شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

۲ مطلب با موضوع «عاشورا» ثبت شده است

ماه و خورشید

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ

پدر گفت: بگو یک

گفت: یک

پدر گفت: بگو دو

نگاهی به پدر کرد و گفت: چگونه با زبانی که گفته است یک بگویم دو؟

و این سرآغاز حرکت در مسیر توحیدی عاشوراست.

در خانۀ علی جز توحید به دنبال هیچ نگرد. علی منصوص فی ذات الله. اسدالله الغالب. یدالله. عین الله الناظره. علی سردمدار کائنات برای حرکت به سمت توحید است که اگر انالله و انا الیه راجعون ،علی مسیر این بازگشت است. راه است . و البته تک راه است. 

بیت علا سمک الضراج رفعه

فکان اعلی شرفا و امنعا

اعزه الله فما تهبط فی

کعبته الاملاک الا خضعا

بیت من القدس و ناهیک به

محط اسرار الهدی و موضعا     / مرحوم سید محمدحسین کیشوان / کتاب سردار کربلا / ص 190

 

و او این را خوب می داند. می داند که در خانۀ علی باید مشق توحید کند. او از علی آموخته است که باید جمجمه اش را به خدا بسپارد.بازوانش را هم. عیونش را هم . وجودش را هم.

 و در این سرسپردگی باید آزموده شود. در چه دورانی؟! دوران خانه نشینی پدر و دوران خلافت پدر. دوران شهادت پدر.  خلافت برادر.  جنگ برادر. صلح برادر. مظلومیت برادر.  شهات برادر. تشییع برادر. و چه آزمایشهای سختی.

برای او که اینها را دیده است حرکت در مسیر توحیدی عاشورا از نگاه ما چه سخت تر می نماید. آنجا که باید با برادر همراه شود و با مظلومیت و غربت برادر زیست کند. با برادر بنشیند. با برادر بایستد. با برادر بپا خیزد. با برادر بخندد. با برادر بگرید. با اذن برادر پاسخ گوید. با اجازه اش حرف بزند.

عباس در کربلا هم نیست و هم هست. ماه را تا زمانی که خورشید هست نمی توان در آسمان یافت. انگار عباس خوب آموخته است که در مسیر توحید باید از خود بگذرد. اصلا خودی نیست. عباسی نیست . هرچه هست حسین است. و چه تعبیری است از حسین که به عباس می فرماید انت صاحب لوائی. علم حسین جز علم توحید است؟ علم حسین جز علم  خداست که تا بالاترین نقطۀ عرش برافراشته است. عباس صاحب لوای حسین است. صاحب علم عرشی حسین.  عباس علمدار لااله الاالله است. صاحب علمی که اگر بیفتد کمر توحید خواهد شکست.

عباس در کربلا هم هست و هم نیست، چونان حسین که در کربلا هم هست  و هم نیست. حسین هم نگاه به جایی دیگر دارد. نگاه به آسمان. او که معلم توحید است. او نشانه است. خورشیدی است که نور از خویش ندارد بلکه از نور علی نور، نور گرفته است. نور او نور فوق کل نور است. نور او نور منورالنور است. نور او نور لیس کمثله نور است. حسین تجلی نور است در زمین و عباس نور از حسین می گیرد. ماه است در پرتو نور خورشید.

 

عباس از همان طفولیت آموخته است که یک یک است و دو نمی شود. او آموخته است که هر دوئیتی راه به ابلیس دارد. دوئی نیست. هر چه هست در عالم یک است. سوال مهمی است که پرسیده اند : زندگی براساس توحید چگونه است ؟  نمونۀ تامش در زمین زندگی علی و زهرا و حسن و حسین است. عباس از این زندگی خوشه چیده است. عباس زهرا را ندید اما با حسن و حسین و زینب زیست. با علی نفس کشید. در آغوش علی بود که علی با دیدن بازوانش گریست. بازوانی که علمدار توحیدند و در راه توحید نثار می شوند.

