شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

وَمِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّکَ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ / بقره 149

شطر

چرا رمان؟

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۰۱ ب.ظ

آنکه جنایت و مکافات را خوانده با آنکه جنایت و مکافات را نخوانده متفاوتند و همچنین است آنکه لبۀ تیغ را خوانده با آنکه لبۀ تیغ را نخوانده .  این تفاوت در چیست ؟ جواب سلبی آن اینست که این تفاوت در داشتن اطلاعات در مورد رمان نیست . یعنی آنکه این رمانها را خوانده تفاوتش با آنکه نخوانده در این نیست که اسم راسکلینکف را می داند و یا اینکه می داند او پیرزنی را کشته است و اینکه او عاشق دختری به نام سونیا است که برای فقر خانواده اش خودفروشی می کند . در رمان لبۀ تیغ هم مثلا بداند که سرباز عاشقی به جنگ می رود و با کشته شدن دوست نزدیکش سوالاتی برایش پیش آمده  و برای همین پس از جنگ پی جواب برای سوالاتش می گشته است .  تفاوت در این دانسته ها نیست  که اگر این باشد نمی شود گفت رمان ترویج شود . ترویج شود برای چه ؟ برای اینکه بر دانسته های مخاطب اضافه شود ؟ چه کار بیهوده ای! خوب این کار می توانست با ترویج سایتهای اینترنتی صورت گیرد ؛ به مراتب بهتر و شایسته تر.

دوست فلسفه خواندۀ کتابخوانی دارم که می گفت نمی توانم رمان بخوانم . رمان خواندن برایم سخت است .  جملات بی معنی زیادی در رمان به کار رفته  و  از کتابی لذت می برم که خط به خطش مطلب داشته باشد. حرفی داشته باشد که به من حکمت ببخشد . این را من قبول ندارم .  رسالت رمان این نیست . همانگونه که رسالت فیلم هم این نیست . رسالت شعر هم این نیست. اگر رسالت رمان مشخص شود مشخص می شود که رمان به دنبال پراکندن سواد و حکمت نیست . رسالت رمان تعریف قصه است همین .

تعریف قصه چرا مهم است ؟

*

مرحوم آیت الله اشتهاردی از شاگردان اخلاقی حضرت امام  ، شبهای چهارشنبه ،در مدرسۀ فیضیه درس اخلاقی داشتند . ما هم به سفارش یکی از دوستانمان بعضی از این شبها را شرکت می کردیم . یکی از شبها از ایشان شنیدم که می گفت : امام هر هفته  شبهای چهارشنبه برای ما درس اخلاق می گفت . این درسها در ما تاثیر می گذاشت . ما متوجه تاثیر بودیم . به گونه ای که وقتی دوشنبه یا سه شنبه می شد احساس می کردیم  تاثیر آن حرفها از بین رفته است و ما نیاز به درس اخلاق امام داریم . پس برای درس اخلاق امام در چهارشنبه شبها انتظار می کشیدیم .

*

دوستی پس از دیدن فیلمی به یک نکته اشاره کرد و من آن را به  گونه ای دیگر یافتم . می گفت  پس از دیدن فیلم همراه همسرم به بوتیکی رفتم تا برای خود لباسی بخرم . او می گفت در حین انتخاب لباس برای خودم،  مشخص شد که نوع انتخاب لباس من عوض شده است؛ مثلا تا کنون از فلان حالت لباس خوشم می آمده و الان از فلان حالت لباس و یا اینکه پیش از این از فلان لباس متنفر بودم اما الان داشتم برای خودم انتخاب می کردم . این اثر چیست ؟ این همان اتمسفر داستان است که این دوست ما را با خود برده است . تنفس و اندیشه در زمان دیدن یک فیلم تا مدتی بعد از آن هم در مخاطب تاثیر دارد؛ این تاثیر می تواند با توجه به فیلم و کیفیتش ، تا زمان کوتاهی ادامه داشته باشد و یا تا مدتها با مخاطب همراه باشد.

اساتید اخلاق در درسهای اخلاقشان با قصه و زندگی بزرگان و اساتیدشان شاگردانشان را به یک سلوک شنیداری می بردند که تاثیر این سلوک شنیداری تا هفتۀ بعد با شاگردان همراه  است.

