواندن داستان قیدار با همۀ ارجاعاتش به داستان عاشورا و دلدادگی مردم به آن این فراروایت را قطعا ندارد. چون کسی که داستان کربلا را بخواند هیچگاه سر از گاراژ قیدار خان در نمی آورد! همچنین روحانی ای که فراروایتش کربلا باشد ، چون سید گلپای رمان قیدار نیست. شاید جناب امیرخانی مثال زهیر عثمانی و حر را بزنند و فرروایت داستان قیدار را به آن برگرداند که به نظر حقیر قیاس مع الفارق است . قیدار جوانمرد در داستان امیرخانی منفعل است. او بین عقل و قلبش در کش و قوس نیست. او در خودش و مرامش گیر کرده است! او نمی داند چگونه با این همه مرام و معرفت ، راهی را برود که در مرامش خدشه ای وارد نشود نه آنکه برای خدا چه باید بکند! او گرفتار خود و آیین هایش است و گمنامی آخرش هم در فرار از خودیست که ساخته است نه  گمنامی برای فرار از خودش به سمت خدا !

اصلا بیایید آئین جوانمردی در عاشورا را با آئین جوانمردی قیدارخان مقایسه کنیم !

 

مرید و مراد

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ


*کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا !  سید مرتضی آوینی

                      

اینکه شهید آوینی که بود و چگونه می اندیشید و به چه رسیده بود به معمای بزرگ زندگیم تبدیل شده است. از روزی که با خواندن فتح خون عاشقش شدم و به واسطه کتابهایش خودم را یافتم تا کنون در هر مسیری به دنبال اویم. من به دعواهای زمینی این و آن که دم از او می زنند کاری ندارم . به تعریف همانها هم کاری ندارم. من تعریف خودم را از آوینی دارم. من آوینی را از کتاب ها و فیلم هایش شناختم. زمانی که شاید آوینی خوانها به مراتب کمتر از امروز بود و من در زیرزمین پاساژ قدس خیابان ارم قم با مبلغ ناچیز شهریه طلبگی به دنبال وی  اچ اس های فیلمهای مستندش بودم و اولین چاپ کتابهایش را می خریدم. تعریف من از شهید آوینی از کتابها و فیلمها و سخنرانی هایش شکل گرفته است. شهید آوینی شاگرد فردید بوده یا نه ؟ به من ربطی ندارد. شهید آوینی روشنفکر بوده یا نه ؟ از کتابهایش بر نمی آید. شهید آوینی نگاه جدیدی به حوزه سینما داشته است ؟ البته. نگاه خاصی که در دانشگاه هم علیه نگاهش شوریدند. من نمی دانم یک انسان نویسنده ای چون آوینی آیا به شارح نیاز دارد؟ آیا اینکه من چند صباحی با او بوده ام، دلیل نزدیکی افکار و اندیشه است . آیا این نزدیکی منشا شناخت است . اگر او اندیشه ای داشت که در کتابهایش هویداست. در فیلمهایش هم.  اوست که می گوید " آنها که می خواهند ما را بشناسند داستان کربلا را بخوانند". یعنی شناخت او و همفکران او جز با منطق کربلا قابل شناسایی نیست. من سالها با او زیسته ام یعنی چه؟ من با او در یک اتاق بوده ام یعنی چه؟ که اگر مایه شناخت این است که وای به حال تو که با او همراه نشده ای . برادر او به چه می اندیشید ؟ به چه می نگریست؟ تعریف او از حقیقت چه بود؟ تعریف تو چیست؟ مسیر او کجا بود؟ منظر او چه بود؟ برادر دست بردار هرکه منطق کربلا را یافته است می تواند او را بشناسد و تو هم گزافه نگو که اگر منطقش را یافته ای ولی به آن نرسیده ای، در هپروتی.

این روزها دیگر کمتر کسی است که نداند آوینی در چه محیطی و چگونه رشد کرده است و چگونه به حقیقت رسیده است . اما عده ای اصرار دارند بگویند شما نمی فهمید آوینی که بود؟ این آوینی که بود که کسی از انقلابیون و حزب اللهی ها او را نمی فهمد و فقط آنهایی که به سمت روشنفکری غش کرده اند او را می شناسند!  دینداران و مسجدیها و بسیجی ها او را نمی شناسند و فقط کافه نشینها و غرب بروها او را می شناسند و تعریف درستی از او دارند.

اینکه در زمانی از سوی متحجرین جفاهایی به شهید آوینی شده باشد دلیل بر عدم شناخت  حزب اللهی ها از او ندارد. آزاری که از سمت شبه روشنفکران به او و عقایدش شده است دست کمی از متحجرین ندارد . امروز دوستان آوینی از جفاهای آنها به آوینی هیچ نمی گویند ولی تیغ تیز انتقادات و فحش ها به سمت حزب اللهی است که متحجرین را از آنان می دانند!

این روزها می گویند تعاریف رسانه ای از آوینی متناقض با حقیقت آوینی است . من خواهش می کنم یکی تعریف حقیقی از او بدهد. من که سالهاست از او و دربارۀ او هم از روشنفکران و هم از حزب اللهی ها می خوانم هنوز تفاوت نگاه دو طرف را نمی دانم . من آرشیو کامل سوره را مطالعه کرده ام. فیلم های قدیم و جدیدش را دیده ام. نوشته هایش را تماما خوانده ام . مصاحبه های خانم شهرزاد بهشتی  و عطاءالله امیدوار و همسر مکرم ایشان و زندگینامۀ خودنوشت و کتاب همسفر خورشید جناب تاج الدینی را در مورد رفتارها و اعتقاداتش پیش از انقلاب را به دقت و موشکافانه خوانده ام. فیلم مرتضی و ما را بارها دیده ام. نوشته هایی آیت الله جوادی آملی ، فیلسوف ارجمند جناب داوری اردکانی و استاد مددپور را به دقت مطالعه کرده ام. مصاحبۀ کوثر آوینی با عنوان " آوینی خوب آوینی مرده است " را بارها مطالعه کرده ام. نامه های مریم آوینی و حسین معززی نیا را در نقد گفته های دیگران مطالعه کرده ام. خاطره ای از دوستان آوینی نیست که از دستم در رفته باشد. سالهاست که با این مطالب مانوس بوده ام.  با دوستان حوزوی و غیر حوزوی و فیلمساز و غیر فیلسماز او به گفتگو نشسته ام. نمی دانم چه چیز نانوشتۀ دیگری هست که با این همه مطلب در مورد آوینی در تناقض است.

 اینکه آوینی یک روز عکسی از یک جوان هیپی بوسنیایی با سربند الله اکبر روی جلد سوره کار کرده بود و به همین دلیل مغضوب خیلی از خود حزب اللهی پندارها شده بود را می دانم. دفاعش از فیلم عروس او را به سردبیری که به یاد خدا نیست تبدیل کرده بود. عکس ها و مطالبی که در سوره به چاپ رسانده بود و مورد اعتراض خیلی ها قرار گرفته بود. اینکه متن نریشنش را از فیلم " خنجر و شقایق " برداشته بودند و او در نامه ای به محمد هاشمی  مدیر وقت سازمان صدا و سیما نوشته بود که شما تلویزیون را به بوق مفلوکی تبدیل کرده اید. یا نوشته هایی که در نقد عملکرد فرهنگی جناب محمد خاتمی وزیر ارشاد دولت آقای هاشمی نوشته بود . اینکه در سالهای آخر کار و زندگیش تحت فشار سهمگین خودی ها و البته بالاتر غیر خودی ها قرار گرفته بود. و خیلی چیزهای دیگر که از حوصلۀ مخاطب همه چیزدان امروزی به دور است.