ماه در کنار خورشید زندگی آغازید، رشد کرد و قد کشید. خورشید بود که ماه آمد. ماه می کوشید تا نور از خورشید برگیرد بدون اینکه خود دیده شود. از همان آغاز ماه ماه بود و خورشید خورشید؛ این نسبت تا خود عاشورا ادامه داشت. ماه می دانست که بی خورشید زمینی نیست . جهانی نیست. حیاتی نیست. سرچشمه خورشید است. ماه این معنی را زیسته بود.

از مادر آموخته بود که غلام حسین باشد چون او که کنیز خانۀ زهراست. اما حسین، عباس را غلام نمی دانست برادر می دانست. برادری که اگر نباشد کمرش می شکند و این را در عصرعاشورا به برادرش گفت که الآن انکسر ظهری.

چرا عباس به برادری معروف تر است تا به سقایی و  علمداری؟ سقایی و علمداری عباس در کربلا ظهور یافت اما برادری نشانه ایست که در طول زندگیش بود. در همه جا. از آغاز تا انتها. وقتی با برادرانش پیکر پدر را از مسجد آوردند. برایش شیرین بود وقتی پدر او را با فرزندان زهرا در اتاق نگه داشت. شب بیست و یکم . لحظات آخر. در آخر هم از عباس وعدۀ وفاداری گرفت. وعدۀ برادری ستاند.

در ماجرای صلح توحیدی حسن بن علی هم تو نشانی از مخالفت دیده ای؟ نقطه ای ؟ نکته ای ؟ اظهار نظری؟  یا آنجا که بر پیکر بی جانش تیر بارید حرکتی از عباس دیده ای؟ اراده بود اما می دانست که اذن برادرش حسین شرط عمل به اراده است. می دانست توحید یعنی حتی اراده ات هم باید برای خدا و به اذن خدا باشد.

السلام علی ابی الفضل العباس ، المواسی اخاه بنفسه...  / زیارت ناحیه مقدسه

فنعم الاخ المواسی... / امام صادق علیه السلام

" چه نیکو برادر جانباز و ایثارگری بودی ".

آیا عباس اگر برادرانی غیر از حسن و حسین داشت برادری اش اینهمه رنگ می گرفت ؟ برادری حسن و حسین آیا با هر برادری دیگری برابر است؟ آیا عباس نمی  دانست که برادرانش تجلی توحیدند؟  آیا برادری آنانکه نور کاملند با برادری با آنانکه ظلمت محضند و یا نصف و نیمه در ظلمتند یکی است ؟ و آیا عباس این معنی را در نیافته بود؟ آیا عباس نمی دانست که او به برادری با چه کسانی افتخار یافته بود؟  نمی دانست ؟ !

اینکه برادر باشی اما خودت را نبینی. اینکه برادر باشی و تسلیم باشی. اینکه برادر باشی و ولایت برادر را بپذیری. اینکه برادر باشی و برای خود در برابر برادرانی که مجرای فیض نورند شانی قائل نباشی. همه و همه انسان را یاد داستان برادران یوسف می اندازد که پدرشان یعقوب را به نابینایی کشاندند. یوسف را درون چاهی انداختند. پیراهنش را خونین برای پدر آوردند. به دروغ او را خوراک گرگ کردند. حسادت کورشان کرد. حسادت به مقام توحیدی ولایت.

قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ / یوسف 5

[یعقوب] گفت اى پسرک من خوابت را براى برادرانت‏ حکایت مکن که براى تو نیرنگى مى‏ اندیشند زیرا شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است

لَقَدْ کَانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِلسَّائِلِینَ... / یوسف 7

و یا داستان جعفر را که شنیده ای که او را کذاب می خوانند. او که بعد از برادرش حسن عسگری به محراب رفت تا خود را امام بعد از برادر بنامد اما فرزند 5 سالۀ برادر پرده از نقاب برکشید تا رسوا شود آنکه حتی حق برادری نگه نداشت. حق ولایت را. اینجا هم حسادت به مقام توحیدی ولایت.

ماه از این رو ماه است که در مقابل خورشید شانی برای خویش قائل نیست. حسادتی هم در او نیست. آنهم به مقام توحیدی ولایت.  ایمانی در اوست که او را به یقین رسانده است. به ولایت. به توحید. به خورشید.