بارها شده است که زمان خواندن داستانی احساساتمان غلیان پیدا کرده است . حادثه ای ما را به گریه واداشته است و اتفاقی ما را خندانده است . خاطب برای اینکه با داستان همراه شود با یک یا چند شخصیت از داستان همذات پنداری می کند و همراهی او با آن شخصیت تا آنجا پیش می رود که مخاطب مانند او فکر می کند و مانند او می اندیشد . مثالش در شخصیت های منفی داستان است . گاهی شده است که انسانهای اخلاق مدار هم در زمان دیدن فیلم های دزد و پلیس ، طرفدار دزدند . حتی عصبهایشان برای آزادی و رهایی و موفقیت دزدها، تحریک شده است . این همان سلوک است . در ذات قصه سلوک وجود دارد . برای همین است که گفته اند قصه و داستان تهذیب مخاطب را بهمراه دارد. شخصی که داستان می خواند زندگی شخصیت داستان را تجربه می کند . تاثیر این سلوک در بعضی ها تا آنجاست که در رفتار نیز تغییر ایجاد می شود و تاثیر در بعضی هم به گونه ایست که برای دوستمان اتفاق افتاد . داستان خوب باید اتمسفر و یا به عبارتی فضا داشته باشد. اگر داستانی این ویژگی را نداشته باشد در داستان بودنش تردید است. رمان و فیلم نیز به طور اخص و هنر به طور عام مخاطب را  به سلوک می برند .

تفاوت آنکه جنایت و مکافات را خوانده و آنکه آن را نخوانده در همین است . آنکه خوانده با راسکلینکف به سفر رفته ، با جهان بینی راسکلینکف اندیشیده و  دنیا و مناظر را با نگاه او دیده است . او با خواندن رمان ، ذات زندگی راسکلینکف را مفهوم کرده است .مخاطب با خواندن این رمان با هستی شناسی دیگری آشنا شده و خود را در معرض هستی شناسی راسکلینکف قرار داده است . به نظر من این راز تفاوت بین خواننده جنایت و مکافات و نخواننده آن است.

 

برای فهم ذات زندگی باید رمان خواند ...

 

انسان از وقتی به دنیا می آید تا می میرد یک زندگی را تجربه می کند و از تجربۀ زندگی دیگر عاجز است . برای همین در شرایط جدید و اتفاقات مهم زندگیش، در انتخاب، دچار مشکل است . ما در یکبار تجربۀ زیستی مان شاید یک بار کاری را شروع کنیم و یک بار هم در آن کار شکست بخوریم و یا شاید حتی در موقعیت جدیدی که یک بار برایمان پیش آمده ، رفتاری از ما سر بزند که همان یکبار آن رفتار از ما سر زده باشد . اما تجربۀ خوانش زندگی دیگران و درک موقعیت مشابه زندگی آنها و رفتار آنها در آن موقعیت،  همان هدف اصلی داستان است . دانستن اینکه راسکلینکف در موقعیت داستانیش چه انتخابی داشته و چرا آن پیرزن را کشته و چرا با خود در کلنجار اعتراف بوده است و در نهایت اعترافش ، همگی همان چیزی است که خواننده را با خود به فهم ذات زندگی می برد. لذت اصلی رمان ، با دیدن دنیا به جای بیرون ، از درون و از چشم شخصیت هایی که در آن دنیا زندگی می کنند شروع می شود. رمان ها ما را همراه با مشاهدات اندک زندگی روزانه مان که همگی به فراخور تجربۀ زیستی مان از آن آگاهی داریم، به واقعیت پنهان وعده داده ، به مرکز { ذات زندگی } می برند. این مشاهدات را تجربۀ حسی می گوییم.

خواندن داستان مانند خواندن تاریخ عبرت آموزی از سرنوشت دیگران و عکس العمل های شخصیت های داستان با موقعیت های مشابهی است که در زندگی ما هم رخ می دهد. اینکه با خواندن داستان در خواننده چه اتفاقی می افتد ما را به آن می رساند که جوان و نوجوانمان را در موقعیتی مشابه آنچه در داستان اتفاق می افتد قرار دهیم و او را با شخصیت های داستانی به سلوک برده تا شاید او را به مفهوم زندگی و یا همان ذات زندگی رهنمون شویم . جوان و یا نوجوان در ابتدای راه تجربه زیستی شان اگر زندگی دیگری را تجربه کنند ،در تصمیم گیریها و انتخابهاشان دقت خواهند کرد.