 خواهشا یکی من را روشن کند. چیزی بیشتر از اینها هم اگر هست به ما بگویید!  هرسال دم بیستم فروردین یک دعوای خودساخته و بی نتیجۀ " کدام مرتضی ؟" در ایران راه می اندازیم که چه بشود. میخواهیم چه چیز را به اثبات برسانیم. آیا گمان نمی کنید که با گذشت سالها از شهادت جناب آوینی باعث ابهام شده اید؟ ابهامی که مخاطب امروزی کتابها و نوشته هایش را سردرگم می کند. به گمانم همان بلایی بر سر مرتضی خواهد آمد که بر سر چند اندیشمند دیگر ما آمده است. امروز نمی دانیم ابن عربی آدم خوبی بوده است یا نه؟ حافظ عارف بوده است یا می گسار ؟ شریعتی ضد دین بوده است یا یک دین شناس ؟ مطهری آزاداندیش بوده است یا جزم اندیش؟ بهشتی روشنفکر بوده است یا مذهبی ؟ اندیشۀ امام موسی صدر برای امروز بوده است یا دیروز؟

من با نقد اندیشه ها مخالف نیستم که آن سبب رشد است. با دعوای در حواشی اندیشه ها مخالفم که آن سبب ابهام و گنگی اندیشه می شود. بالاخره جناب آوینی نوشته هایی دارد که بیشتر از توضیح دیگران به منظور او رهنمون می شود. تفسیر نوشته های ایشان به آنچه خود می پسندیم، نورانیت نوشته هایش را نمی پوشاند.

آوینی در دانشکده هنرهای زیبای تهران درس خوانده است. به گفتۀ دوستانش آوانگاردترین دانشجوی زمان خودش بود. به نوشتۀ خودش هم ادای روشنفکری درآورده است. شعر گفته است . فیلم دیده است . به گالاریهای موسیقی رفته است. به شهادت دوستانش و به گفتۀ نزدیکانش روحش تشنۀ حقیقت بوده است و این سبب بی قراری روحیش شده است. سیگار را به دلیل روشنی که از همسرش نقل شده است کنار گذاشته است؛ از زمانی که به یقین می رسد امام زمان در حال دیدن است. پیش از انقلاب تصادف سختی هم داشته است. نزدیکانش از برگشت دوباره او با عنایت امام زمان گفته اند. بعد از آن به کتابها و شعرهای عرفانی روی آورده است. در انقلاب هم دخالتی نداشته است. به نقل از همسرش بعد از اتفاق عظیمی که در سال 57 در ایران رخ می نماید ، تلاطم روحی که در او به وجود می آید. سال 58 پای یک کاست از حضرت امام که از دوستش می گیرد می نشیند. در کلام امام حقیقتی دیگر می یابد. عاشقش می شود. به حقیقت انقلابش پی می برد و این در نامه اش به برادرش در آمریکا به وضوح دیده می شود. به گفتۀ خودش  از آن روز که حقیقت را می یابد تصمیم می گیرد  جز برای خدا کار نکند. خود را دستیار دوم خدا می داند که جز روضه خواندن کار دیگری بلد نیست. پس به عنوان یک سربازواقعی به جهاد می رود. آنجا به ضرورت دوربین به دست می شود تا آنچه را در دانشگاه آموخته بود در سایۀ تعهد به انقلاب خرجش کند. به بشاگرد می رود. هفت قصه از بلوچستان نشان می دهد. به فریاد خواهی خان گزیده ها در فارس  می رود. جنگ می شود. به عنوان فیلم ساز جهاد به جنگ می رود. گروه تلویزیونی جهاد را با دوستانش راه می اندازد . روایت فتح می کند. مقاله می نویسد و در نشریات مختلف به چاپ می رساند. سالی پس از جنگ مرادش از دنیا می رود. او در عزایش نوحۀ "فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت" را می سراید. مقالۀ امام و حیات باطنی انسان را می نگارد و در رثای امامش شعرهای "ای عزت ممثل "و " آن سان که تو رفتی" را می سراید و غم مرادش را اینگونه وصف می کند: 

« فارالتنور »

در وصف ماست

که چشمه های اشکمان

از عمق قلب های آتش گرفته

می جوشد

قلب زمین

آتش گرفته است و اشک داغ

از چشمه ها

فواره می زند

...

حال مرید در رفتن مراد خراب است... خراب. آوینی حقیقتی را که به زندگیش معنی تازه ای داده بود از دست داده است . ادبیات نوشتاری و گفتاری آوینی نیز بسیار بسیار تحت تاثیر نوشته های عرفانی پیر مرادش است. او آنقدر در مرادش ذوب شده است که مانند او می بیند و مانند او می نگارد و از زاویۀ دید او فیلم می سازد. تا جاییکه که در خاطرات همسرش آمده است " آوینی در مرگ امام می گفت پس چرا زمین و زمان به هم نمی ریزند"...

آوینی در امام چه دیده بود؟ آن هم معمای بزرگی است. معمایی که گشودنش خون می طلبد. آوینی در زندگیش رازهایی داشت که خود می دانست و برای دیگران نگشود و این دلیل بزرگ متناقض نمایی این اندیشمند و هنرمند انقلاب اسلامی است. رازگشایی از آوینی هم نه به همسر بودن ربطی دارد! نه به همنشین بودن! نه به فرزند بودن! نه به هم اتاقی بودن! راز آوینی در طول راز بزرگ زندگیش یعنی امام است . راز آوینی همان راز بزرگ حقیقت انقلاب بزرگ پیر مرادش است. تفسیر مرید بدون رازگشایی از مراد عبث است و آنها که می خواهند آوینی را بشناسند باید امام را بشناسند. 

او اما در مبشر صبح از بارقۀ نور جدیدی در وجود خویش خبر می دهد. نوشته اش در مورد ولی جدید بعد از امام از شادابی عجیبی حکایت دارد.

او محکم تر از دیروز بر سر معمایش با دیگران به مبارزه بر می خیزد. نشریۀ سوره آوردگاه این رزم است. او به جای برادر سردبیر نشریۀ سوره می شود. نوشته هایش در سوره مبارزه ای جدید است که او از مرادش آموخته است . مبارزه ای با متحجران و شبه روشنفکران ... اصل اصیل رفتار آوینی مبارزه است . مبارزه با آنانکه در انقلاب اسلامی جا خوش کرده اند و امام هم بارها از دست این دو قشر نالیده است . نالۀ مراد چه اثری بر دل مرید گذاشته است که از سینه آتش بیرون می ریزد ؟! خدا می داند. نوشته های آتشین آوینی نه به مذاق شبه روشنفکران غربزده خوش می آید و نه به مذاق متحجران خود اسلام پندار!

او سالها با امام زیسته است. با اندیشه امام از بشاگرد و فارس و فاو و فکه و مکه و... سر در آورده است. او می داند انقلاب بیشتر از دو قشر ضربه خواهد خورد. پس تیغش را برای آنان تیز کرده است . بالاخره این مبارزه سختی خودش را دارد. عده ای از دوستانش که این مبارزه را درک نمی کنند که به مخالفت بر می خیزند. عده ای که این مبارزه را می فهمند تا جایی با او همراه می شوند که سعۀ صدرشان اجازه می دهد. عده ای هم سعی می کنند خود را همپای او نشان دهند اما خیلی پیشتر از اینها بریده اند ... آوینی اما می تازد. خواب و خوراک ندارد. به شهادت همسرش شبی چهار پنج ساعت بیشتر نمی آساید ... گویا می داند زمان زیادی ندارد...