 زندگی ماه و خورشید به هم تنیده است. ماه از روزی که به دنیا آمد با خورشید زیسته است. خورشید را لمس کرده است. قرص خورشید در قرص چشم ماه انعکاس یافته است. ماه بی خورشید نبوده است.  

داستان ماه و خورشید، داستان سرسپردگی است. داستان ولایت پذیری است. داستان برادری است.

 


تا عاشورا...

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ب.ظ

حبیب ابن مظاهر در 12 پرده 


1.

از کشور اویس قرنی آمده بودند؛ با قبیله شان؛ قبیله بنی اسد. حج گزاردند و سپس رهسپار یثرب شدند. سه سال از زمانیکه یثرب ،  مدینه شد ، می گذشت. افرادی از قبیله که برای تجارت به یثرب رفت و آمد می کردند از تغییر حال و هوای شهر، بعد از آمدن محمد می گفتند ؛ از همین گفته ها بود که سران قبیله تصمیم گرفتند ترک دیار کنند.

مظاهر هم در بین قبیله بود ؛ به همراه خانواده اش. شوق دیدار پیامبر رهسپارش کرده بود. به خدمت پیامبر که رسیدند برادر مظاهر شعری خواند.  بعد از آن مظاهر دست پسر را گرفت  تا خدمت رسول خدا برسد. این حبیب جوان من است. حلاوت اولین دیدار برای جوان مظاهر، به یاد ماندنی بود.

بنی اسد در مدینه ماندند و خانه هایی برای خود تدارک دیدند. حبیب که سرگشته آموختن بود از علم الهی پیامبر ، به قدر توان ، خوشه می چید. او می دانست برای بهره از گرمای خورشید می بایست بی هیچ سایه ای در مقابل آن ایستاد.

2. 

پیامبر رحلت کرد. تمام مدینه سرگشته اند؛ قوم بنی اسد هم ؛ حبیب هم.

حبیب با علی بود؛ همراه او و شاگرد او. تا آنجا که از اصحاب سر علی شد ؛ و از یارانی که با علی پیمان شهادت و بهشت بستند؛ میثم ، رشید هجری ، حبیب و تنی چند که " شرطه الخمیس" نام گرفتند.

همراهی علی او را به کوفه کشاند. کوفه مرکز حکومت شد . پنج سال حکومت علی به جنگ گذشت. حبیب سالهای میانی عمرش را در رکاب علی گذراند ، در تمام جنگها.

از کسانی بود که علی راز به آنها گفته بود. علم سرنوشت بدانها بخشیده بود . می دانست در سپاه علی شهید نخواهد شد . در مکتب علی آموخت و در آتش مظلومیت او سوخت.

آنشب که فرق علی را شکافتند ، فرق عالم شکافت؛ فرق حبیب هم.

3.

دوران تاریکی؛ وحشت ؛ ننگ ؛ خفت؛  این را معاویه رقم زد ؛ پسر ابوسفیان ، فرزند هند. 

حبیب اکنون پنجاه و چهار سال دارد. دورانهای طلایی اسلام در زمان پیامبر را دیده  و دوران خلافت عدالت را پشت سر گذاشته است؛ موهایش آرام آرام به سپیدی گراییده.

حسن نیز روی خوش نمی بیند . نه از دشمن و نه از یاران. اما حبیب دست از حسن نمی کشد . او از حسن گامی پیش نمی نهد و نه گامی پس. بر صلح خرده نمی گیرد و نه بر قیام اصرار می ورزد. شیعه است.

خدعه معاویه در مدینه و آنهم در منزل حسن سر برمی آورد و امام دوم هم شهید می شود.

4.    

قوم بنی اسد مجلسی داشتند ؛ حبیب در مجلس حضور داشت. متوجه میثم شد که سوار بر اسب می گذرد. با اسب خود را به او رساند. به او نزدیک شد به حدی که سر اسبهایشان در موازات هم قرار گرفت:

-         شیخی را می بینم که جلوی سرش مو ندارد و شکمی بزرگ دارد و نزدیک " دار ارزق" خربزه می فروشد. او را به سبب محبت به اهل بیت پیامبرش به دار خواهند آویخت. بر دار شکمش را پاره می کنند.