 

هنرمند؛ حکیم

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۱۰ ب.ظ

 با این جملات شهید آوینی در مقاله ی بشر در انتظار فردایی دیگر که " آلبر کامو در 1934 به صف نهضت های ضدّ فاشیسم پیوست و در حزب کمونیست مأمور تبلیغات در محافل مسلمانان الجزیره شد. جورج اورول نیز آنگاه که پنرال فرانکو، به پشت گرمی فاشیسم آلمان و ایتالیا، به جمهوری اسپانیا اعلان جنگ داد، به جبهه رفت و مجروح شد ( سال 1937). جبهه خلق نیز که جمهوری اسپانیا را تشکیل داده بود، منزه از گرایش های کمونیستی نبود.  نه کامو و نه اورول کمونیست نماندند. مورسو – بیگانه کامو – در برهوتی میان « نه عشق » و « نه نفرت » می زید و شهر طاعون زده « اُران »، بیرون از حیطه تاریخ و جغرافیا و فراتر از هر دو، گرفتار طاعون شده است تا انسان برای آخرین بار در « حکمت بلا » بیندیشد. کامو از سِحر یوتوپیا رهیده است، اما اورول نه. بنابراین، رمان «1984» هنوز ایدئولوژی زده، و به عبارت بهتر، یوتوپیازده است. " کامو برایم مهم شد. چرا ؟ آنچه آوینی در آثار کامو دیده است حکمت است . حکمت چیست ؟

کامو را از خطبه ای که برای نوبل ایراد کرد می توان بیشتر شناخت. آنجا که به این سوال مهم پاسخ می دهد که "آیا هنر چیزی است تجملی و مبنی بر دروغ؟" . کامو در این خطابه ی مهمش به ملزومات هنر امروز می تازد . از مهمترین بخشهای آن می توان به مخالفتش با هنر برای سرگرمی اشاره کرد. مخالفتش با هنری که بی مسئولیت است. هنری که ابزار آزادی است. هنری که او آن را ملامتی می خواند یعنی هنرمندی  که با همه چیز حتی سنت هنری خودش مخالفت می کند و میپندارد که میتواند قواعد قواعد خاص خود را بیافریند و سر انجام گمان می کند که خداست. در بخش دیگر این خطابه او به این می رسد که آیا هنرمند برای روی گرداندن از هنر بورژوایی و صوری می تواند به واقعیت گرایی صرف روی آورد؟ جواب کامو خیر است. او می گوید واقعیت جهان به صورت محض قابل روایت نیست و هنرمند واقع گرا تنها می تواند و مجبور است  بخشی از واقعیت را نشان دهد. اگرچه این روایت آرزوی هر هنرمندی است اما ناشدنی است. نشان دادن همه مناسبات در واقع توسط هنر ناممکن است.  او تنها هنرمند واقع گرا را خدا می داند و هنرمندان دیگر لزوما نسبت به واقع گرایی وفادار نخواهند بود. او در قسمت دیگر خطابه اش در جواب پس هنر چیست ؟ می گوید چیز ساده نیست و این جمله ی کامو آدم را به فکر فرو می برد. او با این جمله فهمانده که تعریف او از هنر هم کامل نیست و او در این سخنان بخشی از حقیقت هنر را که درک کرده است، فرامی گوید.

چرا آلبرکامو در نوشته هایش حکیم است . من به زندگی 48 سالۀ کامو کاری ندارم . اینکه که بوده و چه تجربه کرده است و چگونه زیسته است دغدغۀ من نیست. اینکه چگونه دیده است و به چه باور داشته است مهم است. بوبن نویسنده ی فرانسوی در کتاب فرسودگی  با اشاره به دو جملۀ  نخست رمان بیگانه " امروز مادرم را به خاک می سپارند. یا شاید فردا " می گوید گفتن این شیوه خونسردانه تاثیر گذاشتن به سوزنده ترین نحو، نشانۀ بارز یک نویسنده است ... برای آنکه اینچنین بنویسیم ، باید دچارفقدان آن کس که نزدیک تر از همه به ماست ، باشیم. این گفتۀ بوبن حتی اگر نپذیرد و یا نداند همان معنای حکمتی است که کامو دارد. در اثر فقدان مادر به او حکمتی داده اند . تو بگو در اثر عشق . عشق کامو به مادر در بیگانه سرمنشا حکمتی شده است فراگیر. تو نیز این لحظه را از سر گذرانده ای . فقدان مادر و یا شاید هزاران فقدان دیگر را. اما آنچه انسان را برای همیشه و در همۀ کارهایش حکمت می دهد فهم این مطلب است که فقدان بزرگی در این دنیا گریبانش را گرفته است . فقدان دوری از اصل خویش. تو و من اگر این فقدان را با تمام وجودمان درک کرده ایم آنوقت حکیمانه می بینینم ، حکیمانه می زییم ، حکیمانه می نویسیم و حکیمانه اثر خواهیم گذاشت.