در شناخت غرب و غرب زده ها مقاله می نویسد. نوشته های نویسندگان شبه روشنفکر را نقد می کند. در سوره یک عده از بچه های هنرمند معتقد و متعهد به انقلاب اسلامی را دور هم جمع می کند. برای فهماندن صحیح سینمای مناسب انقلاب اسلامی تلاش بسیار می کند. می گوید برای آنکه بتوانی برای انقلاب اسلامی رمان بنویسی باید جوهر انقلاب را بشناسی . برای نشان دادن سربازان حقیقی انقلاب و راه ورسمشان مستند می سازد. با حمایت امامش دوباره روایت فتحش را راه اندازی می کند. برای روایت صحیح جنگ بعد از جنگ فکر می کند. به گفتۀ یار دیرینش جناب همایونفر دوسال در بن بست چگونه فیلم ساختن برای جنگ است که خود با عده ای به خرمشهر می رود. رفتن به خرمشهر گره کار را می گشاید و او شهری در آسمان را می یابد. این فیلم سرآغاز فیلم هایی چون با من سخن بگو دوکوهه است. او اما به کشورهای دیگر و وضع مسلمانان دیگر کشورها هم می اندیشد. خود به همراه عده ای به پاکستان می رود. همزمان با جنگ صربها عده ای را تشویق می کند که به بوسنی بروند. عکس آن جوان هیپی با سربند الله اکبر را رضا برجی انداخته است که به همراه همین گروه رفته است. آن را می خواهد به عنوان عکس روی جلد نشریه سوره کار کند که با مخالفت روبرو می شود. لاجرم در صفحۀ اول نشریه چاپ می کند.  تدوین فیلمهای آن گروه را هم به عهده می گیرد . برای فیلمشان نریشن می نویسد. اما در زمان پخش می بیند متن نریشن را برداشته اند. او دوباره مبارزه می کند. نامه می نویسد. واین مبارزه است که مذاق خیلی ها را تلخ می کند. سخت گیریها بر مرید امام شروع می شود. آوینی اما دست بردار نیست. چون معتقد است و انسان معتقد برای رسیدن به خواسته اش می جنگد.

 اینهمه کار در فاصلۀ زمانی 58 تا 72 و بالاخص در سالهای 68 تا 72 خیلی عجیب می نماید. این همان راز و معمای شخصیت آوینی است. فهم او از عالم چگونه است؟ به چه حقیقتی بار یافته است که برایش اینهمه می دود؟  سرگشتۀ چه حقیقتی است؟ به او چه نشان داده اند؟  در امام چه دیده است؟ در انقلاب اسلامی چه یافته است؟

سوال مهمتر اینکه خدایی که آوینی برایش می دود برایش می نویسد، برایش فیلم می سازد و برایش می میرد چگونه خدایی است که امروز دیگر نیست که به ما بگوید بدوید ، تلاش کنید. "کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا !" 

باور او به کدام خداست تا ما نیز با فهم درست آن  به خودمان و دوستانمان و نزدیکانمان چون آوینی بگوییم شما غصۀ پول را نخورید، خدا روزی را می رساند. اعتقاد او از کجا نشات می گیرد که به طلاب علاقه مند به فیلم سازی می گوید بروید اسرارلصلوه امام را بخوانید. فهم او از زندگی چیست که می گوید : زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است! فهم او از شهادت چیست که آن را می یابد!

                                                                                                                           والسلام  

        

بادیگارد یا محافظ؟

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ

*   این سیاهه نقد فیلم نیست که نقد یک سوال ، محتوا و مضمون است ...

 

حاتمی کیا یک ویژگی بزرگ دارد که او را از دیگر فیلم سازها متفاوت می سازد و آن اینکه از روی اعتقاد فیلم می سازد. رنگ و بوی اعتقاد اتمسفر ویژه و خاصی را بر فیلمهایش حاکم کرده است. اعتقادی که مخصوص و محصول انقلاب اسلامی است؛ نه یک کلمه کم و نه یک کلمه بیشتر. 

دیده بان محصول اعتقاد است؛ مهاجر هم؛  تا جاییکه سید فیلم مهاجر با چشمان بسته و با اعتقادش مسیر مهاجر را می فهمد؛ آزانس شیشه ای نیز حاصل اعتقاد حاج کاظم هاست به عباس ها و نه بیشتر؛ موج مرده هم حاصل اعتقاد استکبارستیزی حاج مرتضی راشد است. این ها همه اعتقاد مولف اند که در شخصیت ها بروز کرده اند. حاتمی کیا چه خوشش بیاید چه نه یک فیلم ساز اعتقادی است. و در این امر هم از بهترینهاست.

اما نکته ی اصلی  در بالاپایین  اندیشه است. در نوسانات فکرها است. این بالا پایین شدن ها خطر نیست که انسان با توجه به مدرکاتش از عالم دچار نوسانات در اندیشه می شود. اما خطر آنجاست که به فرمودۀ حضرت آیت الله جوادی آملی "نباید هر فکری و هر اندیشه ای از ما اعتقادمان شود". یعنی به هرچه می اندیشیم معتقد شویم که تغییر اعتقاد سخت تر از تغییر اندیشه است.

  تو آنجا که از خود بگذری و او را ببینی دیده بانی. آنجا که به خود نزدیک می شوی و سعی می کنی در ظاهر چشمانت را بر خود ببندی مهاجری. آنجا که سعی می کنی دلت برای دیروزت بسوزد و غم امروزت را داشته باشی حاج کاظمی. آنجا که در خودت گیر کرده باشی و دست و پا بزنی که دوباره به پرواز درآیی موج مرده ای. آنجا که به دنبال مقصر وضع امروزت هستی به نام پدر قسم می خوری.آنجا که دنیا تو را از خود بیخود کرده باشد جشننت را گزارش می کنی. آنجا که دیگر به خودت شک کرده باشی بادیگاردی! وای به حال روزی که این شک اعتقادت شده باشد!

بادیگارد حاتمی کیا یک مسئله ی مهم دارد که به فیلم های سیاسی نزدیک شده است. فیلمی سیاسی با سوال اعتقادی بزرگ. کاش ما می توانستیم با شک حاج حیدر زندگی کنیم و به نقطه ای برسیم که یا این شک به یقین می رسید و یا باعث هلاکت حاج حیدر می شود. اما حاتمی کیا از این شک دست می کشد و در ادامه به ساحل ناامن دیگری پناه می برد که با سیریش هم به اصل ماجرای فیلم نمی چسبد؛ یعنی فیلم از زمانی که حاج حیدر ذبیحی حفاظت مهندس زرین را می پذیرد. پس شک حاج حیدر چه شد؟ صورت مساله در ادامه داستان پاک شده است.

****

حاتمی کیا می خواهد ادای خودش را در آژانس دربیاورد و این بدترین حالت ادا درآوردن است. این فیلم را اگر یک فیلمساز تازه کار می ساخت می گفتند او می خواهد ادای حاتمی کیا را درآورد و ای کاش یکی غیر حاتمی کیا این فیلم را می ساخت تا بشود نقد درست تری کرد. هالۀ حاتمی کیا نقد را سخت تر می کند .

بیایید فرض بگیریم این فیلم را کس دیگری ساخته است و خواسته آژانس شیشه ای 2 را بسازد . بنشینید تا دوباره فیلم را ببینیم. حاج کاظم از خود عبور کرده است. غم حاج کاظم خودش نیست. حاج کاظم غم عباس ها را دارد. حاج حیدر اما غم جانی را دارد که بر سر حفاظت از سیاسیون جدید می گذارد! حاج کاظم نمی خواست چیزی را حفظ کند چه شخصیت نظام یا چه شخصیت خودش را. حاج کاظم می خواست که کمر عباس ها در نظم جدید خرد نشود. اما حاج حیدر ذبیحی می خواهد از شخصیت نظامی حفاظت کند که خود می پسندد. حاج کاظم از نظام طلبکار نیست اما حاج حیدر ذبیحی از نظام طلبکار است. حاج کاظم به مردم و افراد خرده نمی گیرد و آنها را به عنوان شاهد گروگان گرفته است و حتی سلحشور را به عنوان نماد نظم جدید به مبارزه می طلبد اما حاج حیدر ذبیحی از سیاسیون فراری است و به گوشۀ دیگری { حفاظت از مهندس زرین } پناه می برد. حاج کاظم فعال است اما حاج حیدر ذبیحی منفعل.