میثم گفت: مرد سرخ رویی با گیسوان بلند را می شناسم که برای یاری فرزند دختر پیامبر کشته می شود و سر او را در کوفه می گردانند.

5.

معاویه مرد. یزید را به جانشینی برگزید؛ برخلاف پیمانش با حسن. یزید بیعت تمام بزرگان را می خواست. نعمان ، والی کوفه، به دنبال گرفتن بیعت بود. حبیب از بزرگان کوفه به حساب می آمد ؛ از ریش سفیدان؛ از صحابه پیامبر ؛

خبر رسید حسین با یزید بیعت نکرد و مدینه را به  قصد مکه ترک گفته است. حبیب آهنگ این خبر را می شناخت. خبر شوری در جان او افکند. با هانی ، مسلم ، مختار و عده ای دیگر از بزرگان در خانه سلیمان جمع شدند. تصمیم گرفتند نامه ای بنویسند و حسین را به کوفه دعوت کنند.

حبیب هم نامه ای نوشت.

6.

حسین مسلم را به کوفه فرستاد . مسلم در خانه مختار سکونت کرد . شیعیان خبردار شدند و در خانه مختار جمع شدند. مسلم نامه حسین را برایشان خواند. همه گریه کردند. عابس  بلند شد و سخن گفت:

-         من از دل این مردم خبری ندارم و تو را به آن فریب نمی دهم. اما از طرف خودم به خدا قسم من آماده ام تا در مقابل دشمن شما جهاد کنم. آنقدر شمشیر می زنم تا خدا را ملاقات کنم.

حبیب برخاست: خدا تو را رحمت کند که آنچه در دل داشتی،  به سخنی روان بیان کردی. به خدایی که معبودی غیر از او برایم نیست من هم بر این عقیده ام.

7.

ورق برگشت! با آمدن ابن مرجانه از بصره به کوفه؛ آنهم از سوی یزید برای ریاست دارالحکومه.

حبیب و مسلم تا آنروز از هیجده هزار نفر بیعت گرفتند. مسلم قیام کرد، اما تا شب تمام یاران از او جدا شدند. عبیدالله با پول و تهدید همه را تاراند.

دوباره داغ تنهایی بر سینه حبیب نشست . این اولین بار نبود!

در آن شب سرد از بی وفایی مردم ، حبیب و مسلم بن عوسجه مخفی شدند . در میان قومشان بنی اسد ؛ عبیدالله سخت در پی آنان بود. خبر شهادت مسلم اشک های پیرمرد را جاری ساخت.

حبیب را صبر ماندن نبود. آتشی در سینه اش زبانه می کشید. خبر آمد که حسین به کربلا رسیده است.

8.

قاصدی رسید؛" برای حبیب بن مظاهر نامه ای دارم". همسر حبیب خود را به او رساند. نامه را گرفت . حبیب در خیمه مشغول قرآن بود. بوی خوش نامه تمام خیمه را فرا گرفت. " نامه ای که منتظرش بودی، رسید . از حسین ". حبیب قرآن را تمام کرد و در گوشه ای گذاشت . به سرعت نامه را از همسرش گرفت.

-         از حسین بن علی ،

به مرد فقیه ، حبیب بن مظاهر!

ما را  می شناسی ؛ نزدیکی ما را به پیامبر می دانی؛ بهتر از دیگران. تو آزادمرد باغیرتی. ازجان خود بر ما دریغ نکن. رسول خدا در قیامت پاداشت خواهد داد.

درنگ نکرد. دلاوران بنی اسد او و مسلم بن عوسجه را که با خانواده اش آمده بود ، شبانه از کوفه فراری دادند.

9.

غروب روز چهارم محرم. امام در کربلا دوازده پرچم بر افراشت و هریک را به سرداری سپرد. یازده پرچم سپرده شد. امام درنگی کرد. همه منتظرند  دوازدهمین علم بر دوش که جای خواهد گرفت. امام گفت:

"حامل این پرچم خواهد آمد". 