سالها پیش در یادداشت های ابراهیم حاتمی کیا در کتاب موج مرده خواندم که " امروز نمی توانم بنویسم . درد ندارم . و زمانی که درد نداشته باشم نمی توانم بنویسم." این نکته سالها با من بود و این روزها خود نیز یافته ام که اگر نگارنده را و یا شاعر را و یا فیلم ساز را و یا نقاش را ، سوزی نباشد ، هنری نیز نیست . درد مقدمه است . درد ابتدای افاضۀ حکمت است . و آنچه هنر امروز را تهی کرده کرده است فقدان درد است . گویا هنرمندان را دردی نیست و هنرمندی را که درد نباشد آیا هنری هست؟

حکمت فراتر از علم است . علم آموختنی است  اما حکمت خیر. حکمت افاضه است . حکمت آن چیزی نیست که آدمی از طریق تعقل محض به دست آورد بلکه علم به حقایقی است که خداوند به بندگان خاص خود عطا می کند.علم و فکر از عقل است و حکمت از قلب . حکمت را به قلب مومن نازل می کنند و نه به عقل. همانگونه که کلام وحی بر قلب پیامبر عظیم الشان وارد شد و نه بر عقلش . از آنجا که خود می گوید " نه زمینم گنجایش مرا دارد و نه آسمانم اما در قلب بندۀ مومنم می گنجم". قلب آیینه است صیقلی و شفاف و هرگز دچار زنگ زدگی نمی شود و حکمت نیز بر آن نازل می شود . عقل برای فهم مناسبات زمین است و قلب برای فهم مناسبات آسمان . هنر نیز اگر برخاسته از حکمت باشد از قلب هنرمند برخاسته است و نه از فکرش و یا عقلش. و اگر قلب هنرمند را زنگار گرفته باشد ، هنری هم که از آن می آید زنگار گرفته است. میان قلب و حق حجابی می نشیند و او را باغیر حق سرگرم می کند . جنود عقل و شهوت با قلب در نزاع همیشگی اند و آنکه هنرمند حکیم است در قلب خویش بر جنود عقل و شهوت فائق آمده است.

ودر آخر اینکه :

گفته اند حکیم در خشت آن می بیند که فراتراز ظاهر است . حکیم راه به باطن عالم دارد . حکیم دوردست ها را می بیند چه از ابتدا و چه در انتها . حکیم برای حرف هایش حساب اول و آخر را دارد. حرفی نمی زند که بنیانی فروریزد و حرفی نمی زند که بنیانی نو در اندازد. بنیانهایی که حکیم از آن سخن می راند حقیقتی است که پای در عالم معنی دارد. حکیم آن را درک کرده است. دیده است . چشیده است . و هنر مند حکیم آنچه از حقیقت یافته است را تنزیل می دهد . آنقدر نازلش می کند تا به فهم درآید. محسوس می کند تا به حس در آید. گاها معقول می کند تا با عقل فهمیده شود. هنرمند حکیم یک پایش در عالم معنی است و پای دیگرش در عالم محسوس . آنچه در عالم معنی می بیند در عالم محسوس می نمایاند.