و من چقدر نقد حسین قدیانی را به آژانس می پسندم که نوشته بود :" حضرت حاتمی‌کیا! دو روز مانده به آخر سال، در آن آژانس معروف به شیشه‌ای، می‌بخشیدها! این حاج کاظم حضرتعالی بود که به بهانه دفاع از عباس، حتی تا گروگان گرفتن ملت هم پیش رفت، حتی‌تر اسلحه کشید و الباقی قضایا! اون‌وقت همین ایشون برمی‌داره در وصف اون موتوری‌هایی که از قضا برای دفاع از حضرتش آمده بودن، می‌گه: «دود این موتوری‌ها منو خفه کرده! این موتورا جاده می‌خوان! من خیبری‌ام! خیبری ساکته! دود نداره! سوز داره!» عجب!  بمیرم… واقعا بمیرم برای مظلومیت بچه‌بسیجی کف خیابون که حتی باید از حاج کاظم هم طعنه بشنوه! طرفه حکایت را سر جدت نگاه کن! توی اون آژانس، از همه شلوغ‌تر خود حاج کاظمه، اون‌وقت می‌گه؛ «خیبری ساکته! دود نداره! سوز داره!» جناب حاتمی‌کیای عزیز! من‌باب مزاح عرض می‌کنم! در آژانس شیشه‌ای شما «عباس» که شهید می‌شود، «حاج کاظم» هم آنقدر رفیق شفیق داشت که هرگز بازداشت نشود؛ لذا می‌بینیم تنها کسی که در فیلم بازداشت می‌شود، بدبخت بینوا اصغر نقی‌زاده است، نماینده همان موتوری‌ها! که فقط آمده بود رفقایش را با تعریف چند لطیفه بخنداند و به ایشان «انرژی مثبت» بدهد! این است مظلومیت بچه‌بسیجی موتوری کف خیابان، حتی در فیلم محبوب «آژانس شیشه‌ای»!".

این هم در فیلم بادیگارد به عینه مشاهده می شود. بچه های حزب اللهی که از سر اعتقاد به باج ندادن، پلاکاردهایی را به دنبال بازرسان آژانس می گیرند ،در این فیلم مسخره می شوند و حاتمی کیا برای اینکه بگوید من هم با او هستم هم با شما سر گوسفندی را ذبح می کند که در هر عروسی و عذایی سرشان را بیخ تا بیخ می برند !!!

خوشم می آید از اینکه آنطرفی ها حاتمی کیا را یکی از همین پلاکاردی ها می دانند و در جشنواره حتی او را نامزد دریافت جایزه هم نمی کنند اما او خود را از آنها نمی داند و یا زور می زند که خود را غیر از آنان بنمایاند و  این طنز بزرگ روزگار ماست !!!

****

آنچه در بادیگارد با همۀ فیلمهای حاتمی کیا تفاوت دارد در همین اعتقاد است. حاتمی کیا شک کرده است و از این شک رهایی ندارد. مهمترین سوالی که در حین فیلم به ذهنم زد و سوالی است در نقض بافته های جناب حاتمی کیا اینست که چرا حاتمی کیا نمی تواند به این سوال پاسخ دهد که اگر روزی حاج قاسم سلیمانی ها { که گریم حیدر ذبیحی بسیار به او نزدیک شده است } در جایگاهی که قرار دارند شک کنند چه پیش می آید ؟

به نظر حقیر اصلا شک حیدر ذبیحی شک بچه گانه ی کوچه بازاری است. شک نیست. سوال است. نفهمیدن است. خلط بین حقیقت و واقعیت است. اینکه انسان با رفتار یک جزئی به یک کلی شک کند. این یعنی اول خطر برای دیده بان سینمای ایران.

اما حرفی که در گفتنش تردید دارم اینست که حاتمی کیا رفته رفته در حال تغییر عقیده است. تغییر عقیده از دیدن از زاویه ی خدا به عالم در دیده بان و تا حدی مهاجر  به از دیدن امور از نگاه یک انسان آرمانگرای عوام زده. آرمانگرایی که آرمانگرایی اش در حال تغییر است ! آرمانی که او به دنبال اوست چه آرمانیست ؟ حاتمی کیا به حق، بادیگارد آرمانی خودساخته است نه محافظ آرمانی که خدا به واسطۀ انقلاب اسلامی ساخته است.

آرمانی که از آن باید حفاظت شود به عینه در عالم هست و این یک چیز بیرونی نیست که بخواهی به دنبال ساختنش باشی یا نگران سوراخ شدنش. آرمان واقعی که انقلاب اسلامی برای نیل به آن اتفاق افتاده است، رسیدن به حکومت حقۀ الهی بر کرۀ زمین است  و آنانکه در جنگ تمام هست و نیستشان را فدا کرده اند جز این هدف دیگری نداشته اند .

حاج قاسم ها هم برای همان آرمان می جنگند و برای همین است که شک نمی کنند . آیا سختی هایی که حاج قاسم ها در این چندسال پس از جنگ کشیده اند از سختی های حاتمی کیاها کمتر بوده است؟ و آیا حاج قاسم ها به طیف های مختلف سیاسی باج داده اند ؟ آیا حاج قاسم ها برای نشان دادن حقانیت خودشان با روزنامه ها و سلیقه های مختلف به گفتگو نشسته اند تا بی طرفیشان را به رخ بکشند ؟ آیا حاج قاسم ها کم از این دولت و آن دولت کشیده اند ؟!!!

اما بزرگترین کار حاج قاسم ها نگاه به هدف غایی اصیل انقلاب است که پرچمش به دستان مبارک سید و سالار این روزهای انقلاب است ...

****

اما آیا مهندس میثم زرین آنی هست که باید باشد ؟

این شخصیت با توجه به عکسهایی که در اتاق مهندس زرین به دیوار است شمایی از احمدی روشن و شهریاری و رضایی نژاد و محمدی است. اما به گمانم فهم غلطی از ایشان برای جناب حاتمی کیا وجود دارد. تصور حاتمی کیا از احمدی روشن ها و شهریاری ها به واقعیت نزدیک نیست. ما در احمدی روشن ها و شهریاری ها، عباس ها را می بینیم که حاج حیدر ذبیحی می بایست حاج کاظم وار از آنان حمایت کند. برای همین است که در سکانس پایانی فیلم برایت سوال می شود که حاج حیدر از مهندس ذبیحی به خاطر بادیگارد بودن حفاظت کرده است یا به خاطر فرزند همرزم شهید بودنش؟!! چون در طول فیلم هم دلیل درست و مشخص و قابل اعتنایی برای محافظت از مهندس زرین گذاشته نشده است. مهندس هسته ای که در فیلم به ما نمایانده شده است عاشق علم و حساب و هندسه است!   مهندس زرین اوج شاهکارش در سرکار گذاشتن بادیگاردهاست اما مهندسان شهیدمان اوج شاهکارشان در حل جهادی مسائل عظیم  هسته ای است که بدون خواب و خوراک و با زحمت به آن رسیده اند. چرا حاتمی کیا این مهندسان را در اوج شکوهشان نشان نمی دهد؟ نمی دانم و متعجبم؟ اوج  نگرانی مهندسان شهیدمان هل من مبارز طلبیدنشان بوده است. اوج همتشان سرجانشاندن غربیها؛ اما مهندس زرین عرضه اش را با نگه داشتن یک دختر پای یک زندگی به رخ می کشد !!! این اوج تاسف من از دیدن فیلم است. مهندس زرین یک نمونه از یک کل است. کلی که سالهاست خون دل می خورد و حاتمی کیا می بایست آنها را به زیبایی و دیدنی شخصیت های دیده بان و مهاجر به نمایش می گذاشت. اما شک جناب حاتمی کیا به عالم و آدم شده است مهندس زرینی که رفتن به سر مزار پدرش{ سید میرزا } هم مصنوعی و غیر باورپذیر است.