گویا همیشه در عدد دوازده انتظار خوابیده است!

ساعتی بعد از دور سیاهی دیده شد . حبیب بود و مسلم . از اسب فرود آمدند. حببیب خود را به امام رساند. امام او را در آغوش گرفت. مسلم بن عوسجه هم . اشک بود و اشک.

امام دوازدهمین پرچم را به حبیب داد.  

10.

شب هشتم محرم ؛ سپاه دشمن افزوده می شود . حبیب نگاهی به دشمن دارد و نگاهی هم به سپاه دوست. قابل مقایسه نیست. خود را به امام می رساند:

-         مولای من ، قبیله بنی اسد که قبیله من است در همین نزدیکیهاست. اگر اجازه دهید به دیدارشان بروم و به یاری دعوتشان کنم.

-         خدا به تو پاداش خیر دهد. اگر می توانی برو.

شب هنگام به سوی قبیله رفت. به استقبالش آمدند. بدون هیچ درنگی بالای بلندی ایستاد و آنها را مخاطب قرار داد:

"من از کربلا آمده ام. فرزند پیامبر در نزدیکی شماست. دشمنان او را محاصره کرده اند. شما خویشان منید. مرا می شناسید. هرکس سخنانم را بشنود و حسین را یاری کند ، خداوند در دنیا و آخرت او را شریف می دارد. بهترین ارمغان من برای شما همین است."

عبدالله بشر اولین لبیک یاری را گفت. در بین بنی اسد شوری به پا شد. شمشیر کشیده و با حبیب همراه شدند.

خبر به ابن سعد رسید. ارزق را با چهار هزار سوار فرستاد تا راه را بر آنها ببندند. جنگی میانشان شد . مردان بنی اسد عقب نشستند.

حبیب خود را به کربلا رساند؛ تنها. نزد حسین رفت. ماجرا را باز گفت.

حسین گفت: لا حول و لا قوه الا بالله .

11.

روز تاسوعا ؛ شمر با چهار هزار همراه  از کوفه رسید. نزدیک غروب در کربلا هیاهو شد. شمر قصد حمله داشت. حسین برادرش عباس را برای گفتگو فرستاد. عباس از او پرسید: فکر تو چیست؟ شمر گفت: یا تسلیم شوید یا بجنگید.

عباس برگشت تا به امام آنچه را شنید ، باز گوید.

حبیب که در مقابل لشگر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:" دیروز نامه نوشتید ، امروز پیمان می شکنید؛ حرمت نمی دارید، شمشیر کشیده اید؛ بد مردمی هستید! فردا چه پاسخی برای پیامبرتان دارید؟"

کسی جوابی نداد جز تمسخر ، هلهله. حبیب با یاران برگشت. " شیطان بر آنها حکم می راند؛ حزب شیطانند، بازنده و تبهکار.

عباس از کنارشان رد شد و خود را به لشگر دشمن رساند: مولایم امشب را از شما مهلت می خواهد. جنگ باشد برای فردا.

12.  

شب عاشورا؛ نافع هراسان خود را به خیمه حبیب رساند. حبیب قرآن می خواند. نافع ادب کرد و منتظر ماند. قرآن حبیب که تمام شد ، سری به سوی او چرخاند:

-         چه شده است نافع؟

-         با حسین بودم؛ در اطراف خیمه قدم می زدیم. بعد او به خیمه خواهرش رفت. شنیدم که زینب از آزمایش یاران پرسید؛" نکند آنها در هنگام نیزه و خون رهایت کنند". ای حبیب خاطر زینب از ما جمع نشده است؛ باید کاری کرد.

حبیب برخاست و دوستان را صدا زد. جریان را به آنها گفت. همگی به پشت خیمه زینب آمدند. حبیب سخن گفت:" ای دخترپیامبر ، ای نور چشم علی ، اگر مولایمان اکنون اجازت دهند شمشیر از نیام برکشیم. ما از فاصله امشب نیز ناراحتیم. جان چه باشد که در راه حسین فدا شود؟!"