 

جلال مدیر مدرسه

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

نوشته های ساده و صمیمی جلال ، نوشته های بدون تکلف او هر نویسنده و شاید هر خواننده ای را به این خیال می رساند که می تواند مثل او بنویسد. و نوشتن مثل جلا ل چه آسان است. "نوشتن یعنی همین. این که کارندارد. من هزار تا مثل این می توانم بنویسم." اما همین که قلم به دست می گیری شاید بتوانی از روی تقلید کاغذی را سیاه کنی در کمال ناباوری می بینی این نوشتن سهل و ممتنع است. در نگاه اول جلال داستان و قصه به معنای آکادمیک را نمی نویسد. گویا مستند نگاری می کند. گویا داستانهایش مثل سفرنامه هایش است . اما خوب که دقت می کنی می بینی در مدیر مدرسه و نفرین زمین او با ظرافت خاصی داستان می نویسد. اجزا داستان هر چند پررنگ نیستند اما در طول داستان وجود دارند و این کار را مشکل می کند. نوشته های جلال ساده و صمیمی اند. مانند زندگی. مانند کار و بار روزانه ی ما . گویا دوربینی گذاشته ای و داری به یک زندگی عادی از دریچه ی آن نگاه می کنی ، غافل از اینکه دوربین در جایی قرار دارد که تو را برای دیدن ترغیب می کند و مگر کار داستان چیزی غیر این است. داستان هم یعنی روایت داستانی یک زندگی. روایتی که خواننده را با خود به آخر بکشاند.

جلال در گوشه ای نمی نشیند که داستان به سراغش بیاید خود به دنبال داستان می رود. او می داند که داستان های بزرگ هم ریشه ای در زندگی نویسنده ها داشته اند و بیرون از زندگی نبوده اند پس تلاش می کند که در زندگیش داستان خلق کند. معلمی اش در یک روستا داستان نفرین زمین است . این معلم که خود جلال باشد می توانست در گوشه ای از مدرسه بنشیند و کار به کار روستاییان نداشته باشد و این داستانهای ریز و درشت شکل نگیرد. اما جلال در ابتدا برای رسالتی که برای خود حس می کند خود را به درون داستان پرتاب می کند. او خود را خدمتکار مردم می داند که باید فرهنگ زندگیشان را رشد دهد. جلال برای روستا مرده شور خانه هم می سازد و برای زخم خالکوبی جوانی به دعوای با روحانی روستا هم می رود و به او گوشزد می کند که او هم مانند معلم روستا خدمتگزار است و باید با مردم باشد و برایشان دل بسوزاند. جلال در دعوای روستاییان برای موتور آب هم وارد می شود. جوان خطاکار را از دست روستاییان نجات می دهد. او برای مردم فرهنگ جدیدی آورده است. در ضمن فرهنگ وارداتی از غرب را هم نقد می کند.

جلال خود سانسوری ندارد. از صیغه کردن مادر اکبر بگیر تا خواستن از درویش برای گرفتن زن بیوه ی قالی باف برای خودش. فقط نکته مهم اینجاست که دست به تحریک شهوات نمی زند. او با عدم شرح عجیب وغریب صحنه های حضور ننه اکبر در منزلش می فهماند که چاشنی حیا در نوشته ایش جایگاه ویژه ای دارد.

جلال آنچه را می بیند به درستی نقل می کند و برای نقل هم قالب درستی را بر می گزیند.

در کتاب مشهور مدیر مدرسه که الحق پخته تر از نفرین زمین است او از زوائد به شدت می پرهیزد. او تمام سعیش این است که از آوردن آنچه در خدمت داستان نیست  بپرهیزد. مدیر مدرسه هم مانند رمان نفرین زمین دغدغه نقد اجتماعی دارد. جلال نمی نویسد که چیزی نوشته باشد می نویسد که آنچه را می بیند به نقد بگذارد و این یک درس بزرگ است. در مدیر مدرسه او بدون هیچ سیاه نمایی و اغراقی دستگاه فرهنگ را نشانه رفته و به نقد آن می پردازد. ظرافت  اما در طول داستانش حاکم است. او برای نقد بلندگوی تحلیل به دست نگرفته است. او برای نقد آنچه را بد می داند داد نمی زند و فقط سعی می کند به مخاطب نشان دهد. این فحش ها و رک گویی های او هم از سر نقد نیست . حالات درونی و اندیشه های شخصی است که در این موقعیت ها قرار می گیرد . او فحش نمی دهد تا نظر مخاطب را عوض کند . این اصل اساسی در تمام نقدهای اوست که میخواهد مخاطب خود به قضاوت بنشیند. و آنجا که دیگر فریاد خودش هم در می آید از روی صدق و صفا خود را هم به نقد می گذارد. در یک فصل به پایان که در مورد دو شاگرد فاعل و مفعول که او فاعل را به شدت زیر مشت و لگد می گیرد تمام صحنه چیده شده در مورد مدیری است که اختیار از کف می نهد و مانند جوانی ناپخته عمل می کند.