یک سوال بزرگ هم در طول فیلم آدم را اذیت می کند و آن اینکه چه کسی قرار است، مهندس زرین را ترور کند؟ در دنیای داستان جناب حاتمی کیا دشمن داخلی است یا خارجی؟ هیچ نشانه ای از دشمن و ویژگیهایش در فیلم نمی بینیم؛ حتی در دیالوگ ها. درست است که در عالم بیرون مخاطب می داند که چه کسی قرار است او را ترور کند اما در فضای داستان دشمن شکل نگرفته است. اصلا مشخص نیست. به ناگاه در تونل این دشمن پیدا می شود و بمب می گذارد. شاید شباهت شیوۀ ترور در فیلم  با ترورهای بیرون از فیلم کمی از سنگینی را حل کند اما در فضای داستان نیاز به نشانه ای از دشمن ضروری می نماید.

اما شخصیت دیگر فیلم راضیه است؛ همسر حیدر ذبیحی که به گفتۀ به حق جناب فراستی که اگر او را از کل قصه برداریم هیچ اتفاقی نمی افتد. وای که با دیدن راضیۀ بادیگارد دلم برای فاطمۀ آژانس چه تنگ شد!! حضور چند سکانس مختصر فاطمه در آژانس و حضور دائمی راضیه در فیلم بادیگارد را مقایسه کنید. حضور فاطمه مانند یک قطب نماست وقتی چفیه و پلاک حاج کاظم را برایش می فرستد اما حضور راضیه مانند یک همسر معمولی است. هیچ تاثیری در قصه ندارد و بازی معمولی و دور از انتظار مریلا زارعی هم او را به شخصیت بد داستان تبدیل می کند.  به گمان حقیر نقش مریم در این فیلم خوب است و بازی هم خوب. مادر میثم زرین هم حضورش قابل اعتناست.

اینگونه بگویم بهتر است شخصیت راضیه در سایۀ حاج حیدر گیر کرده است اما فاطمه آفتاب راه حاج کاظم بوده است ...

آه فاطمه ... آه فاطمه ... آه فاطمه ... تو خلاصه ترین پیام را به من رساندی!

شخصیت و داستان الیاس و دوست داشتن مریم هم خوب است و داستان را امروزی تر می کند اما خیلی با داستان نویسی حاتمی کیا فاصله دارد که سعی می کند همه چیز داستانش با هم جفت و جور در آید.

****

اما سوال اصلی این نوشته که بادیگارد یا محافظ؟

به گمانم حاج حیدر ذبیحی از نیمۀ داستان به بعد از یک محافظ به یک بادیگارد تبدیل می شود و این در فیلم نقض غرض است. چون حاج حیدر از سیاسیون فاصله می گیرد تا محافظ بماند اما در رابطه با حفاظت از مهندس زرین بادیگاردی بیش نیست. حاتمی کیا می خواهد با چسباندن مهندس زرین به زمان جنگ این مشکل را برطرف کند اما نمی تواند و این به همان مسئله برمی گردد که مهندس زرین را می بایست عباس آژانس می دید اما حاتمی کیا مهندس زرین را شاگرد دکتر صولتی دیده است و این به نظر حقیر جفا در حق شهدای مظلوم هسته ای ماست.

 

والسلام

خانقاه بازی دراز

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 در قله " بازی دراز" در کردستان گفته ای را نوشته اند که شاید درک آن برای ما عادت نشینان وصاحبان روزمرگی بسیار سخت باشد و در روزگاری که باحساب تقویم، کمتر از سی سال، اما در واقعیت سالهای نوری از آن فاصله می گیریم، این گفته ها جایی ندارد وبیشتر به شعار شبیه است؛ "به عارفان بگویید خانقاه واقعی بازی دراز است". جای سوال است که مگر در آنجا چه می گذشت که شاگرد علامه طباطبایی، اینگونه عارفان را مخاطب قرار داده است؟! شهید بهشتی در بازی دراز چه دیده است؟

 کدام عرفان؟! امروزه که انواع مختلف و صورتهای گوناگون و شکلهای وارونه ای از آن را شاهدیم، چگونه می توان درک صحیحی از این گفته داشت؟!

 بازی دراز خانقاه چه عرفانی است؟ عرفانی که در آن به رقص و پایکوبی مشغولند یا عرفانی که با عزلت نشینی و خرامیدن در غار تنهایی همراه است.

راستی بازی دراز کجاست؟ آیا عارفان نام آن را شنیده اند؟

 تب عرفان جامعه را فراگرفته و جامعه فرهیخته ما جهت درمان آن سمت و سوی عرفانهای نوپدیدی چون بودایی، هندویی و سرخپوستی را در پیش گرفته است.

 در این میان جای این سوال است که راهکار عرفان اسلامی برای درمان آن چیست؟

 جوان امروز به چه دلیل به مسالک عرفانی شوق دارد؟ عده ای دلیل گرایش شدید ، عجیب و غریب را در عدم آرامش "دنیای مدرن" می دانند و جوانان دردنیای پر از تلاطم امروز به روزنه های فرار می اندیشند و به هر ریسمانی چنگ می اندازند ، حتی اگر ریسمان پوسیده عرفانهای خرافی بودایی ، هندویی ، سرخپوستی و غیره باشد.

 عده ای نیز علت امر را در جای دیگری میجویند. ایشان معتقدند که جوان ما براساس فطرت پاک خویش به دنبال عرفان می گردد تا شاید آن گمگشته وجود خود را بازیابد اما مسیر انحرافی در پیش میگیرد. از سویی صاحبان عرفان اسلامی برای این امر تدبیری نیندیشیده تا بتوانند آنان را با حقیقت آشنا کنند و با گفتن جملاتی چون " مباحث عرفان بچه بازی نیست!!!" بار مسئولیت از گرده خویش پایین می نهند.

 چه این و چه آن .... فرقی نمی کند. با هر دلیلی که باشد این امر به تمام جامعه سرایت کرده و باید چاره ای اندیشید. در این مبان بازشناساندن عرفانهای نوپدید از عرفان اسلامی و نمایاندن خط و مرزها در درجه اول قرار دارد.

" خانقاه واقعی بازی دراز است".

 به زعم عده ای عرفان زمان دفاع مقدس، مربوط و خاص همان زمان بوده و بس؛ چراکه آن زمان به علت  نزدیکی به مرگ عارفانه می زیسته اند وگرنه چون ما زمان سپری میکردند...  مگر ما با مرگ به چه اندازه فاصله داریم؟!!!

 رزمندگان شاگردان همان امامی  بودند که اصالت واقعی عرفان را در" قیام عاشورا" میدانست و با برداشتن علم قیام به عرفان در زمان ما معنایی متفاوت با معناهای متداول بخشید.

 عرفان امام و شاگردان مکتب او ، عرفان به دور از اجتماع و فرورفتن در غار تنهایی نبود و نیست...

 عر فان امام و شاگردانش در زیستن برای خدا ، جهاد برای خدا ، عبادت برای خدا ، آرامش با ذکر خدا ، تلاش برای خدا و مرگ در را خداست.

در "خانقاه بازی دراز" عرفان جام می و شراب و مستی نیست؛ عرفان بازی دراز، عرفان ایثار ، جهاد و شهادت است.

 در"خانقاه بازی دراز" رقص با زیبارویان نیست؛ عرفان بازی دراز، "رقص در برابر مرگ" است.

 در "خانقاه بازی دراز" از سازو تار و دهل خبری نیست؛ عرفان بازی دراز،  طرب و شادی در شنیدن آواز پرجبرییل است.

 در "خانقاه بازی دراز" عرفان یعنی شناخت خدا و فهمیدن معنای "منصوص فی ذات الله" ...

 عرفان بازی دراز همان داروی شفابخش تب عرفان در جامعه فرهیخته ماست.

 اصالت عرفان اسلامی در بیدارباش برای خداست و قدم واقعی امروز در برداشتن سنگی بزرگ از پیش پای جوانان خوب ماست.

{ این متن در ویژه نامه ی نقطه عطف نهاد نمایندگی ولی فقیه در قم به چاپ رسید}

غزه قادسیه است

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

غزّه در حصار جهل سران عرب در آتش کینه می سوزد ؛ نه غذایی ، نه دارویی، نه رحمی...

"شیمون پرز" از فروپاشی اسراییل میگوید و دل سران عرب برای او می سوزد. از همین سو همایش ادیان در سازمان دول(!) برگزار می کنند  تا شاید مرهمی بر زخمهای دل "پرز" شود. "شیخ ازهر" از "پرز" دلجویی ویژه ای میکند، "بن عبدالعزیز"  در خفا با او خوش و بشی... از اینکه "حماس" موی دماغتان شده است ... او را از بین ببرید.

"حسنی مبارک" با "لیدنی" دست می دهد و در پس آن "اولمرت" پارس می کند و "باراک" برای حمله دندان تیز میکند. عمو" جرج" گیلاسش را برای سلامتی" پرز" و اعوان و انصارش به گیلاس" بن عبدالعزیز"   می زند...

اولین راکت ، قلب خسته غزه را میدرد...

"هنیه" سلاح "نصرالله" را به دست میگیرد و چفیه "شیخ احمد یاسین" به گردن میگزارد. جنگ سی و سه روزه در فلسطین آغاز میشود.

امام خطبه می خواند:" اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید " ؛ "این ، دعی ابن دعی، مرا در میان دو چیز مخیر کرده است: یا شمشیرکشیدن یا خوارشدن و هیهات منا الدنیه (الذله) ؛ خدا ، رسولش و مومنان برای ما هرگز زبونی نپسندند".

علی اکبر به زمین می افتد؛ قاسم در آغوش عمویش نفس آخر را می کشد؛ علی اصغر در جواب "هل من ناصر ینصرنی" گریه آتشین می کند.

علمدار نمی تواند آب به کودکان برساند... دستانش را به خدا می سپارد... ناله سکینه به آسمان می رسد؛

"جمیله هواش" بالای خانه شان در حال بازی است که گلوله ها می بارد و بی هوش میشود... چشم می گشاید اما پا در بدن ندارد.

در مدرسه ای کودکان در خون می غلطند. در مسجدی آتش به جان نمازگزاران می افتد.

"هرکس در دفاع از غزه کشته شود شهید است".

در عالم غوغایی به پا می شود... قاضی شریح در عربستان فتوی به حرام بودن تظاهرات میدهد:"هر کس در حمایت غزه راهپیمایی کند مفسد فی الارض است"!

زینب بالای تل زینبیه ایستاده و نظاره می کند.

پدر و مادری زیر زوزه موشکها بر پیکر سه کودکشان، استوار، نماز میگزارند؛ دختر و پسری برپیکر مادر و پدرشان؛ جوانی بر پیکر برادرش.

"اوبامای" تازه به دوران رسیده در انتخاب سگ برای دخترش مانده است.

سرکرده شیطان با نگاه به آینه ، به کارهای خود افتخار می کند.

"محمود عباس" مقاومت را باعث ویرانی ها می داند... خواستار حضور نیروهای عمر سعد در غزه شده است.

"حسنی" ؛ شکستن حرمت دست دادن را "نامبارک" می داند.

در اردن با فتوای" شریح" به سمت راهپیمایان آتش گشوده اند.

"سقیفه" شورای دیگری راه انداخته است... "معاویه" تمام قطعنامه ها را وتو میکند ؛ حتی به قطعنامه صلح

خود با" امام حسن" نیز پایدار نمی ماند و" یزید" را وارث حکومت خویش خوانده است. "امام حسین" ندای وااسلاما سر داده و آیه استرجاع می خواند:" انا لله و انا الیه راجعون".

"پرز بن اباسفیان" از حمایت سران عرب از جنگ پرده برمیدارد ...

"یدیعوت آحارونوت" نوشت که سران عرب به یزید گفته‌اند که نگذارید اسماعیل هنیه به نصرالله دوم تبدیل شود.

راوی در کنار دوربین خویش مورد اصابت چند گلوله قرار میگیرد.

لشگر" گرونی"  برای اینکه صدای گریه امام بر سر نعش قاسم به کسی نرسد هلهله می کند.

"عمرسعد" قبل از آغاز جنگ ؛آب را به روی فلسطینیان بسته است تا شاید حماس به زانو درآید.

امام ، "علی اصغر" را نیز به میدان آورده است. علی اصغر در آغوش پدر تلظی میکند.

"خالد مشعل" از پیروزی قریب الوقوع می گوید:"فجر نصرت ما بسیار نزدیک است".

"اسماعیل هنیه" همه را به مقاومت می خواند و این همان معنای " لبیک یا حسین" است.

لشگر یزید در پشت دیوارهای غزه و خان یونس در باتلاقی در حال فرورفتن است با اینهمه آل سعود دم "لیت اشیاخی ببدر شهدوا"  گرفته اند.

زینب همه چیز را زیبا می بیند. او به قتلگاه بسیار نزدیک است.

غزه همان قادسیه است و قادسیه رمز پیروزی اسلام برای همیشه تاریخ است.

{ این متن در روزهای جنگ غزه نوشته شده و در یالثارات چاپ شد}

داستانهای مگوی؛

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۴ ب.ظ

هزاران ای کاش در کنج دلم خانه کرده و این روزها سر برآورده تا فریاد کند. به ما آموختند که فریاد را هم باید از روی حساب زد.حس کردم اگر این فریاد از دهان قلم برآید با حساب و کتاب تر است. فریاد از هزاران داستان مگوی.

سالهای سال است که حوزه علمیه ای ساخته اند. علمای فراوانی از آن سر برآورده اند و در آبشخور آن آب حیات نوشیده اند و علوم بسیاری در آن تولید شده اند. اگر چه فراز و نشیبهای فراوانی داشته ،اما در طول تاریخ منشا "خیرات و مبراتی" بوده که حیات امروز ما ، چه مادی و چه معنوی ، از آن است. امروز اگر اسلامی هست و پابرجاست، وسیله اش مجاهدتهای علمای حوزه است. این را نوشتم تا بگویم همه گذشته و اکنون قبول.

برشمردن نکته ها، نادیده گرفتن خوبیها نیست. سیاه نمایی هم نیست، دیدن نقصها برای برطرف کردن آنهاست. باید پذیرفت دردی در حوزه هست که درمان نشده است. باید پذیرفت نواقصی هم هست که می بایست برای رفع آن اندیشه کرد. قبول بیماری اول راه درمان است.

ریشه همه مشکلات ریز و درشت حوزه را باید در "عقب افتادگی " آن جستجو کرد.  عقب افتادگی در پایبندی به سنت ها نیست و  حق آنست  که می بایست در حفظ آن کوشید. درعدم قبول تجدد هم نیست. وقتی ما به حق تجدد را و فرهنگ آن را نپذیرفتیم، می بایست یک فرهنگ مترقی دیگر را ارائه دهیم. قبول که بالاترین فرهنگ،  فرهنگ اسلام است؛ اما آیا حوزه، تمام مسائل اسلام را فهمیده است   وآیا آنچه را که فهمیده توانسته است عرضه کند؟!