نوشته های جلال چنان برای من درس آموزند که شاید اگر روزی بخواهم داستانی بنویسم تحت تاثیرش باشم اما الحق و الانصاف نوشتن به سبک و سیاق جلال امریست سهل و ممتنع.

 

نکاتی چند در باب محتوا

مسائلی که جلال در دو داستان مذکور می گوید گویا همین سال پیش در یکی از مدارس و یکی از روستاهای امروزی گذشته است. این برداشت از چه حاصل می شود؟ آیا اینگونه نیست که اصل ماجراها در این دوران با دوران جلال تفاوت چندانی نکرده است. مسائل عنوان شده در داستانهای جلال چرا باید بعد از گذشت سالها از آن زمان و اتفاق بزرگ انقلاب اسلامی هنوز هم یک مساله ماندگار باشد.

روحانی داستان نفرین زمین و دستورالعمل جلال برای او – خدمتگزاری به مردم- برای روحانی امروز هم دستورالعمل جامعی است. روحانی باید خدمتگزار باشد. وقتی این قسمت رمان را خواندم اندیشیدم که ای کاش دغدغه اول روحانی ما خدمتگزاری بود نه پاسبانی. غالبا روحانی امروز فکر می کند پاسبان اعتقاد مردم است و باید امر و نهی کند . باید سخنرانی کند . مساله بگوید. اما اگر این رویکرد عوض شود و روحانی خود را خادم بداند چه خواهد شد. من فکر می کنم مساله را باید در حین خدمتگزاری گفت. کاش نگاه اتوکشیده روحانی های ما عوض می شد. کاش روحانی ما به این مساله زیاد بیندیشد. از حق نباید گذشت که هستند روحانیهایی که امروز اینگونه می اندیشند. اما درصدشان کم و گفتمان غالب نیستند.

 

نکته

شخصی می گفت فراروایت داستانهای رضا امیرخانی داستانهای جلال است. خود امیرخانی هم گفته بود که ما فرزندان زن زیادی جلال هستیم. با خواندن رمان نفرین زمین نشانه های فراوانی دیدم که در رمانهای امیرخانی هم آنها را دیده بودم.

یکی از این نشانه ها درویش. نشانه دیگر روحانی روستا و برخورد جلال با او. نشانه دیگر ...



این اثر روح ندارد!

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ق.ظ


آثار هنری یا زیبایند و یا زیبا نیستند و بر حسب این زیبایی بر مخاطب تاثیر دارند. اما چه چیز یک اثر را زیبا می کند؟ مایه ی زیبایی یک اثر چیست؟ چرا دیده شده یک اثر ساده هنری بر مخاطب تاثیری دارد که یک اثر هنری دیگر با یک پروداکشن عظیم بر مخاطب تاثیر چندانی نداشته است؟! آنچه باعث می شود انسان با دیدن یک اثر میخکوب آن شود چیست؟

به اعتقاد حقیر سبب زیبایی یک اثر در زنده بودن و یا نبودن آنست.

سوال دیگر دلیل زنده بودن یک اثر چیست؟ چرا یک اثر زنده است و اثر دیگر زنده نیست؟

لازم به ذکر است این زنده بودن به مانایی تعبیر نشود. یعنی منظور این نیست که به طور مثال چرا شعرهای حافظ پس از این همه سال که از سروده شدنشان می گذرد، هنوز هم تاثیر گذار است. البته نتیجه حرف در این مقال مانایی یک اثر را هم شامل می شود. اما اولا و بالذات منظور نظر نیست. دیده ایم اثری را که شاید لحظاتی از تولید آن بیشتر نگذشته ولی چنان تاثیری در مخاطب دارد که گویا این اثر در حال حیات است.

اثر هنری برای زنده بودن و حیات به چه چیز نیاز دارد؟

حقیر به این می اندیشد که درعالم زنده بودن اشیا به روحهایشان نسبت دارد. یعنی اشیائی که در اطراف خود می بینیم با توجه به داشتن روح دارای حیاتند.