عقب افتادگی یعنی اینکه قدمی که می بایست در امروز برداشت به فردا موکول شود. عقب افتادگی یعنی از زمانه پیشی نگرفتن ؛ یعنی درجا زدن ؛ یعنی کند و بی حال و کسل راه پیمودن؛ یعنی به جای تولید علم ، مصرف کننده بودن؛ جواب مسائل مستحدثه دادن؛ دل خوش کردن به حل مساله ای که بیگانگان اصلش را یافته اند ؛ عقب افتادگی یعنی بانکهایی بر پایه ربا شکل بگیرند و بعد ببینیم آیا می شود اسلامی باشند یا نه؛ غافل از اینکه دیگر نان حلالی در جامعه مسلمان نمانده! تا برای آن بانک اسلامی دائر شود. عقب افتادگی یعنی فریاد اقتصاد اسلامی زدن اما روشی  برای اجرای آن نیافتن؛

یعنی دانشگاهها در علوم انسانی غربی غوطه ور باشند و دانشجویان تمام زوایای اندیشه ای کانت و دکارت و هگل و هیوم را شناخته باشند اما نام ملاصدرا و میرداماد را در حد نام یک خیابان بدانند.  پس از سی سال برپایی حکومت اسلامی ناگهان متوجه شویم که بنابر همان گفته های کارل پوپر و هیوم و بیکن در دانشگاههای ما تولید نظریه دینی می کنند و حالا که کار از کار گذشته است به خونخواهی دین به پا خیزیم.

عده ای از ما به تحصیل علوم دانشگاهی روی آورده ایم، غافل از اینکه فقط به مترجمان همان مفاهیم غربی اما به زبان مذهب تبدیل شده ایم. سال پیش وقتی رهبر معظم انقلاب از گرفتن مدرک افتخاری دکتری اساتید دانشگاهها ، سر باز زدند و فرمودند: "بگذارید همان طلبه ای که بودم باقی بمانم" ، به این حکمت اشارت داشت.

عقب افتادگی یعنی در یک کشوری حکومت اسلامی برپا شود و فقاهت در راس امور قرار گیرد و بعد همه به همدیگر نگاه کنند تا ببینند چه می شود . آیا فقیه برگزیده شده می تواند از عهده کار برآید یا خیر؟! اگر وظیفه احساس نکنند که چوب لای چرخ حکومت بگذارند!

در سال 1348 پس از تشکیل سازمان "اپک" و بروز حوادث جهانی ، قیمت نفت افزایش چشمگیری یافت. بنا شد برای جذب این پول ، در ایران سرمایه گذاری خارجی صورت پذیرد. در این ایام آیت الله سعیدی اعلامیه ای را با طلیعه نورانی " تکاد السموات یتفطرن..." ، در محکومیت آن صادر کردند. ایشان عملا با این سرمایه گذاری به مخالفت برخاست. همین مخالفت ها سبب شهادت ایشان شد.آنروز حکومت با طاغوت بود و امروز حکومت برای خداست. آیا رسالت حوزه های علمیه به پایان رسیده است؟

"پاسخگویی به مسائل مستحدثه حتما یک وظیفه است  ، اما در زمانی که شما قدرت نداشته باشید. وقتی قدرت دارید باید " محدث حادثه" باشید. یعنی باید نظام تکامل اجتماعی را براساس مقاصد الهی تاسیس کنید."(1)

تمام عقب افتادگیها از یک سو و عقب ماندگی مقدس مآبان از سوی دیگر. این مختص این زمان نیست و در طول تاریخ حوزه های علمیه، ردشان ظاهر و نمایان است. توصیف ایشان را می توان در این خاطره حضرت امام فهمید:

"روزی مرحوم آقای بروجردی، مرحوم آقای حجت، مرحوم آقای صدر، مرحوم آقای خوانساری رضوان الله علیهم ، برای مذاکره سیاسی در منزل ما جمع شده بودند. به آنان عرض کردم که شما قبل از هرکار تکلیف این مقدس نماها را روشن کنید. با وجود آنها مثل این است که دشمن به ما حمله کرده و یک نفر هم محکم دستهای شما را گرفته باشد. اینهایی که اسمشان مقدسین است- نه مقدسین واقعی- و متوجه مفاسد و مصالح نیستند ، دستهای شما را بسته اند." (2)  

عقب افتادگی صفت آنهاییست که عزم رفتن دارند ؛ ما را با آنهایی که در اصل رفتن تردید دارند کاری نیست. آنها نه عقبند ، نه پیش.

باید پذیرفت حکومتی در ایران شکل گرفته است که پسوند اسلامی دارد. در این میان حوزه های علمیه در پیدایش آن نقش خود را به خوبی ایفا کرده است. اما اگر امروز در جایی بلنگد، انگشت اشاره دوست و دشمن به روحانیت نشانه می رود.  حوزه ها نمی توانند از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنند. این را هم باید بدانیم که حکومت اکنون فقط نام اسلامی را بر خود دارد و تا برپایی حکومت واقعی اسلام فاصله ها بسیار است. در رساندن آن به سرمنزل مقصود حوزه های علمیه نقش مهمتری دارند.

 

پی نوشت:

(1)   استاد منیرالدین حسینی الهاشمی. کتاب معرفی دفتر فرهنگستان علوم اسلامی. صفحه 19

(2)   امام خمینی ( رحمت الله علیه ) . ولایت فقیه. صفحه 13

ن

 

پرده نقاله خوانی

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

1.اسفند ماه 1382؛ مزار شهدای هویزه

در صبح یک روز بهاری، شلوغی یکی از دالان های اطراف مزار توجه را به خود جلب می کند. عده ای از زائرین در آن جمع شده و به گفته های دانشجوئی گوش می دهند ؛ دانشجو با چوبی،  نقشه ای را که به "پرده ی نقاله خوانی" می ماند نشان می دهد:«اینجا مزار هویزه است که شهر هویزه در شرق آن و سوسنگرد وحمیدیه در غرب آن قرار دارند.» پس از شرح موقعیت منطقه و مختصری از عملیات می گوید:« پاسداران سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی شهید حسین علم الهدی در عملیات هویزه حضور داشته اند و پس از دو روز مقاومت جانانه در مقابل دشمن، مظلومانه به شهادت می رسند.ِ» سپس به نقل گفته ای از یاران شهید علم الهدی اشاره می کند: «این عده محدود که به واسطه ی کارشکنی های بنی صدر امکانات محدودی در اختیار داشتند با شش دستگاه آرپی جی و تعدادی اسلحه در مقابل صدها دستگاه تانک دشمن ایستاده اند وبه شهادت رسیدند. از سفاکی دشمن همین بس که بعد از شهادت آنها با تانک بر بدن های آنها رفته اند و پیکر ایشان زیر شنی تانک از بین رفت.»داستان مقاومت وشجاعت آنان را چنان با شور وهیجان بیان می کند که مخاطبان را سرشوق می آورد؛ گویی در آن فضا بوده و آنها را لمس کرده است. سن دانشجو اقتضای این امر را ندارد و همه می دانند که او در زمان جنگ کودکی بیش نبوده است با این حال مخاطبان تا آخرین حرف های او را می شنوند.پس از رفتن این عده از مخاطبان عده ای دیگر می آیند و دانشجو پرده ی نقالی خود را دوباره می گشاید...

2.سال 1367

دفتر جنگ بسته شد و آنانی که که سالها در جنگ زندگی کرده بودند و جنگ برایشان در رأس امور قرار داشت، به شهری بازمی گشتند که بسیاری از ساکنان آن مفهوم جنگ و جبهه را درک نکرده بودند؛ آمدند در حالیکه هزاران هزار خاطره در کوله پشتی خود داشتند. عده کمی از آنان در امر سازندگی سهیم شدند . عده ای دیگر نیز که در زمان جنگ، حوزه و دانشگاه، کارگاه و مزرعه های کشاورزی را رها کرده و به جبهه ها رفتند، بعد از آن هم به همانجا برگشتند؛ اما در این میان بودند عده ای که هنوز عقب ماندن از قافله در گوشه ای از قلبشان باقی مانده و نمی دانستند چه کنند! زمان می گذشت و اینان کم کم در پیچ و تاب زندگیها فراموش می شدند. در شهر اقتصاد باز و سرمایه داری آرام آرام گم شدند.  عده ای به تفحص شهدا دل سپردند ومشغول یافتن پیکرهای دوستانشان شدند و عده ای دیگر جبهه را در عرصه ای دیگر یافتند وبه فعالیت های فرهنگی مشغول شدند.

در همان سالها بود که زمزمه ای به گوش رسید؛آنانکه از دوران دفاع مقدس وظیفه ای را بر دوش خود احساس می کنند، عده ای را با خود به مناطق عملیاتی جنوب برده و خاطرات آن روزها را باز می گویند؛ در ابتدا این امر همگانی نشده و تعداد سفرها نیز محدود بود.این کاروانها بعدها "راهیان نور" نام گرفت.

3.خرداد 1376

دوران جدیدی در ایران رقم می خورد و رفته رفته ارزش ها در پس گفتمان های به اصطلاح سیاسی "دولت اصلاحات" در حال رنگ باختن است. تا جائیکه حتی هشت سال دفاع مقدس به سخره گرفته می شود وشبهات زیادی به اذهان جامعه القا می شود؛ تعداد زیادی از یاران خمینی عزلت نشینی اختیار می کنند.عده ای دیگر ضرورت را در آن می بینند تا بر تعداد سفرهای راهیان نور بیفزایند تا شاید پادزهری برای فضای مسموم جامعه باشد.

فروردین 1378 را می توان نقطه اوج حرکت راهیان نور دانست؛ زمانی که فریادگران اصلاحات، "ارتجاع" را در  دستور کار خود قرار داده و قصد برگزاری جشنی در "تخت جمشید" گرفتند. در مقابل آیت الله خامنه ای در روز هشتم فروردین ماه به "شلمچه" رفته در جمع راهیان نور متذکر می شود:

«امروز شرکت من در مجموعه ی زائرین خاک خونین شلمچه، برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و مردان بزرگی است که با خون خود، با جهاد و همت خود و با عزم و اراده ی خود نام شلمچه، خرمشهر، خوزستان و ایران را در تاریخ بلند کردند...

جوانان عزیز! مردان و زنان! در هر کجا که هستید و این سخن را می شنوید یا بعدا خواهید شنید، بدانید یک کشور و یک ملت، بالاترین سرمایه اش همت و عزم وایمان جوانان آن کشور است؛ ایمان همراه با اراده ی قوی، ایمان همراه با تصمیم و ایمان همراه با روشن بینی همان چیزی که این کشور و این ملت را حفظ کرده است همین ایمان است...

من این سرزمین را یک سرزمین مقدس می دانم. این جا نقطه ای است که ملائکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند،به این جا تبرک می جویند. این جا متعلق به هر کسی است که دلش برای اسلام و قرآن می تپد. این جا متعلق به همه ی ملت ایران است. دلهای همه ملت ایران متوجه به این نقطه، این بیابان و همه این مناطقی است که شاهد فداکاری های جوانها بوده است. شما که این جا را گرامی می دارید، کارخوبی می کنید. آمدن شما واحترام به این نقطه بسیار به جا و کار صحیحی است.

بنده هم می خواستم به ارواح طیبه شهیدان و به نفس های معطر جوانان مومن، تبرک بجویم و به این عزیزان احترام کنم؛ من هم آمدم در جمع شما شرکت کنم.»

گفته های ایشان بر آتش تنور "راهیان نور" دمید و بر سفرهای آن سال به سال افزوده شد .

شوخی های رزمندگان ، گرسنگی ها ، تشنگی ها، فضای شبهای عملیات ، نمازشبها ، دیدن یاران در حال شهادت ، پریدن سرها  ، قطع شدن دستها و پاها ، رفتن تانک بر پیکر شهدا از جمله مهمترین خاطراتی بود که روایتگران جنگ بدان اشاره می کردند؛ در این میان مسائل مربوط به حاشیه های دفاع هشت ساله و اطلاعات جامع در مورد عملیات ها ، زمان و مکان آنها و میزان همکاری گسترده کشورهای مختلف با رژیم بعث کمتر مورد توجه روایتگران قرار می گرفت.

از طرفی هرسال بر تعداد سفرها اضافه شده و این خود لزوم سازماندهی و ایجاد امکانات لازم کاروانیان و تجدید نظر در امر روایتگری را مشخص می کرد. از سوی دیگر تعداد روایتگرانی که در جبهه های جنوب حاضر می شدند نیز کفاف این جمعیت مشتاق را نمی داد ؛ لذا گروههای روایتگر به فکر آموزش روایتگری افتاده تا آموزش دیده ها و مستعدین این امر را همراه کاروانها بفرستند. "حاج عبدالله ضابط " از اولین کسانی بود که تلاش فراوانی را صورت داد و توانست عده ای از طلاب را دور هم جمع کند و ایشان را به این امر ترغیب نماید ؛ با گسترش این فعالیت ها بود که ایشان ضرورت تشکیل موسسسه ای با عنوان" گروه تفحص شهدا" را حس نمود .با شکل گیری این موسسه آموزش طلاب مشتاق روایتگری نظم خاصی یافت و اکنون شاهد حضور طلاب جوان بسیاری در امر روایتگری هستیم. موسسه ای که بعد از شهادت "حاج عبدالله ضابط" در یک سفر تبلیغی به شهرستان بابل، با نام ایشان عجین شده است . موسسه ای که امروز آنرا "روایت سیره شهدا " می نامند. بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس و سازمان بسیج دانشجویی نیز دانشجویان مستعد را آموزش داده و در امر روایتگری از وجودشان استفاده بردند.

شاید باشند عده ای که این امر را نپسندند و بدان خرده گیرند؛ یکی از دلایل آنها این است که آنانکه آن روزها را حس نکرده اند، نمی توانند روایتگر روزهای سخت باشند و حق مطلب را ادا کنند. شاید این گفته از یک سو درست باشد که این نیز جای شبهه دارد؛ زیرا عده زیادی از ایشان در بیان خاطرات به روزتر و قوی تر عمل می کنند؛ با نگاه دیگر باید گفت این فقط خاطرات شهدا نیست که می بایست در شریان حیاتی جامعه جریان یابد بلکه باید به "اندیشه سرخ" شهیدان اهتمام ورزید و آن را در جامعه منتشر کرد؛ هر چند خاطرات در برانگیختن احساسات پاک مخاطب مفید و آنرا آماده ی دریافت تفکر حق می نماید، اما از آنطرف باید اندیشه های پاک شهدا در ضمیر آنها بنشیند.

طلاب و دانشجویان جوان "راویان اندیشه های سرخ" اند. طلاب همانگونه گه بعد از گذشت 1400 سال، راوی کربلای حسین اند و تفکر یاران حسین را باز می گویند، امروز بر آن شدند که جوانان عصر خویش را با یاران دیگر حسین (علیه السلام) که در دفاع مقدس به او "لبیک" گفتند، آشنا کنند. دانشجویان نیز با دوستان خود "سر ماندگاری" آن اندیشه ها را بیان می دارند و ایشان همان "تابعین"صدر اسلامند که رسول خدا را ندیده اند،اما با دیدن اصحاب رسول خدا، خاطرات آن وجود نازنین را می گویند.

4.مزار شهدای هویزه - 1382

سرخی شفق در اطراف مزار بسیار زیباست . خورشید در خون خود می غلطد و دانشجوی راوی، پرده نقاله خوانی را جمع کرده و در حالیکه خسته است به سمت سوله های اطراف مزار میرود تا کمی بیاساید...