اثر هنری هم برای زنده بودن به روح نیاز دارد و این روح را موثر به اثر می بخشد. پس موثر باید دارای روح بلندی باشد تا اثرش نیز دارای روح بلندی باشد. در رمانها این روح بلند را می توان در تعداد محدودی از آثار دید . در فیلم هم ؛ در گرافیک هم؛ در شعر هم؛ در نقاشی هم؛

گاهی شده است که یک اثر را دیده ای که از لحاظ چشم نوازی در رده های نخستین است اما زنده نیست  ، حیاط ندارد. از آنجا که در مخاطب تاثیر نمی گذارد.

اثری که در مخاطب تاثیر نداشته باشد زنده نیست پس زیبا نیست.

گاهی از اساتید بزرگ گرافیک اثری را می بینی که در آن قواعد زیبایی شناسی  این رشته به صورت کامل رعایت شده است ولی آن اثر زیبا نیست. در مخاطب تاثیر ندارد. چرا؟

به اعتقاد بنده این به همین مساله برمی گردد . آن اثر زنده نیست. دارای روح نیست.

اما از آن سو اثری را می بینی که قواعد به طور کامل در آن رعایت نشده است ولی در مخاطب تاثیر دارد. چرا؟

در تولید یک اثر هنری این نکته مهم و اساسی است که موثر برای تولید اثر باید دارای این ویژگی باشد که به اثر روح ببخشد.

بعضی از هنرمندان بیشتر از آنکه به این مساله بیاندیشند به این می اندیشند که اثری خلق کنند که داری نقص کمتری در قواعد باشد. همین و بس. اما هدف از تولید یک اثر هنری چیست؟ هدف تولید اثر هنری فقط اینست که ما اثری را تولید کرده باشیم و یا اینکه اثری را تولید کنیم که در مخاطب تاثیر بگذارد؟ همان دعوای قدیمی هنر برای هنر یا هنر متعهد. اگر فقط تولید اثر مهم باشد دیگر نیازی نیست به تاثیرگذاریش بیندیشی و اثر برای تاثیر گذاریست پس حتما باید به این مساله مه اندیشید. تفاوت آثار کلاسیک و مدرن در این تفاوت مهم است. تولستوی نویسنده جنگ وصلح معتقد است رمان برای تهذیب اجتماع است. او درای روح بلندی است و این روح بلند در اثر مهم او قابل مشاهده است.

آثار هنری شامل همه موارد می شود از سخنرانی گرفته تا نوشتن و شعر و داستان و فیلم و نقاشی و عکاسی.

اگر معیار ما در زیبایی در زنده بودن یا زنده نبودن اثر باشد به حقیقت هنر نزدیک تر خواهیم شد.

جمله ای از حضرت امام:

"هنر دمیدن روح تعهد است در انسانها"

ما در این انقلاب جز حرف امام و آقا راهی بهتر برای شناخت هنر از منظر واقعی اش نداریم.

دمیدن روح تعهد!

هنرمند با اثرش در روح تعهد می دمد. پس اثر هنرمند هم باید دارای روح باشد چراکه اگر غیر این باشد می شود نامه ملانصرالدین که باید همراه نامه اش برود تا برای دیگران بخواند.

 

 

ادبیات توحیدی

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۵۵ ق.ظ

بلندترین حقیقت عالم توحید است؛ آن گونه که مراتب کنه آن از دسترس همه بیرون است و تنها نازله هایی از آن به ذوق و ذهن و زبان انسانها جاری میشود؛ و اگر نبود وحی الاهی هم این اندک جریان نیز ناشدنی بود.

 هنر را اگر بلندای زبان انسان بدانیم، ادبیات توحیدی قوس نزولی است که از حضیض واژه ها تا اوج انگاره های وحیانی ممتد است و این امتداد جز با تحقق توحید در ذوق و ذهن و زبان ادیب شدنی نیست.

توحید در آفرینش و خوانش ادبیات توحیدی از بیان نویسنده به جان خواننده جاری میشود و او را مؤدب و موحد میدارد. این همآن ادبیات انسان ساز است؛ هنری که خنکای هوای تمدنی است که ما در انقلاب اسلامی در پی ساختن آن هستیم. و شطر، دفتر ادبیات توحیدی، نهادی شیعی است که در فضای حوزه ی علمیه ی قم مقدسه در پی خلق ادبیات توحیدی پای در مسیر نارفته ها نهاده است و در طی این مسیر چشم بر استعانت امامان ملکوت عالم، علیهم السلام دارد ...